۶ مطلب با موضوع «کاریکاتور» ثبت شده است

کمونیستهای دریای کاراییب *

« یک روز از قله ی بلندترین کوه، صاعقه ای فرود آمد که هیچ سلاح و ارتشی نتوانست با آن مقابله کند. یک متمرّد تصمیم گرفت زمین ها را بین دهقانان تقسیم کند... او فیدل کاسترو بود.»

حتما سارتر هم وقتی که این جملات را می نوشت دست از نوشتن کشیده و سیگاری آتش کرده و کنار پنجره به آینده ای خیره شده  که روزی آرمانِ «آزادی» و «برابری» به دست یک اَبَر قهرمان در گوشه ای از کره ی خاکی مستقر خواهد شد. کسی چه می دانست در ذهنِ چریکِ دلیرِ کوه های «سیراماسترا» چه می گذرد؟ آن روزها تنها چیزی که همه می دیدند این بود که چطور«شِکر» می تواند سرنوشت یک ملت را تغییر دهد... کارگران مزارع نیشکر خسته از استعمار و استبداد، کامِ قهرمانِ افسانه ای شان را شیرین کردند و او هم در عوض حکومتِ باتیستای کودتاچی را سرنگون کرد تا ثروتهایِ یک ملت را به صاحبان اصلی اش باز گرداند.

فیدل تصویر یک ادیسه ی مقدس است که تنها وخسته با تفنگی بر دوش یاران وفادارش را جمع می کند و سوار بر اسبِ عدالت و برابری بر علیه دیکتاتوریِ تروا قیام می کند، مقابل نظام سلطه می ایستد، پرچمِ آزادی و آزادگی را به دست رنجورانِ جهان می دهد ولی آنجا که باید کشتیِ آرمان ها را به سرمنزلِ مقصود برساند، ناگاه چشم در کیسه ی قدرت می اندازد و طوفانی مهیب او را در بیراهه می اندازد و لاجَرَم در دریایی ناشناخته گم می شود! **

فیدل در دوران چریکی اش، با فیدل در زمان زمامداری زمین تا آسمان فرق داشت. روزی که فیدل قدرت را در دست گرفت خبرنگاری از او پرسید: "کی میتونیم امیدوار باشیم که اولین انتخابات آزاد در کشور کوبا برگزار خواهد شد؟" فیدل در پاسخ از هجده ماهِ آینده سخن گفت، هجده ماهی که هنوز هم به پایان نرسیده است...

در همان روزهای آغازینِ پیروزی، مارکز و همینگوی نویسندگان حق طلب و محبوبِ آن روزگار خود را به کوبا رساندند و فیدل را در آغوش کشیدند تا در این شادمانیِ جهانی سهیم باشند... گویا بخت به پابرهنگان جهان رو انداخته و دنیایی نو در حال ساخته شدن بود، دنیایی که قلم و تفنگ، در یک جبهه برای ساختنش تلاش می کردند.

حالا مردِ همیشه پیروزِ روزهای نبرد، باید در عیارِ فرمانروای بزرگترین قیامِ ایدئولوژیکِ قرن یک کشور را اداره می کرد. اما خیلی زود فهمید که عدالتِ سوسیالیستی بیخِ گوشِ امپریالیسمِ جهانی سخت است و هزینه های بسیار دارد! جان به در بردن از ششصد و سی و هشت ترور یعنی ریشخند کردنِ همه ی دشمنان و به ویژه آمریکا، و محصولِ آن می شود فضای امنیتی اطلاعاتی که در خوشبینانه ترین حالت آزادی و اعتماد عمومی را به قربانگاه می برد. اما لجوج و استوار بر سرِ تمامِ حرفهایش ایستاد. فیدل ثروتهای ملی را بین مردمش تقسیم کرد اما حق انتقاد را از آنها گرفت، امکانات پزشکی را در حد پیشرفته ترین کشورهای جهان برای مردمش فراهم کرد، اما تبادل آزاد اطلاعات را از آنها غصب نمود... تحصیل را تا سطوح عالی برای همه ی شهروندان رایگان کرد اما تنها کتابهایی که مورد تایید حاکمیت بود مجاز گذارد... در سطح حقوق و دستمزد برابری ایجاد کرد اما خودش رفت و در جزیره ی مرفهِ شخصی اش با دلفینهای دست آموزش مشغول شد.

رهبرانِ آمریکای جنوبی همگی در دوگانه ی شومِ نفرت و عزت قرار دارند و شاید مسبب اصلی آن قرار گرفتن مقابلِ جهانِ لیبرال باشد... در این سالها شاید خیلی ها آرزو داشتند که جای فیدل می بودند و حداقل به اندازه ی او محبوبیت می داشتند... اما رهبرِ کوبا همیشه با خود می اندیشید که اگر او هم مثلِ یاور همیشگی اش چه گوارا در همان سالهای مبارزه در راه اعتقاداتش جان داده بود امروز ازو هم به عنوان یک قهرمانِ جهانی یاد می کردند نه یک دیکتاتورِ پیر...

چریکِ پیر مُرد... در حالی که که سالها بود مرده بود، در مراسمِ بزرگداشت وی نیمی از کوبایی ها برایش اشک ریختند و نیمی دیگر به جشن و پایکوبی پرداختند.

چند روز پیش چریکِ پیر مُرد... در حالی که سالها پیش مرده بود، در مراسمِ بزرگداشت وی نیمی از کوبایی ها برایش اشک ریختند و نیمی دیگر به جشن و پایکوبی پرداختند... چه سرنوشت عجیب و پند آموزیست سرنوشت انقلابیونی که #دیکتاتور می‌شوند.

فیدل کاسترو

   پانویسها:

* عنوان را Partisans of the Caribbean در نظر گرفته بودم تا با  فیلم Pirates of the Caribbean همخوانی پیدا کند... اما در ترجمه ی فارسی کمونیست می توانست با کارائیب واج آرایی زیبا تری را ایجاد نماید.

** ادیسه اثرِ هومر ، او در جنگ با تروآ اسبی از جنس چوب و بسیار بزرگ میسازد و قلعه را تصرف میکند، الهه ی دریا او را نفرین میکند که تا ابد سرگردان باشد. در پایان داستان فرمانروای بادها باد را در کیسه ای میکند و به ادیسه می دهد تا او را به زادگاهش برساند، ولی وقتی که ادیسه خواب بود افرادش خیانت کرده و در کیسه را به امید طلا باز می‌کنند اما طوفان حاصل از باد داخل کیسه آنها را دوباره در جزیره‌ای ناشناخته در دریا گم می کند.

کاریکاتور هم کارِ خودم است برای همین است که خیلی حرفه ای نیست!

 

   پستِ مرتبط:

بمباران کاخهای کمونیسم/ فرو ریختن برجهای امپریالیسم

  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

او مرا خورد و چقدر گوگوری مگوری بود!

 جامعه دیو سیرت

 

و چون طفلی خُرد بودم مرا وعده داده بودند به آینده ای که از آن من است اگر درس بخوانم، در مُدارِسَت ممارست ورزیده سر خویش گرم داشته بودم که آینده از راه رسید با ریش های بلندش و داغ مهری که بر پیشانی داشت و بر همگان با یک چشم می‌نگریست و خودی را از نُخودی باز می‌شناخت و الباقی همه بیخودی بود. به ناگاه چشم گشودم و او مرا خورد! و چقدر گوگوری مگوری بود!

 

  • پنجشنبه ۷ مرداد ۹۵

تفألی به حافظ 1

اول نیت کنید، بعد فاتحه یا صلواتی برای روح خواجه ی شیراز بفرستید، حافظ رو به شاخه نباتش قسم بدید که براتون فالی گرفتم که یک وجب روغن روشه!

حسن روحانی


کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
دوسیب نعنا و پاسور و عرق با یک نواری خوش!

الا ای طایر «دولت» که قدر وقت می دانی
به یمنِ «مجلسِ» تازه، تو داری روزگاری خوش!!

هر آنکس را که موشک امتحان می کرد در صحرا
سپندی گو بر آتش نِه که دارد کار و باری خوش!

عروس طبع را زیور زِ فکرِ بکر می بندم
بود کز نقشِ برجامم به دست افتد «دلاری» خوش!

شبِ صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
چرا که جان کری بسته است پیمان با هیلاری خوش!

مئی در کاسه ی چشم است ساقی را به نام ایزد
که غارت می کند اموالِ مارا چون شکاری خوش

به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
که شنگولانِ افراطیت بیاموزند کاری خوش

تفسیر:
ای آقای دولت، بعد از انتخابات مجلس شرایط بسیار خوبی برای تو مهیّا شده است. تو در این موقعیت واقعا خوشبختی و باید قدر آن را بدانی، تو کسی هستی که در خاطرت عشقِ دلبری را داری (اشاره به برجام) که با آن توانستی بر مشکلات غلبه کنی. به خاطر داشته باش که باید شبِ صحبت و خوش را غنیمت شماری چرا که با دو دره بازی های آمریکا و پیچاندن دلارهای ما، ممکن است موقعیت تو هم خیلی زود از دست برود. پس بهتر است به جای به غفلت عمر طی کردن همراه دار و دسته ی احمدی نژادی ها به میخانه بروی تا افراطی ها به تو کاری خوش را آموزش بدهند!! ( از ما نشنیده بگیر: منظور همان اختلاس و این حرفاست!!!)

پی نوشت: حافظ منو ببخشه! خدایا توبه! توبه!!!

  • جمعه ۱۷ ارديبهشت ۹۵

صفحه حوادث

«ناموسا ماجرا ناموسی بود حاج خانوم.
من و میلاد داشتیم از خیابون برمی‌گشتیم که رامین ما رو دید و با مشت و لگد به جون داعاشش افتاد، حالا نزن کی بزن! بی ادبیه ببخشید همه ش فوشِ ناموس می‌داد لاکردار. میلاد کمک می‌خواست، تو مرام ما نیس وارد ماجراهای ناموسی رفیقمون شیم، حالا گیرم که دوتا داعاشا دختر عموشونا بخوان، یکی نیس بگه تو رو سننه؟
ما رفتیم میانجیگری کنیم خیر سرمون. رامین خیال بد ورش داشت که می‌خوام درگیر شم که یهو به منم حمله کرد، حاج خانوم من فقط 16سالم بود نفهمیدم و چاقو رو کشیدم...
غلط کردم، خبط کردم، بچگی کردم، رامین تو بغلم غرق خون شد، داعاشِ بهترین رفیقم تو بغلم داشت جون می‌داد و بهترین رفیقم زل زده بود به ما...»
یک دستمال کاغذی از روی میز برمیدارد و هق هقش بلند می‌شود، لحظه لحظه ی روزهای گذشته از جلوی چشمانش می‌گذارد و سعی می‌کند بر خودش مسلط شود:
«حاج خانوم مادری کردی
تو این شیش سال هر روز منتظر بودم حکممو بزنن تا راحت شم ازین زندگی نکبتی، هرشب خواب لحظه‌ای رو که آویزون میشم می بینم که رامین با لباسای خونین مالی منتظر جون دادنمه.
حاج خانوم ننه م گفته شرطتون واسه بخشش رفتن ازون محل کوفتیه، بهتر! حالا که خونه رو واسه پول دیه فروختن به میلاد و اونم قراره بعده عروسی زنشو بیاره اونجا، مام میریم تا همو هیچ‌وقت نبینیم.
حاج خانوم نوکرتم امسال بعده شیش سال نوروزو پیش ننه ام، شاید باز برق امید بیوفته تو چشاش دم سال تحویل...شاید این زندگی کوفتی بوی تازگی بگیره دوباره وقتی که امسال درختا شکوفه میزنن...»
 
  • پنجشنبه ۱۹ فروردين ۹۵

دادگاه خانواده

-    حاج آقا هفت ماهه ازدواج کردیم؛ این مرد اصلا احساس نداره، تا حالا واسه من یه حلقه گوشواره هم نخریده. شوعرِ‌ خواهرم سرتاپاشو طلا گرفته اما منه بیچاره فقط همین حلقه ی عقدو دارم که اونم خیره سرش نگه داره واسه خواهرش! حاج آقا توی یه مهمونی خونوادگی منو دید، بعده چند وقت خونواده ش از من خواستگاری کردن... دل پدر مادرم گرم بود به اینکه با غریبه وصلت نمی‌کنیم می‌شناسیم خونوادشونا!! اما از کجا میدونستیم از صد تا غریبه بدترن اینا؟ خودش و خونواده ش از همون اولش با دروغ پا پیش گذاشتن! منو فریب دادن! من که تجربه نداشتم، نفهمیدم دارم بازی می‌خورم! پیش مشاور هم رفتیم، مشاوره هشدار داده بود که این پسره ی یه لاقبا به درد من نمی‌خوره ها، اما منه ساده گول فوق لیسانسشو خوردم! گفتم مهندسه، شغلش باکلاسه، اما این آقا بعده مراسم دیگه نرفت سر کار! می‌گه کار نیست! می‌گه همه پروژه ها خوابیده! آقای قاضی شما بگید مگه می‌شه همه پروژه ها بخوابه؟ نه آقا!! این شمایی که خوابیدی! از دامادتون یاد بگیر! هفته پیش یه گردنبند واسه خواهرت خریده همه ش برلیانت، با نگینای یاقوت! حاج آقا همه وقتی ازدواج می‌کنن به تازه عروسشون بیشتر توجه می‌کنن! اون‌وقت این پسره در قبال من هیچ احساس مسئولیت نداره!!! خرجی هم که نمیده. آخه فقط خریدِ خونه هم شد خرجی؟؟ همه ش بداخلاقی می‌کنه! مرد بودنش رو به رُخَم می‌کشه! هی می‌گه من مرد خونه ام خُردم نکن! حاج آقا شما بگید منِ ضعیف و لطیف، اصلا زورم به این غول تشن می‌رسه؟ هی میگه مرد، مرد، مرد! هه هه هه نخیر آقا! شما مرد نیستی! تو زردی! حاج آقا من اشتباه کردم، مشاورم گفت اگه ازدواج کنی باختی! منم ازدواج کردم و باختم! حالا می‌خوام جبران کنم! جلوی ضررو هروقت بگیری منفعته! حاج آقا نمی‌شه یه کاری کنید که خطبه طلاق جاری بشه؟

-    نخیر خواهرم نمی‌شه! شما بهتره که سازش کنید.

-    حاج آقا نمی‌شه شما یه کاری کنید که بشه؟

-    البته یه کارهایی میشه کرد که به خودتون بستگی داره.

چند روز بعد مرد پای تلویزیون نشسته و به نقطه ای در اعماق تاریخ خیره شده است. پشت سر هم سیگار دود می کند و به هفت ماهی که گذشت فکر می‌کند. اما زن در حالی که زیباترین لباس‌هایش را پوشیده، با عجله از خانه خارج می‌شود. فردا قرار است دادگاه حکم طلاق را صادر کند...

 

دادگاه خانواده

  • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

یه مرد بود یه مرد...




عکس نوشت: این کاریکاتور را قبلا هم در وبلاگ مرحوم مغفور فیلتر مکان درجش کرده بودم!!! مربوط هست به اسفند 87 ویژه نامه ی رستاران پیرامون ملی شدن صنعت نفت. یاد دکتر مصدق، دکتر فاطمی و یاران جبهه ی ملی گرامی باد.

عید نوشت: سر رسیدن سال نو و بهار طبیعت رو تبریک عرض می کنم داغاداغ!!!! تا اگر فرصت شد بهاریه ای بنویسم به مانند سالهای اخیر.

 دل نوشت: گاهی همه چیز عادی می شود... انگار نه انگار...

  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید