«ناموسا ماجرا ناموسی بود حاج خانوم.
من و میلاد داشتیم از خیابون برمی‌گشتیم که رامین ما رو دید و با مشت و لگد به جون داعاشش افتاد، حالا نزن کی بزن! بی ادبیه ببخشید همه ش فوشِ ناموس می‌داد لاکردار. میلاد کمک می‌خواست، تو مرام ما نیس وارد ماجراهای ناموسی رفیقمون شیم، حالا گیرم که دوتا داعاشا دختر عموشونا بخوان، یکی نیس بگه تو رو سننه؟
ما رفتیم میانجیگری کنیم خیر سرمون. رامین خیال بد ورش داشت که می‌خوام درگیر شم که یهو به منم حمله کرد، حاج خانوم من فقط 16سالم بود نفهمیدم و چاقو رو کشیدم...
غلط کردم، خبط کردم، بچگی کردم، رامین تو بغلم غرق خون شد، داعاشِ بهترین رفیقم تو بغلم داشت جون می‌داد و بهترین رفیقم زل زده بود به ما...»
یک دستمال کاغذی از روی میز برمیدارد و هق هقش بلند می‌شود، لحظه لحظه ی روزهای گذشته از جلوی چشمانش می‌گذارد و سعی می‌کند بر خودش مسلط شود:
«حاج خانوم مادری کردی
تو این شیش سال هر روز منتظر بودم حکممو بزنن تا راحت شم ازین زندگی نکبتی، هرشب خواب لحظه‌ای رو که آویزون میشم می بینم که رامین با لباسای خونین مالی منتظر جون دادنمه.
حاج خانوم ننه م گفته شرطتون واسه بخشش رفتن ازون محل کوفتیه، بهتر! حالا که خونه رو واسه پول دیه فروختن به میلاد و اونم قراره بعده عروسی زنشو بیاره اونجا، مام میریم تا همو هیچ‌وقت نبینیم.
حاج خانوم نوکرتم امسال بعده شیش سال نوروزو پیش ننه ام، شاید باز برق امید بیوفته تو چشاش دم سال تحویل...شاید این زندگی کوفتی بوی تازگی بگیره دوباره وقتی که امسال درختا شکوفه میزنن...»