بعدش چی شد؟

 بعد از اون دیگه هیچکس نپرسید چی شد؟

و من پیر شدم.

 

 

پیراهن ترس، از گنگی پیرامون. ترس تردید. تردیدهای ناشناختن. اگر بدانی که چیست، که چه چیز دارد جانت را می‌گیرد؛ دست‌کم از همین که می‌دانی، که وسیله مرگ خود را می‌شناسی، دست به گونه‌ای دفاع می‌زنی. شاید تن به تسلیم بدهی. شاید هم چاره‌ای جز آرام گرفتن نجویی. شاید غش کنی و پیش از مرگ بمیری! دیگر دلت به هزار راه پر وهم نیست. دیگر هزار جلوه پریشانی نیشت نمی‌زند. اگر وسیله مرگ را بشناسی پریشان هستی، اما این پریشانی تو یک جایی‌ست. و آنچه تو را می‌کشد این پریشانی نیست، خود مرگ است. ... اما حال، این پریشانی تار و پود تاریک عذاب بود. آدم درد را از یاد می‌برد، اما خطر نزول درد را هرگز». (صفحه 284).

جای خالی سلوچ

محمود دولت آبادی

  • جمعه ۲۲ آذر ۹۸

نامه های عاشقانه از قلب خاور میانه ۲ - مهاجرت و رنج فراغ‌‌

دلم برایت شور می‌زند...  

تو، الان پشت پنجره‌ی هتل، رو به ساحل، خیره به افق‌ها، من، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.

تو، به فکر ساختن فرداها، من، در اندیشه‌ی دیروزهای پرآشوب فروریختن.

تو اسیر اندوه گذشتن از وطن. من، گرفتار حقارتِ ناشی از تلاش کردن و نشدن.

تو مصمم. من حیران.

تو استانبول. من تهران.

من بندر. تو لندن.

من مصمم، تو حیران.

تو همان هیروی پاکدامن استامبول، من لیندر که یک دل نه صد دل عاشقت شده‌ام! تو آن بالا، فانوس برجت را روشن می‌کنی که من راه را گم نکنم، من دل به دریا می‌زنم که برای رسیدن به تو تا برج دختر شنا کنم. اما... گاهی نمی‌شود که نمی‌شود... تنوره دیو طوفان که خبر از عشق و انتظار ندارد، چه می‌فهمد که دلباخته‌ای عاشق، برای عبور از میان تاریکی‌ها چشم به چراغی دارد که او با قلدری خاموشش کرده... چه می‌داند که معشوقه‌اش نشسته به اشک و انتظار... برای دیدار یار... نه فریادرسی هست و نه نوری، نه عبوری، نه نشاطی، نه سروری... اما ... بگذار آخر قصه‌ی‌مان مثل عاشقانه‌های قدیمی نباشد. چرا باید لیندر بمیرد و هیرو خودش را از باروی قلعه به پایین بیندازد... فرهاد کوه‌کن بمیرد و شیرین از غمش بسوزد... خاورمیانه سرزمین عاشقانه‌های پرسوز و گداز و نافرجام است... تو برو... توی برج نمان، برو... اینجا جای ماندن نیست. اینجا سرزمینی است که در افسانه‌ها هم عاشق و معشوق به هم نمی‌رسند.

خاورمیانه سرزمین خون و جنگ و انقلاب است... اینجا امپراطوری‌های زور و زر و تزویر عاشقانه‌های افسانه‌ها را هم بر نمی‌تابند. خسرو شیرین را به چنگ می‌آورد و ویس سهم موبد می‌شود... اینجا عشق مهر غیرمجاز می‌خورد و دستاویزی می‌شود برای پرواز پرستوها در اتاق خواب سیاسیون شل تمبان... وگرنه چه کسی می‌فهمد سگ‌دو زدن شبانه‌روزی عاشق را برای ساختن سرپناهی برای معشوقش...  

اینجا هیچ تلاشی به سرانجام نمی‌رسد. یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار می‌شوی انگار که ماکسیمیلیانوسی و از خواب چندین ساله برخواسته‌ای... با این تفاوت که هرچه رشته بودی پنبه شده و هرچه ساختی ویران شده...

اینجا سرزمین دیکتاتورهاست. و من اسیر دیکتاتوری چشمانت...

اینجا سرخی خون پایه‌های حکومت را استوار می‌کند اما باور کن فقط سرخی رژ لبان توست که سریر حاکمیتت را درون قلبم با شکوه‌تر می‌سازد.

ثانیه‌ها به سرعت می‌دوند و ما پیر می‌شویم. ما می‌دویم و نمی‌رسیم و پیر می‌شویم... ما می‌دویم و دور می‌شویم و پیر می‌شویم...

اینجا هیچ آینده‌ی روشنی در انتظار ما نیست. نه به عنوان دانشجوی نخبه‌ی دکترا که تو باشی، نه برای مهندس ارشد نفت که من باشم، نه برای توی پرتلاش، نه برای من سختکوش، نه برای چهارسال روزنامه‌نگاری، نه سه سال ریسرچ نه یک سال ویزیتوری و بیزینس... نه رانندگی اسنپ، نه تاکسی، نه پایان نامه نوشتن، نه گشتن به دنبال هیچ کار دیگری با تخصص و بی تخصص، هیچ‌کدام نه چشم انداز روشنی برای ما به ارمغان خواهد آورد و نه موجبات وصال را فراهم خواهد آورد... 

خاورمیانه جایی است که همه‌چیز به عقب باز می‌گردد‌ غیر از عمر من و تو، اینجا همه خدا بیامرزیها برای سلاطین سابق است... از کیروش تا برانکو، از مایلی کهن تا شازده‌ی پهلوی... اما هیچ‌کس به فکر شاه بی‌تاج و تخت قلب تو نیست! شاهی که خودش رعیت عشق است و دوره‌گرد احساس، ولی تو به عقب باز نگرد... من هیچ‌چیز ندارم به جز قلب تیرخورده و افسرده‌ام... چه به عقب باز گردی و چه در حال کنار من دست و پا بزنی هیچ فرقی ندارد!!! 

به فکر آینده باش!  تو باید بروی از این سرزمین نفرین شده... 

باید بروی به سوی آرزوهایی که شاید جایی دور از اینجا مجال برآورده شدن بیابند و شاید من هم روزی دوباره قدم به سرزمین چشمانت بگذارم... شاید این‌بار سرنوشت، بازی تازه‌ای برای‌مان تدارک دیده بود و شاید این بار ما دو عاشق بودیم که وصل‌مان ناگزیر است... 

 دلم برایت شور می‌زند...  

من، الان پشت پنجره‌ی هتل، رو به ساحل، خیره به افق‌ها، تو، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانم...

من، به فکر ساختن فرداها، تو، در اندیشه‌ی دیروزهای پرآشوب فروریختن.

من اسیر اندوه گذشتن از تن. تو، گرفتار تلاش کردن و نشدن...

 

خاورمیانه

 

پ.ن:    همیشه از ا-خ متنفر بودم! هم از خیابانش هم از ایستگاه مترو اش هم از میدانش... انگار همه‌ی عمرمان زیر تابلوی پر ابهت نامش تلف شده! اما از فرودگاهش بیشتر از همه چیز متنفرم... 

فرودگاهی که هرکه را از من گرفت دیگر پس نداد...

  • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

فاصله ها

امروز تولدش بود، اگر اینترنت وصل بود اولین کاری که می‌کردم بی‌شک فرستادن پیام تبریک نبود. بجایش کیلومترهای فاصله‌مان را جستجو می‌کردم. راستش را بخواهی بعدش هم پیام نمی‌دادم... با خودم حساب کتاب می‌کنم ببینم تعداد پیام‌های‌مان در این سال‌ها بیشتر شده یا کیلومترهای فاصله‌اندازمان؟ می‌نشینم به شمردن بهارهایی که باهم و بیهم اینجا و آنجا خزان کردیم، ضرب و تقسیم جواب نمی‌دهد برای تخمین تعداد پیام‌ها. به فرودگاه‌ها فکر می‌کنم، به جاده‌ها به ایستگاه‌های راه آهن. به آخرین قطاری که با هم سوار شدیم. به آخرین کشوری که تو خواهی رفت و به روزهایی که من در تنهایی خودم غروب‌های خون‌گرفته‌ی پاییز را می‌شمارم.

هواپیما تیک آف می‌کشد، سرعت می‌گیرد و از باند جدا می‌شود. قرار است فاصله‌مان چند هزار کیلومتر بیشتر از این که هست بشود. پاییز به آذر رسیده، اگر اینترنت داشتیم باز آذر را جستجو می‌کردم تا تاریخ تولد تو را بیابم. اما همیشه جواب می‌دهد آذر یعنی آتش... آتش به جانم می‌زند خاطرات خانه‌ی آخر پاییز، آذر... امروز تولدش بود... باید به او پیام بدهم ... از هزاران کیلومتر آنسوی دنیا... از شهری که در آن گیر افتاده‌ام به فرودگاهی که او را با خودش می‌برد... تولدت مبارک... 

  • شنبه ۲ آذر ۹۸

نیلوفر یادته اون سال رو که همه امیدمون نا امید شد؟

سال ۸۸ بود، خیلیامون همو گم کردیم. 

همه وبلاگا فیلتر شد، همه فعالای دانشجویی تار و مار شدن...

تو این ده سال خیلی چیزا فرق کرده، درسته اینترنت دایل‌آپمون شده ای‌دی‌اس‌ال، ولی به‌جای فیلترینگ، از پایه قطعش می‌کنن! درسته دیگه نه دانشجوییم نه دانشجوهای این دوره بخار دارن، بجاش مردم کوچه و خیابون تار و مار شدن... مردمی که دیگه نه امیدی دارن نه تدبیری هست که بش دلشون رو خوش کنن...

اگه یه هفته هیچکس بنزین نمی‌زد واقعا چه اتفاقی می‌افتاد؟ دیشب پمپ بنزین محله‌ی ما خیلی شلوغ بود. خیلی.

الان تنها مجرای خبر تلویزیونیه که دروغ میگه. هم اینوریش‌ هم اون‌وریش

 

  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

همه ی شبکه‌های اجتماعی را بستند همه فیلترشکنها از کار افتاده، اینترنت سیمکارتها همه قطع شده

حالا اگه اینجا هم چیزی بنویسیم لابد میان در خونه سراغمون‌

درسته روده‌های ملت رو وجب کردن ولی این آخر ماجرا نیست...

  • شنبه ۲۵ آبان ۹۸

...

خسته ام

خیلی

  • دوشنبه ۱۵ مهر ۹۸

خرداد ماه من

دلم میخواست از همه کارهایی که در یک سالی که به سنم اضافه شد و از عمرم کم، انجام دادم بنویسم، اما می‌بینم جز افسوس برای روزهای رفته چیزی ندارم.
  • جمعه ۲۴ خرداد ۹۸

چالش

میشه هم دوستش داشت هم ازش متنفر بود؟


  • چهارشنبه ۱۵ خرداد ۹۸

بعضی وقتا

بعضی وقتا یه اتفاقایی می‌افته که بعدش دیگه هیچی مثل قبل نمیشه...

مثل یه گسل بزرگ بعد از زلزله. مثل سوختن یه جنگل، مثل شکستن یه سد و سیلی که هست و نیست آدمی را با خودش ببره. این وقتا به خودت میای و میبینی هیچی برات نمونده الا یه احساس سوزش شدید توی قفسه سینه‌ت، احساسی مثل جای دشنه در قلب، اون هم از عزیزترین کس.

اینجور وقتا کمر آدم می‌شکنه دیگه نمیتونه رو پاش وایسه. 

  • سه شنبه ۱۴ خرداد ۹۸

سال شیدایی پروانه‌ها

سال‌های سال بعد وقتی که دیگر خبری از گیسوی سیاه و شور شباب و شکوه جوانی نیست؛ وقتی رسیده‌ایم به سن پدر و مادرهایمان و می‌خواهیم از خاطرات‌مان تعریف کنیم، دیگر کسی یادش نمی‌آید که فلان اتفاق چه سالی افتاد یا کی ماشین‌مان را فروختیم، یا خانه خریدیم یا رفتیم خواستگاری... مگر این‌که آن سال با نامی، نشانی، یادی پر رنگ‌تر شده‌باشد.... مثلاً مادربزرگ من همیشه از #سال_قحطی یا #گندم_پنج_تومنی یاد می‌کرد، یا سال کودتا علیه مصدق، یا مثلا سالی که بندر برف آمد، سال انقلاب، یا سال جنبش سبز.... امسال از همان روزهای نخست سال پرماجرایی بود، #سال_سیل ، #سال_گرانی، #سال_پر_باران، سالی که #نجفی همان #وزیر_نخبه یا #شهردار_سابق #همسر_دوم اش را کشت! تازه ماه سوم سال به نیمه نرسیده و معلوم نیست آخر عاقبت این سال عجیب و غریب چگونه رقم بخورد؟ #سال_جنگ؟ #سال_صلح؟ #سال_مذاکره؟ #سال_فروپاشی؟

با وجود این همه ماجرا، من اما ترجیح می‌دهم سال‌های پیری به‌جای این همه تلخی و اعصاب خوردی و فشار و تنش که یک بار در جوانی تجربه‌اش کرده‌ایم از پروانه‌ها یاد کنیم...

#سال_شیدایی_پروانه_ها ... همان سال که پروانه‌ها شهر را لطیف‌تر کرده بودند... همان سال‌ که در کوچه و خیابان چشم‌هایمان پر می‌شد از پرواز کاتوره‌ای پروانه‌های عاشق سرگردان. 

شاید وقت زیادی نمانده باشد و پروانه‌ها همین روزها از شهر ما بروند، از فرصت استفاده کنید و از خانه بیرون بزنید و سوار دوچرخه شوید و همراه رقص پروانه‌ها بهار را رکاب بزنید.


پانوشت: یکی نوشته بود پروانه‌هایی هستند به نام #مونارک که به لحاظ ظاهر خیلی شبیه همین پروانه‌های شیدای این روزهای کوی و برزن ما هستند. این‌ها کوچ بلندی را آغاز می‌کنند تا به مقصد برسند. اما افسوس که عمرشان از سفرشان کوتاهتر است. حداقل یک نسل از آن‌ها در سفر جان خود را از دست می‌دهند تا نسل بعدی به سرزمین مقصود برسند. این‌ها جقدر شبیه ما #دهه_شصتیها هستند.

پروانه‌ها

  • شنبه ۱۱ خرداد ۹۸
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید