سالی که گذشت جایی کار می کردم با آدمهای عجیب و و غریب! آدمهایی که انگار از دل کارتون های  قدیمی بیرونشان کشیده اندو انداخته اندشان وسط دنیای واقعی! از بدشانسیِ ما از بین این همه شخصیت خوب و دلچسب کارتونی یک سفیدبرفی یا جودی آبت نصیبمان نشد تا برویم زندگیمان را بسازیم و خوشبخت شویم! بلکه هرچه گربه نره و تناردیه و بازرس ژاور بود یکجا ریخته بودند توی اداره ی مذکور!

تصور کنید جای خدا هستید! همه آدم بدهای کودکی را گلچین کنی و از توی کارتون بیرون بکشی و از هرکدامشان بدترین ویژگی را برداری و بریزی توی وجود موجودی به نام «کارمند»، بعد کمترین شعوری که ممکن بود حتی چاق و لاغر هم نداشته باشند را تقدیم این موجودات کنی و بگویی حالا بروید و امورات مربوط به یک اداره را انجام دهید! چه بلبشویی خواهد شد! آن وقت سالها فرصت داری تا بنشینی و به کمدی ئی که ساخته ای بخندی!

رئیس اداره ی ما یکی از سردارانِ جنگ تحمیلی بود که بیش از نیمی از سابقه ی جبهه ی خودش را "پس از 8 سال دفاع مقدس" به دست آورده و مدالهای افتخار و مراتب فرماندهی را وقتی جنگ تمام شده بود به گرده کشیده بود! حالا پس از بازنشستگی نتوانسته ردای خدمت از تن به در آورد و مجبور بود علی رغم میل باطنی اش برای حفظ دست آوردهای نظام پشت میز مدیریت لم بدهد! مدیر برای اینکه ریا نشود دوست داشت همه سردار صدایش کنند و اتفاقا روزی که تیم ملی بازی داشت من متوجه شدم سردار آزمون را حتی از علی دائی هم بیشتر دوست دارد، اما راستش را بخواهید هیچکس برایش جای رضازاده را نمیگرفت! من گاهی حس میکردم که نه تنها الگوی ورزشی، بلکه الگوی زندگی اش همواره رضا زاده بوده است، چون هر روز صبح که یک ساعت دیرتر به اداره می آمد و بوی گند عرقش همچون رایحه ی خوش خدمت، درجه ی مفیوضات معنوی ما را بالا می برد، میگفت که از صبح مشغول ورزش بوده و با دوچرخه خودش را به اداره رسانده، اما من هر روز هرچه بیشتر دقت می کردم متوجه می شدم که در اثر ورزش، شکمِ جنابِ مدیر بیشتر به رضا زاده شباهت می یافت! چیزی که با قد و قامت 130 سانتی متریِ وی بیشتر و بیشتر به چشم می آمد! راستی! مدیر دچار فوبیای پنجره بود! همیشه توی اتاقش که میرفت از بسته بودن پنجره مطمئن می شد و پرده را هم میکشید که مبادا کمی نور به داخل بیاید!! یکی دوبار هم ابراز نگرانی کرده بود مبادا از راه پنجره ترور شوم! ناگفته نماند اطراف ساختمان اداره تماما حیاط بود و ساختمان غیرسازمانی پیدا نمیشد! عمق فاجعه وقتی بیشتر می شد که مدیر با آن اوضاع و احوالی که ذکرش رفت وارد می شد و قرار بود در اتاقش جلسه ای مهم برگزار شود!! مدیر چانه اش هم به صحبت گرم بود وقتی که جلسه را به دست می گرفت جنگ تحمیلی و جنایات داعش و بدیهای آمریکای جهانخوار را چنان به هم می دوخت و از دلش لحافی برای اقتصاد مقاومتی بیرون می آورد که بیا و ببین! در چنین شرایطی مدعوین ناچار به بیدار ماندن بودند چرا که در صورت به خواب رفتن ممکن بود سموم و بوی گند ناشی از عرق حضرتِ مدیر آنها را به کُما ببرد!

در اداره ی ما پس از مدیر، جناب معاون همه کاره بود. معاون جوانی دیلاق با عینک ته استکانی بود که از قِبَلِ شهادتِ پدر مدارجِ ترقی را دوتا یکی طی کرده بود و مترصد موقعیت بود تا با کله پا شدنِ مدیر جایش را بگیرد! هروفت می رفت پیشِ مدیر، به به و چه چه می کرد و وقتی بیرون می آمد فحش خواهر و مادر نثارش می نمود! وقتی که نوبت به تکمیل گزارشهای ماهیانه و سالیانه می شد بخشهای مربوط به خودش را تکمیل می کرد و بخشهایی که مربوط به مدیر بود را از لابلای گزارش بیرون میکشید!

وقتهایی که لازم بود مدیر و معاون با هم به جلسه ای بروند دوتایی آنقدر استرس می گرفتند که انگار یک عدد خیارِ دراز و یک گوجه ی خِپِل درحالِ عزیمت به میز صبحانه هستند!! مسئولیت عکس گرفتن از آن جلسات و تهیه ی خبرش هم بر عهده ی بنده بود! حالا از همان شروع جلسه ایما و اشاره و پیغام پسغامهای مدیر و به ویژه معاون شروع می شد که از من عکس بگیر و از آن دیگری نگیر!!! من هم نامردی نمی کردم و عدل می گذاشتم همان لحظه ای که دستشان می رفت توی دماغشان، یا گوشی را میگرفتند دست و مشغول تلگرام بازی میشدند عکس ها را می انداختم!

از کارمندان بگویم! آقا نیکی را یادتان هست؟ یکی از کارمندانِ اداره دقیقا کپیِ این شخصیتِ نوستالژیکِ دهه هفتاد بود! ایشان با یک کیف کوچولو درحالی که پاهایش را روی زمین میکراند همیشه آویزانِ مدیر بود و پاچه خواری اش را می کرد!تصور کنید چنین شخصی قبلا سِمَتِ فرمانداری را به دوش میکشیده! اداره دوتا کارمند دیگر هم داشت که از لحاظ ظاهر و عملکرد کپی برابر اصلِ گربه نره و روباه مکار بودند ولی حاصل رفتارشان پت و مت را به ذهن متبادر می نمود و این اثبات کننده ی این نظریه بود که مغز افراد ممکن است در اثر عدم استفاده به مدت طولانی تبدیل به گچ شود!
 این کارمندانِ به ظاهر مهربان و مطیع، در اداره یک وظیفه بیشتر نداشتند! اینکه تا کنار هم نشسته اند از صداقت و خوبی و شرافتِ دیگری بگویند و به محض اینکه یک نفر از جمعشان خارج شد حتی به اندازه ی یک آب خوردنی پته ی وی را برای دیگران بریزند روی دایره و در کسری از ثانیه زیرآبش را پیش مدیر و معاون بزنند!!! و این پروسه هر روز تکرار میشد!!! اصلا همه چیز در اداره ی ما تکرار می شد! عینِ یک سال، هر روز، هر روز!!! مثلا وقتِ نماز که می شد اول از همه آقا نیکی می آمد و مدیر را خبر می کرد و خودش رهسپار WC می شد، بعد نوبت معاون بود که در حالیکه عینکش را برداشته بود و آستینها را بالا زده با دمپایی هایش لخ لخ کنان از جلوی اتاق ما بگذرد و با آن قد بلندش خم شود و کورمال کورمال ما را بپاید که مبادا از سر میزمان تکان خورده باشیم، سپس خودش را به WC برساند! چند دقیقه بعد در حالیکه صدای اذان از بلندگوهای اداره پخش می شود این بار مدیر است که در حالیکه پشت کتانیهای سفیدی که با کت و شلوار خاکستری اش ست کرده را خوابانده به سمت WC می دود و بین راه با صدای بلند جوری که همه بشنوند می گوید: «بریم یه تجدید وضویی بکنیم صواب داره!!!» با این تفاصیل معمولا مدیر اواسط نماز می رسید و با صدای بلند داد می کشید: «حاج آقا یا الله!!!» این روش این مزیت را هم داشت که می توانست آخر نماز را حتی از خودِ حاج آقا هم بیشتر طول بدهد تا میزان ایمانش بر همگان عیان شود!!!


ادامه دارد...

زندگی کارمندی

 

پ.ن: اگه بیشتر بشه شما حوصله تون نمیاد بخونید