سر کلاس شیمی درس زندگی بگیریم


زندگی ما آدم‌ها چقدر عجیب و غریب است! در آن هیچ چیزی غیر ممکن نیست، حتی چیزهایی که به نظر می‌آید تا آخر عمر هرگز به دردمان نخورَد هم ممکن است برای آشنایی با زندگی مفید باشند! مثلاً چی؟ مثلاً علم! یا اصلا به طور ویژه علمِ شیمی! همان که در دبیرستان کلاس‌هایش عجیب حوصله‌سَربَر می‌گذشت!!!‌ تا به حال به این فکر کرده‌ای که دنیای ما به دنیای علم آن‌چنان هم بی‌شباهت نیست!؟! کمی تخیلت را به کار بینداز و دنبال کاربردِ شیمی در روزمرگی‌هایت بگرد! شاید بیهوده نبوده که قُدَما کیمیاگری را دانشِ سیطره بر روح و جان می‌پنداشتند! راستش را بخواهید من فکر می‌کنم زندگی شاید خیلی شبیه به سلسله فرایندهای شیمیایی باشد! 

چند عنصر یا ترکیب مختلف وقتی کنار هم قرار می‌گیرند شاید در شرایط عادی هیچ واکنش خاصی از خود بروز ندهند ولی وقتی شرایط خاصی بر آن‌ها اثر می‌کند، اتفاقات عجیب و غریبی رخ می‌دهد کم‌کم پیوندهای قبلی سست می‌شوند و عناصر و یون‌های تشکیل‌دهنده درگیر رابطه‌های جدیدی می‌شوند. یکی به دیگری دل می‌دهد، الکترونش را به او می‌سپارد و وارد یک پیوند یونی می‌شود. دیگری می‌رود و با کسی روی هم می‌ریزد که حاضر باشد برای رابطه‌ی کووالانسی‌شان از خود مایه بگذارد و الکترون‌های لایه‌ی آخرش را با او به اشتراک بگذارد. بدترین نوع رابطه‌ی عاطفی در این مواقع وقتی است که یک طرف هرچه دارد بگذارد وسط و دیگری به هیچ‌کجایش نباشد! تازه وقت‌هایی که طرفش حواسش نیست برود و با دیگری بپرد!!!!! این پیوندهای داتیو هیچوقت آخر عاقبت خوشی ندارند... گاهی هست شرایط جوری می‌شود که آدم‌ها از هم می‌بُرند، خسته می‌شوند، فقط دنبال این هستند که در یک جانشینی ساده یک نفر را بیاورند و جلوی چشم‌های خسته و خشمگین طرف مقابلشان با او رابطه برقرار کنند. بدون این‌که هیچ چیز دیگری تغییر کرده باشد... اصلا فکر نمی‌کنند که شاید کمی از همه‌ی ماجرا تقصیر خودشان هم باشد... گاهی هم هست که به این جانشینی‌های ساده عادت می‌کنند و بعد دوگانه و چندگانه و بعد به هرزگی می‌افتند...  گاهی در زندگی آدم‌ها وقتی به خودشان می‌آیند می‌بینند که فراورده‌های جدید هیچ شباهتی با مواد اولیه ندارند. شاید همینطوری‌هاست که آدم‌ها  عاشق یکدیگر می‌شوند یا از هم متنفر می‌گردند. گاهی پیش می‌آید که برخی آدم‌ها سال‌ها کنار هم زندگی می‌کنند و با خوب و بد هم دلبرانه کنار می‌آیند اما ناگهان دست تقدیر چنان شوکی به آن‌ها وارد می‌کند که در اثر تنش‌های زندگی تغییر ماهیت می‌دهند. آدم‌های آرام و مهربان تبدیل می‌شوند به موجوداتی همیشه عصبی و غیرقابل تحمل. یا کسانی که همیشه‌ی خدا پایبند به نیروهای واندروالسی بودند و اصولشان را زیر پا نمی‌گذاشتند (خواه دین، خواه مذهب، خواه اخلاق...) به یک‌باره به سطح برانگیختگی می‌رسند و راه دین‌ستیزی و اخلاق‌ستیزی و گاه جامعه‌ستیزی پیش می‌گیرند و از گذشته‌شان اعلام برائت می‌کنند. یک وقت‌هایی هست که آدم‌ها خودشان هم متوجه همه‌ی این تغییرات نمی‌شوند و فکر می‌کنند دور و برشان همه‌چیز به دور تناوب و تکرار افتاده و همین عادت شروع همه چیز است. در این قصه‌ی پر غصه نقش کاتالیزورها را نباید از نظر بُرد، موجودات دو به هم‌زن و مرموزی که به زندگی اضافه می‌شوند و همه‌چیز را به هم می‌ریزند. کاتالیزور قصه‌ی ما می‌تواند جمله‌ای از فردی خاص باشد که از گوشه و کنار زندگی ما می‌گذرد یا یک نوع رفتارِ به خصوص از اطرافیان که باعث می‌شود کهیر بزنیم، یا اصلا شاید هم یک نفر بیاید و همه چیز را در فرایند زندگی به هم بریزد و برود تا درگیر واکنش بشوی. این‌جور مواقع دیگر دست خودت نیست! وقتی واکنش شروع شد دیگر «تغییر» ناگزیر خواهد بود. خوب یا بد دیگر هیچ چیز دست من و تو نیست. آنتروپی بالا می‌رود، شاید همه وجودت گُر بگیرد و آنتالپی خودت یا محیط بالا و پایین شود! اگر فراورده‌ی واکنش مفیدتر از مواد اولیه نباشد آرامش پس از طوفان خیلی هم خوب نیست. بهتر همان است که سعی کنیم شرایط را جوری بسازیم که حاصل واکنش‌های زندگی‌مان مطلوب باشد، از کاتالیزورهای بدطینت دوری کنیم مبادا راهی برویم که حاصلش انفجاری عظیم باشد که زندگی خودمان و دیگران را به تباهی بکشاند...

اصلا می‌دانی... آدم‌ها همان بهتر که مثل گازهای نجیب باشند! نادر و با شخصیت؛ آزادانه همه‌جا بروند و همه‌کار بکنند و دست در دست زوجِ همتای بی‌همتای خود توی کوچه پس‌کوچه‌های زندگی قایم باشک و گرگم به هوا بازی کنند ولی با هیچ‌کس دیگری در نیامیزند و بگذارند دنیا هرچه می‌خواهد برای به چنگ آوردنشان تلاش کند... اما کورخوانده... گازهای نجیب همیشه نجابت به خرج می‌دهند...