هر برگ تقویم که در این مرز و بوم ورق می خورد بغضی بر گلویی می نشاند، انگار تاریخ این مملکت بوی خون می دهد...  اینجا هر گاه گُلی مجال رستن یابد لاله می روید...

در این سرزمین پرواز جرم است و هماره پرنده ی کوچک آزادی را گلوله یا قفسی در کمین...

اینجا ایران است؛ سرزمین زخمها و گلوله ها...

17 شهریور 57 نسیم بوی خون داشت و خون بوی آزادی ، دریغ که آزادی در گرانبهایی است که  در این سرزمین نایاب می نماید...

پ.ن1:قرار بر این بود که دلنبشته های خاکستری ام «سیاهسپید» نباشد و حداقل در این خانه ننویسم از این جرثومه ی پلید سیاست، لیکن غم آزادی مگر می گذارد؟

پ.ن2:مترسک به گندم گفت: گواه باش؛ من را برای ترساندن آفریدند، اما من تشنه ی عشق پرنده ای بودم که سهمش از من گرسنگی بود...