1.

شش ماه است که تمام شده!

دو سالِ لعنتی، دوسالِ نکبت... دوسالِ نسیان و فراموشی! دوسالی که از هیبتِ دانشجوی نخبه ی کارشناسی ارشد با چندین مقاله ی علمی به کسوتِ سرباز فرود آمدم. در این دو سال دانشم را با پا کوبیدنهای دوران آموزشی به بادِ فراموشی سپردم و پیشه ی تایپیستی که چشمانم را کمسو کرد تنها رهاوردِ تحصیلاتِ تکمیلی در دورانِ خدمتم بود.  

هنوز هم طبل بزرگ زیر پای چپم می تپد، مثل یاد محبوبی در پهلوی چپ! و هنوز وجودم پر از کینه است نسبت به همه ی آنها که می گفتند: سرباز یعنی فرمان بردار! یعنی حق اعتراض نداری! آمده ای اجباری نظر هم می دهی؟ آدمت می کنیم! ناگهان بعد از نزدیک به  سه دهه از زندگانیت فهمیده ای چقدر از آدمیت دور شده ای که عده ای می خواهند آدمت کنند!!! 

کیست که سربازی رفته باشد و نشنیده باشد شانس آوردید زمان ما سرباز نبودید!! اما نتوانسته باشی بگویی جمعش کنید این اجبار پر هیاهو را... تا کی قرار است سرنوشت جوانان این مملکت را تباه کنید؟ 

کیست که سربازی رفته باشد و حداقل یک بار سوار اتوبوس هایی که با کمترین هزینه کرایه می کنند و سربازان را مثل گوسفند بارِ آن می کنند تا به اقصا نقاط کشور بفرستند نشده باشد؟ هر یک از ما ممکن بود قربانی این فاجعه باشیم... اما تا به حال هیچکس یادی از «سرباز» نمی کرد...

حالا که فاجعه رخ داده همه یادشان افتاده که کمپین راه بیندازند و غصه ی سربازها را بخورند و از اندوهِ دخترانی بگویند که در قلب سربازها می تپید.

چرا همیشه باید آن اتفاقِ ننگین بیفتد تا ما هم برای "دل سوزاندن" با دردمندان همراه شویم؟ چرا در شرایط عادی هیچ وقت هیچکس از زندگیِ سراسر ننگی که برای سربازهای جوان این مرزو بوم ساخته شده نمی گوید؟ چرا هیچکس نمی گوید بالاترین میزان اعتیاد به سیگار و انواع مواد مخدر مربوط به سربازانِ پادگانهاست؟ اصلا دلیلش چیست؟ از رنج دوری بگویم یا از غروری که له می شود؟ از تحقیرها بگویم یا از آینده ای که حتی پس از دریافت کارت پایان خدمت نمی بیند؟ از نظم پوشالی و دروغینی که بر رعایتش اصرار می شود بگویم یا از بی نظمی و بی عدالتی؟ یا از بهداشتی که کمترین اهمیت را دارد؟   

راستی چه کسی از سربازانی می گوید که در رزمایشها جانشان را از دست داده اند و حتی شهید یا مجروح حساب نشدند و نه تنها دیه ای به خانواده شان پرداخت نشده بلکه در سکوت و انزوا محکوم شده اند...  چه کسی از سربازانی که در رزمایشها به دلیل سلاحهای خراب و  بی کیفیت دچار نقص یا قطع عضو شدند خبر دارد؟ چه کسی از سربازانی یاد می‌کند که در بدترین شرایط مالی خانواده به سربازی آمدند و خانواده شان سقوط کرد... چه کسی از سربازانی که در اثر غذاهای بی کیفیت و بعضا فاسدِ پادگانها دچار مسمومیت و بیمارهای دائمی شده اند خبر دارد؟ چه کسی از سربازانی یاد می کند که جانشان را بالاجبار کف دستشان گرفته اند و هر ماه در مناطق مرزی شرق کشور قربانیِ بی عرضگیِ مسئولان در قبال قاچاقچیان و اشرار می شوند. اصلا چه کسی همین سربازانِ مرزبانی که سال گذشته توسط جیش العدل اسیر شده بودند را به یاد می آورد؟؟؟ آنقدر فراموششان کردیم که حالا «سربازیِ اجباری» در خاک میهن و توسط نابخردیِ مسئولینمان باز قربانی می گیرد... به آقایان بگویید نیازی به دشمن نیست که دم به دم در تمام صحبتهایشان از آن یاد می کنند. ما بدونِ دشمن هم سربازانمان را به قربانگاه می بریم. 

راستی، یاد پرونده ی بورسیه های غیر قانونی هم افتادم، همان که دستور دادند متوقف شود... واقعا اگر حق به حق دار می رسید، خدا را چه دیدی؟ شاید سربازی بود که الان بورسیه می شد و به جایش آقازاده ی وابسته ای الان در اتوبوس نشسته بود! که اگر بود شاید رسانه ی ملی خبرش را کمی بیشتر جلوه می داد و  شاید مسئولی احساس مسئولیتی می کرد و تسلیت می گفت...

در این مملکت هیچکس هیچوقت سرباز را جدی نمی گیرد، فقط برای سربازها دل می سوزانیم... هیچکس هیچوقت به یاد نمی آورد که طبق اعلامیه ی حقوق بشر : هر کس حق حیات، آزادی و برخورداری از امنیت شخصی را دارد (ماده 3) اما سرباز ندارد!  هیچ کس را نباید در بیگاری و بردگی نگاه داشت(ماده4) اما سرباز را...  هرکس حق دارد از آزادی اندیشه، وجدان و مذهب بهره‌مند گردد (ماده18) اما سرباز حق ندارد!!! هیچ کس را نباید مجبور به عضویت در یک تشکل کرد(ماده 20) اما سرباز مجبور است چون به اجباری آمده است... هر کس حق (...) انتخاب آزادانه ی شغل (...) را دارد (ماده 22) اما سرباز تا وقتی کارت پایان خدمت نداشته باشد شغلش را هم ازو می گیرند!!

سربازی نرفته ها از کجا می خواهند بفهمند که سربازیِ اجباری مدرن ترین نوعِ برده داریِ حکومتی است. سربازی ( با این سبک و سیاق) پرورشِ گلادیاتور است در جامعه ای که با سرعتی نجومی در ورطه ی خشونت طلبی سقوط کرده است. 

آخر مدیرانی با فیش حقوقی 120 میلونی  از کجا خبردار می شوند که حقوق بیگاریِ یک سربازِ کارشناسی ارشد در بهترین سالهای جوانی اش در خوش بینانه ترین حالت ماهی صد وبیست هزار تومان است؟ اصلا چه کسی اهمیت می دهد که هزینه ی یک رفت و برگشتِ سرباز از پادگان به منزل بیشتر از حقوق یک ماهه اش می شود؟ الان همه فقط تاسف می خورند می گویند روحشان شاد... ولی باید کاری کرد که جلوی تکرار این فاجعه گرفته شود...

ای کاش می شد سربازها سر باز بزنند از ظلمی که بر ایشان می رود... که نمی شود...

ای کاش حداقل سربازها سوار آن اتوبوس ها نشوند...

که شدند...

که سقوط کرد...

                           95/4/3


2.

جبر از آن مفاهیم پیچیده ای است که همیشه بین فلاسفه - آن میراث داران تعقل غربی- از یک سو ٬ و بین اهل کلام و معتزله و اشاعره و عرفا و صوفیه و همه ی اندیشه ورزانِ احساس گرای شرقی پیرامونش جدل ها برقرار بوده و همه ی دوقطبی های عالم را بر سرِ خوانِ گسترده ی خویش به بحث وا داشته است و هر کس به فراخور تخصصش در این باب سخن ها رانده است.

اجبار هم که در حوزه ی ساختارِ دستوری هم خانواده و مصدر ثلاثی مزید و متعدی ساز از جبر است که مجبور شدن را می رساند و همیشه در ذهن ساختاری نفرت برانگیز را متبادر می کند که روان شناسان اولین واکنش در مقابل آن را سرکشی خوانده اند٬ و هر مجبوری قاعدتا میل دارد از انجام جبری که بر آن واداشته شده ٬ سر باز زند.

وقتی به عهد رضاخانی ارتش ایران شکل و صورتی منظم به خود گرفت و جوانان برومند این سرزمین ناخواسته و به زوِر گماشته های قزاق ٬ به خدمت ضرورتِ سربازی برده می شدند ٬ قدما که در ظرافت طبعشان شکی نیست (یا من ندارم!)  این دوره ی کذایی را "اجباری" نام نهادند. حالا از سال 1304 حدود  91 سال گذشته است و همچنان جوانان این مرزوبوم در بهترین سالهای زندگیشان مجبور به "مرد شدن"  از طریق گذراندن این اجبار هستند!

چرخ جبار روزگار و رسم لامروت زمان دست به دست هم می دهند و حاصلِ این گردش ایام می شود شتری که درِ خانه ی  هر پسری می نشیند... همیشه در پادگان زمان کش می آید و قوانین نیوتنی و حتی انیشتینی بر گذر زمان حاکم نیستند! چیزی است شبیه برزخ! همچنان هم طبل بزرگ زیر پای چپ می کوبد و سربازانِ زیر پرچم اسلام باید منتظر برگه های مرخصی برای تعطیلات باشند...

اما از کجا معلوم که این بار عزرائیل به دستِ مسئولین برگه های مرخصی شان را امضا نکرده باشد...

93/4/28


3.

به چپ …. چپ!

گروهان ! بدو… رو!

بشینن!!! …پاشن!

هر چقدر که آدمِ گوش به حرف نده و تخسی هم که باشی بالاخره یه روز تو عمر ما پسرا می رسه که یه عالمه دستور مزخرف و غیر منطقی با زور آوار می شه روی سرت! ازون روز به بعد باید ذائقه ات را با  طعم های جدیدی وفق بدی! طعم حرف زور و اجبار! طعم نگهبانی شبانه و نظافت سرویس بهداشتی عمومی!! طعم ساعت نه و نیم شب خوابیدن و سه و نیم سحر با صدای نکره ی فریادِ یه غول بیابونی(!)   از خواب پریدن، ( ساعتی که تا قبل از این برای من تازه ساعت خواب بود!)  طعم غذای پادگان که خیلی با غذای دانشگاه فرق داره توی یغلوی که حیات سرباز به اون بسته است… طعم خورد شدن و شکستن بی صدا… سربازی برای همه پر از تلخی ها و شیرینیهاییه که همه اش می شه خاطره… خاطره هایی که میتونی تا آخر عمرت ازشون برای دیگران تعریف کنی و با فخر بگی که چطوری مرد شدی… بیدار باش صبحگاهی و آنکارد کردن تخت! به صف شدن جلوی آسایگاه با صدای سوت؛ مراسم صبحگاه و رژه زیر پرچم … بند پوتین ها و نگهبانی تنبیهی!

فانوسخه که تا پیش از اون اسمش هم به گوشِت نخورده! کلاش و ژ سه  و میدون تیر!  علافی های بیش از حد ونظمی که انتظارش را داری ولی هیچ کجا نمی بینیش!!!! تاول ها و زخم های پا که نتیجه ی پوتین هاییه که از جنگ جهانی اول تا حالا برای آشخورهای ایرانی میراث مونده  و صف تلفن کارتی!!!! این ها را گفتم ولی نمیشه از دوستهای جدید وخاطرات جدید نگفت؛ هر هر وکرکر های ساعت راحت باش و قاچاقی بیدار موندن های بعد از خاموشی، لذت داشتن ملاقاتی و تقسیم کردن چیزایی که برات آوردن با رفقا و هم تختیا…

با یه عالمه خاطرات دیگه که میشه از هر کدومشون ساعتها تعریف کرد…

روز اول اعزام فکر می کردم طبق عرف  خیلی زود برمی گردیم تا لباسهامون را اندازه کنیم و به خدمت برگردیم ولی مجبور شدیم بمونیم ...

روز اول به نظرم انگار پسرها  بدون مو، تبدیل به زشت ترین موجودات روی زمین شده بودند و انگار هیچ کدام دیگر تا هیچ وقت قابل تشخیص نیستند …  روز اول سه بار ما را جابه جا کردن و از روز دوم آموزش نظام جمع شروع شد…

این فرماندهان محترم  گردان که بچه ها  را به زور برای نماز جماعت به صف می کردن تا به سوی بهشت روانه بشن (و وای به حالشون اگه نمی رفتن!)  به دلیل روزه خواری عده ای آب را به روی ما بستن و  گردان کربلا را  تبدیل به دشت کربلا کردن! حالا با این حساب فرق این جماعت مقدس مآب با یزید چیست؟؟؟ خدا داند!!!! هرچه بود با یاری خدا توفیق روزه گرفتن این روزهای سخت و گرم را داشتم…

در پادگان همه چیز به کندی می گذرد … همه چیز درست مثل لاک پشت!!!! این چند روز که مهمان پادگان بودم تجربیات گرانبهایی به دست آوردم که جای خالیش احساس می شد...

حالا بعده این اتفاق تلخ به این فکر میکنم یه عده ای از سربازای این مملکت که می تونستیم هرکدوم از ما باشیم سوار اتوبوس شدن و برای همیشه نه از خدمت که از زندگی معاف شدن... چقدر دلم می گیره...

89/6/10