۲ مطلب با موضوع «نامه‌های عاشقانه از قلب خاورمیانه» ثبت شده است

نامه های عاشقانه از قلب خاور میانه ۲ - مهاجرت و رنج فراغ‌‌

دلم برایت شور می‌زند...  

تو، الان پشت پنجره‌ی هتل، رو به ساحل، خیره به افق‌ها، من، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.

تو، به فکر ساختن فرداها، من، در اندیشه‌ی دیروزهای پرآشوب فروریختن.

تو اسیر اندوه گذشتن از وطن. من، گرفتار حقارتِ ناشی از تلاش کردن و نشدن.

تو مصمم. من حیران.

تو استانبول. من تهران.

من بندر. تو لندن.

من مصمم، تو حیران.

تو همان هیروی پاکدامن استامبول، من لیندر که یک دل نه صد دل عاشقت شده‌ام! تو آن بالا، فانوس برجت را روشن می‌کنی که من راه را گم نکنم، من دل به دریا می‌زنم که برای رسیدن به تو تا برج دختر شنا کنم. اما... گاهی نمی‌شود که نمی‌شود... تنوره دیو طوفان که خبر از عشق و انتظار ندارد، چه می‌فهمد که دلباخته‌ای عاشق، برای عبور از میان تاریکی‌ها چشم به چراغی دارد که او با قلدری خاموشش کرده... چه می‌داند که معشوقه‌اش نشسته به اشک و انتظار... برای دیدار یار... نه فریادرسی هست و نه نوری، نه عبوری، نه نشاطی، نه سروری... اما ... بگذار آخر قصه‌ی‌مان مثل عاشقانه‌های قدیمی نباشد. چرا باید لیندر بمیرد و هیرو خودش را از باروی قلعه به پایین بیندازد... فرهاد کوه‌کن بمیرد و شیرین از غمش بسوزد... خاورمیانه سرزمین عاشقانه‌های پرسوز و گداز و نافرجام است... تو برو... توی برج نمان، برو... اینجا جای ماندن نیست. اینجا سرزمینی است که در افسانه‌ها هم عاشق و معشوق به هم نمی‌رسند.

خاورمیانه سرزمین خون و جنگ و انقلاب است... اینجا امپراطوری‌های زور و زر و تزویر عاشقانه‌های افسانه‌ها را هم بر نمی‌تابند. خسرو شیرین را به چنگ می‌آورد و ویس سهم موبد می‌شود... اینجا عشق مهر غیرمجاز می‌خورد و دستاویزی می‌شود برای پرواز پرستوها در اتاق خواب سیاسیون شل تمبان... وگرنه چه کسی می‌فهمد سگ‌دو زدن شبانه‌روزی عاشق را برای ساختن سرپناهی برای معشوقش...  

اینجا هیچ تلاشی به سرانجام نمی‌رسد. یک شب می‌خوابی و صبح که بیدار می‌شوی انگار که ماکسیمیلیانوسی و از خواب چندین ساله برخواسته‌ای... با این تفاوت که هرچه رشته بودی پنبه شده و هرچه ساختی ویران شده...

اینجا سرزمین دیکتاتورهاست. و من اسیر دیکتاتوری چشمانت...

اینجا سرخی خون پایه‌های حکومت را استوار می‌کند اما باور کن فقط سرخی رژ لبان توست که سریر حاکمیتت را درون قلبم با شکوه‌تر می‌سازد.

ثانیه‌ها به سرعت می‌دوند و ما پیر می‌شویم. ما می‌دویم و نمی‌رسیم و پیر می‌شویم... ما می‌دویم و دور می‌شویم و پیر می‌شویم...

اینجا هیچ آینده‌ی روشنی در انتظار ما نیست. نه به عنوان دانشجوی نخبه‌ی دکترا که تو باشی، نه برای مهندس ارشد نفت که من باشم، نه برای توی پرتلاش، نه برای من سختکوش، نه برای چهارسال روزنامه‌نگاری، نه سه سال ریسرچ نه یک سال ویزیتوری و بیزینس... نه رانندگی اسنپ، نه تاکسی، نه پایان نامه نوشتن، نه گشتن به دنبال هیچ کار دیگری با تخصص و بی تخصص، هیچ‌کدام نه چشم انداز روشنی برای ما به ارمغان خواهد آورد و نه موجبات وصال را فراهم خواهد آورد... 

خاورمیانه جایی است که همه‌چیز به عقب باز می‌گردد‌ غیر از عمر من و تو، اینجا همه خدا بیامرزیها برای سلاطین سابق است... از کیروش تا برانکو، از مایلی کهن تا شازده‌ی پهلوی... اما هیچ‌کس به فکر شاه بی‌تاج و تخت قلب تو نیست! شاهی که خودش رعیت عشق است و دوره‌گرد احساس، ولی تو به عقب باز نگرد... من هیچ‌چیز ندارم به جز قلب تیرخورده و افسرده‌ام... چه به عقب باز گردی و چه در حال کنار من دست و پا بزنی هیچ فرقی ندارد!!! 

به فکر آینده باش!  تو باید بروی از این سرزمین نفرین شده... 

باید بروی به سوی آرزوهایی که شاید جایی دور از اینجا مجال برآورده شدن بیابند و شاید من هم روزی دوباره قدم به سرزمین چشمانت بگذارم... شاید این‌بار سرنوشت، بازی تازه‌ای برای‌مان تدارک دیده بود و شاید این بار ما دو عاشق بودیم که وصل‌مان ناگزیر است... 

 دلم برایت شور می‌زند...  

من، الان پشت پنجره‌ی هتل، رو به ساحل، خیره به افق‌ها، تو، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانم...

من، به فکر ساختن فرداها، تو، در اندیشه‌ی دیروزهای پرآشوب فروریختن.

من اسیر اندوه گذشتن از تن. تو، گرفتار تلاش کردن و نشدن...

 

خاورمیانه

 

پ.ن:    همیشه از ا-خ متنفر بودم! هم از خیابانش هم از ایستگاه مترو اش هم از میدانش... انگار همه‌ی عمرمان زیر تابلوی پر ابهت نامش تلف شده! اما از فرودگاهش بیشتر از همه چیز متنفرم... 

فرودگاهی که هرکه را از من گرفت دیگر پس نداد...

  • جمعه ۱۵ آذر ۹۸

نامه های عاشقانه از قلب خاور میانه 1 - باران

عزیزترینم الان، اینجا، هوا نیمه تاریک نیمه روشن است، باران گرفته... چک چک قطراتِ باران روی نورگیر تند تر می‌شوند و انگشتانِ هنرمندِ ابر، همچون تنبک نوازی ماهر استادانه ضرب گرفته است و آسمان روی پشت بام شادمانی می‌کند. از پشتِ کامپیوتر بلند می‌شوم و برای تماشای رقصِ احساس به حیاط می‌روم. قطره‌های درشتِ باران که از لباس‌هایم نفوذ می‌کنند و به پوستم می‌رسند، سردم می‌شود! یخ می‌کنم! مثل آن وقت‌ها... یک شب بود که باران آن قدر مشهد را خیس کرده بود که خدا می‌داند! با علی رفیقِ سال‌های سرگشتگی توی بالکن خوابگاه پشت پنجره‌ی اتاق 110 مست از طراوت بارانِ بهاری سیگارمان را چاق کرده بودیم و غم ایام را نیش‌خند‌کنان به اعماقِ کهکشانِ فراموشی حواله می‌دادیم؛ مسیج دادم که: «شبِ آرزوها باشد و باران ببارد و دلی هم شکسته باشد! خدا دلش می‌آید دعایی را برآورده نکند؟» لیلة‌الرغائب بود آن شب... یادت هست؟ شاید برای اولین بار بود که فهمیدی عاشق بارانم و در هوای باران زندگی می‌کنم. بعدها خودت گفتی که بیشترِ آدم‌ها زیرِ باران فقط خیس می‌شوند، اما من با تو باران را حس کردم... و چه سفر درازی است از آسمان تا زمین... و به راستی که باران با خاطراتِ آسمانش زنده‌است تا ابد... تو بارانِ من شدی و هوای من برای تو بارانی شد... مگر می‌شود فراموش کرد آسمان را؟

 آن روزِ تولدت که فکر نمی‌کردی یادم باشد و بود، کنار همان درخت‌های کوتاه و بلندِ جلوی دانشکده(مرکز)، باز باران گرفت و کادوهای یواشکی زیر باران بیشتر می‌چسبند...

آن روزِ نمایشگاه کتاب و ساندویچ سرد و باران و قارقارِ کلاغ ها در نخستین روز آذر ماه... تو می‌شوی گل باران خورده و من مثل موش آب کشیده به خوابگاه می‌رسم...

باز باران می‌بارد، کنار هم نشسته ایم در حرم رضوی دست در دست هم خیره به افقی دور، هم تو مرا غرق در آرامش کرده‌ای و هم باران دغدغه هایم را می‌زداید و می‌برد... مردم همه می‌دوند و به دنبالِ سرپناه می‌گردند... ولی ما نشسته‌ایم و نگاهشان می‌کنیم؛ فردا قرار است بروم سفرِ عمره... باران می‌بارد. کاش تو هم می‌آمدی...

همان شب که باران می‌آمد، که گفتی: «مگر شما ها همین یک شب آرزو می‌کنید؟» یادت هست؟ گفتی: «خدایی که فقط یک شب حرف‌های بنده‌هایش را بشنود ارزانی خودتان...»  لیلة‌الرغائب بود... 

باران را می‌گفتم وقتی مردم را دیوانه می‌کند و ما دست در دست هم آرامشی را تجربه می‌کنیم که قرن‌هاست فرزندانِ آدم به دنبالش حیران و سرگردانند...

 

دارد باران می بارد، به حرمت کداممان نمی‌دانم! 

همین قدر می دانم  که باران، صدای پای اجابت است،

و خدا با همه جبروتش دارد ناز می‌خرد...                     (ناشناس)

 

تابستان بود و گرما، هجومِ بی‌امانِ خشک‌سالی مهلت به قلب‌هایمان نمی‌داد تا سبز شویم... تا اینکه یک روز خدا یواشکی و بی‌خبر آمد... شما میهمان داشتید و ما باران... باران صدای آوازه خوانیِ فرشتگان است و عروجِ دعای زمینیان... و تو خوب فهمیده بودی که من باران می‌شوم، می‌بارم، مسخ شدنم را فهمیده‌بودی و حال می‌دانی که می‌بارم تا تو را سبز کنم، تا بهاری شوی برای من...

 

 من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

میون جنگلا طاقم می‌کنه...                                 (شاملوی جانان)

 

حالا من و تو مطمئنیم که خدا از حال بنده‌هایش غافل نیست و گاهی ناغافل باران رحمتش را بی دریغ بر سرمان می‌پاشد... ذوق‌زده‌مان می‌کند. مثل شوقِ رسیدن از پسِ سفری طولانی... مثل باران که به دریا برسد... مثل من که به تو می‌رسم... 

آری خداوند هیچ‌گاه غافل نیست از حال بندگانش...

غفلت در ذات "بنده" است بنده باید غافل شود تا وقتِ باران، رحمت را به یاد آورد و بفهمد خداوند رحمان است و حکیم. شاید در پسِ این اسفارِ طولانی رسیدن به دریا باشد...

                                                                                                  1393/2/24

 

باران

 

   پانوشت1: از این به بعد پست‌های این چنینی را در زیرمجموعه‌ی نامه‌های عاشقانه از قلب خاورمیانه دسته‌بندی می کنم، امیدوارم ادامه‌دار باشد و روزی، شاید پس از مرگ به اندازه ی نامه‌های غلامحسین ساعدی، فروغ، شاملو و... معروف شود.

 

   پانوشت 2: عنوان پست برگرفته از نمایشی است با عنوان "نامه‌های عاشقانه از خاورمیانه" که از روز جمعه ۲۶ آذرماه ساعت ۱۹:۳۰ در تماشاخانه پالیز روی صحنه می‌رود که داستان سه زن بازمانده از خاکسترهای جنگ‌های تراژیک معاصر است که در جستجوی صلح اند، این نمایش سه سال پیش توسط همین کارگردان(کیومرث مرادی) و به زبان انگلیسی در آمریکا به نمایش درآمده است، باید جذاب باشد... از عنوانش خوشم آمد.

 

   خمار + گاهی در  همین حد هم می‌چسبد... باور کنید!

  • سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید