دلم می‌خواهد سرم را روی پایت بگذارم و تو موهایم را نوازش کنی خواهرک.

پسرک هم بیاید و حسودی‌ کند به دایی‌اش که خسته و زخمی دارد کم‌کم به خواب می‌رود.

به  پسرک لبخند میزنم و دستی به سر و رویش می‌کشم و به تو می‌گویم کاش می‌شد هم‌سن قندعسلت می‌شدم.

می‌گویی اوای ادخلوها بسلام امنین را شنیدی؟ می‌گویم‌ بالای قله هیچ نبود، نه خبر از قوچ ابراهیم بود و نه درخت موسی آتشی برافروخته بود و نه غار محمد آنجا بود که برای نجات به خلوت تنهایی‌هایش پناه ببرم. فقط من بودم و خنجری بود که در دست گرفته بودم و مقصدش نه گردن، که خداوندگارتان‌ بر روی رگش نشسته بود بلکه قلبم که عشقی کهن در آن جاودانه شده‌ بود... می‌خواستم خنجر بر سینه فرو کنم و قلب از کالبد بیرون کشم اما... اما دستم  لرزید... مرا یارای فرود آوردن این ضربت نبود. برای همین از قله به پایین پریدم. سقوط از اوج...  و چه دردناک است سقوط، و چه دردناک‌تر جراحت حاصل از سقوط... الان خیلی خسته ام خواهرک... تمام وجودم درد می‌کند... بگذار همینجا بخوابم با نوازش‌های تو و خنده‌های پسرک... کاش می‌شد وقتی بیدار می‌شوم متوجه شوم زندگی پس از هبوط کابوسی وحشتناک بوده است و حالا همه‌چیز در بهشت مهیای آدم و حواست. راستی می‌دانستی بهشت همین لبخند پسرک به زندگی است؟ ...

من میخوابم، شما هر دو لبخند بزنید...