ارتشی های تا بُنِ دندان مسلح، کاخ ریاست جمهوری را محاصره کرده اند و از همه سو آن را به گلوله بسته اند. تانکها دیوار باغ را خراب کرده و  پشت دیوارهای اصلی جا خوش کرده اند. حیاط کاخ چنان آرایش نظامی دارد که انگار خاک دشمن را تصرف کرده باشند. ولی ای کاش دشمن بودند. پس از سه سالِ سخت، فقط گارد ویژه را در کنارش می بیند و ارتشی که باید همراهش می بود، حالا روبرویش.  
رادیو ماگالانس: ساعت ۹ و سه دقیقه ی صبح یازدهم سپتامبر ۱۹۷۳ 
هموطنان !
بی شک، این آخرین بار خواهد بود که من شانس سخن گفتن با شما را خواهم داشت. هواپیماها ایستگاه های رادیویی پورتالس و کورپوراسیون را بمباران کرده اند. در سخنان من تلخی نیست، فقط تأسف است. شاید سخنان من یک نوع عذابِ وجدان باشد برای کسانی که سوگند خود را زیرپا گذاشتند... و به مردم خیانت کردند...
در این شرایط، تنها یک چیز می ماند تا با کارگران در میان بگذارم: من تسلیم نخواهم شد. من در یک لحظه دشوارِ تاریخی قرار گرفته ام: وفاداری به خلقم را با نثار جانم ثابت خواهم کرد. من به شما اطمینان خواهم داد و یقین دارم بذر دموکراسی را که توسط هزاران هزار شیلیاییِ نجیب و با وجدان در این سرزمین کاشته شده، هرگز نمی توان خشک کرد. آری! نظامیان قدرت دارند و می توانند خلق را به بند بکشند ولی قادر نخواهند بود چه با خشونت و چه با جنایت، جلوی روند جامعه را بگیرند. تاریخ از آن ماست. این مردم اند که تاریخ را می سازند...

بمباران کاخ ریاست جمهوری

پس از آن خواستار آتش‌بسی ۵ دقیقه‌ای شد تا به بهانه ی استعفا چاره ای بیندیشد، اما نیروهای ارتش با اشاره به این که تک تیراندازهای وفادار به رئیس جمهور در حال تیراندازی هستند، با این درخواست مخالفت کردند.
دستور بمباران صادر شد...
روزهایی را به یاد می آورد که وقتی کلاشنیکف را به یادگار از فیدل کبیر گرفت، می توانست به همان راه او برود و با شلیک گلوله راهش را باز کند... اما همیشه بر این می بالید که اولین انقلابی دنیاست که با رای مردم بر سرکار آمده بدون قطره ای خون... اما حالا اولین بار است که با اسلحه شلیک می کند... به سوی ارتشی که تا دیروز خودی بود و کیست نداند تلخیِ زهر مارهای درون آستین را... حیف که تا آن روز نمی دانست پای نهال آزادی باید جوی خون کشید تا به درختی تناور بدل شود.
هفدهمین بمب که بر کاخ ریاست جمهوری فرو افتاد تقریبا همه ی نیروهای وفادار مرده بودند...
لوله ی کلاش را توی گلویش گذاشت و خودکشی کرد تا افتخار کشتن یک قهرمان را نصیب کفتارهای کودتاچی نکند...
وقتی که بالای سرش رسیدند پیکر بیجانش را به گلوله بستند و زهر آزادی را که مسببش خودش بود به او چشاندند.

سالوادور آلنده... قهرمان خلق شیلی شد... جاودانه در سطور تاریخ...
آن روز هنوز 28 سال مانده بود تا 11 سپتامبر به خاطر یک عملیات تروریستی معروف شود، ولی قلب مردم لاله های کوهستانی، لاله گون شد. آن روز ژنرال پینوشه اعلام قدرت کرد و در کمتر از سه ماه هزاران نفر از هواداران آلنده را اعدام کرد و یا در سیاهچاله های مخوف شیلی شکنجه نمود... کسانی که شاید هرگز، کسی از آنها خبری نیافت ولی همه با افتخار از آنها یاد می کردند...
چند روز بعد از کودتا، پابلو نرودا –شاعر قلبهای مردم آمریکای لاتین- که رقیب انتخاباتی آلنده در انتخابات 1970 هم بود و در حمایت از او کنار کشیده بود، کیلومترها دور تر از شیلی، در اثر شنیدن خبر این کودتای خونین و ننگین درگذشت.
گابریل گارسیامارکز، دوست و همدوره ی آلنده اعلام کرد که تا زمانی که ژنرالها در شیلی بر مسند قدرتند هرگز رمان نخواهد نوشت، بعد از آن کتاب غیر داستانی «سفر مخفیانه میگل لیتین به شیلی» را مکتوب کرد که حکومت دیکتاتوری ژنرال پینوشه ۱۵ هزار نسخه از آن را در آتش سوزاند. مارکز زیر حرفش زد و کتاب خزان خودکامه(پاییز پدرسالار) را با نظر به حکومت پینوشه نوشت و در آن حکومت رو به افول یک دیکتاتور منزوی را به تصویر کشید.
آلنده، قهرمان بی چون و چرای 11 سپتامبر، پزشک بود، مانند پدربزرگش، و نویسنده بود، مانند پدرش، برای همین خیلی زود توانست بین مردم و روشنفکران جایش را باز کند. او بر خلاف تمام انقلابیان آمریکای جنوبی از طریق حزب قانونی و مبارزات سیاسی در انتخابات شرکت کرد و سه دوره نامزد چپ ها شد تا عاقبت در سال 1970 به ریاست جمهوری رسید.
به محض به قدرت رسیدن راهی را آغاز کرد که پایانش قابل پیش بینی بود. «راهی به سوی سوسیالیسم» اگرچه سبب شد صنایع معدنی، بانکها، ذخایر تحت الارضی و.. همگی ملی اعلام شود ولی از سوی دیگر باعث شد تا دشمنان دست راستی اش با حمایتهای امپریالیسم(آمریکا) تمام توانشان را برای شکست او به کار گیرند و رفقای دست چپی اش محو در قدرت فساد آور دولتی شوند. چنین بود که مردم شیلی مزد مقاومتشان را زیر فشار تورم و بیکاری شدید دریافت کردند... هنوز هم پس از گذشت سالیان طولانی از مرگ آلنده و پایان یافتن عصر سیاه کودتا، نمی توان فهمید آیا آلنده یک قهرمان ملی بود یا یک قهرمان ملی شد...