۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احساس مسئولیت» ثبت شده است

زنی در زنجیر

نزدیک‌ترین سحابی به زمین اسمش «آندرومدا» است و بیش از هزار سال پیش نخستین بار یک ایرانی رصدش کرده‌است (964 میلادی). ذوق شرقی در روح مُنجمان آسیای میانه آنچنان جوشان بوده که این سحابیِ زیبا را همچون زنی در زنجیر می‌بینند و شاید در سلسله‌ی موی اون چنان اسیر می‌شوند که نامش را «امرأة المسلسله» می‌نامند. هفتصد سال بعد یک ستاره‌شناس آلمانی مسحور ساحره‌ای دل‌فریب در آسمان هفتم می‌شود و  او را زیباتر از پریان دریایی توصیف می‌کند. شاید برای همین است که صد سال بعد از آن وقتی‌که قرار می‌شود بنیان‌های علم را محکم‌تر کنند به جای عبدالرحمان، مارکوس را کاشف «آندرومده‌آ» معرفی می‌کنند و زنِ اسیر در زنجیرِ خاور میانه را بدل به آندرومده‌آ، دختر زیباروی افسانه‌های یونان می‌کنند که برهنه در مقابل هیولای دریا به صخره بستند تا قربانی جهل مردم شود...

و چه وحشتناک است جهل، و چه وحشتناک‌تر، سقوط از آسمانِ دانش به ژرفنای دره‌ی جهل... و هزاران افسوس که ما ایرانی‌ها انسان‌های اندیشمندی بودیم که بیش از هزار سالِ پیش سلسله‌ی موی دوست را در فلک هفتمین می‌دیدیم و حالا تمام مسائلمان خلاصه شده است در پنهان کردن تار مویی و چگونگی التذاذ از کمان‌ابرویی... عجیب است که چنان بر سقوط اصرار داریم که بر طبل بی‌عاری‌مان می‌کوبیم و هر دم رسوایی‌مان را جار می‌زنیم... آری «باید ببازیم» باختن حق کسانی است که این سقوط را می‌بینند و سکوت می‌کنند.


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


سلسلهٔ موی دوست 

حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست

 فارغ از این ماجراست

سعدی جان جانان

  • پنجشنبه ۹ آذر ۹۶

مدرسه عشق


بسیج مدرسه‌ی عشق است، ولی ای کاش این عشقی را که  در سراسر کشور صرف تدارک این همه پرچم، برای همین یک روزِ سالگردِ تاسیس مدرسه‌تان کرده‌اید، پولش را صرف تاسیس مدرسه‌ای برای شهرهای زلزله‌زده می‌کردید...

هیچ حواستان هست که چه کودکان بی‌پناهی در غرب کشور هستند که پدر و مادرشان را در زلزله از دست داده‌اند و شب‌های زمستانشان یخبندان محبت است... ای کاش عشق سوزانتان صرف روشن کردن چراغ دل اینان می‌شد.

بسیج لشکر مخلص خداست نه پرچم‌دار بنده‌ی خدا.


جنــگ ها می آشتـی آرد درســـت

مــارگیـر از بهــر یــاری مار جست

                                     مولانای جانان


 

  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶

بحران در مدیریت بحران

یک شب سرد پاییزی در خانه نشسته‌ای و با خانواده گپ می‌زنی که به یکباره شهر می‌لرزد. با خودت می‌گویی که خدا را شکر که آنقدرها هم بزرگ نبود و در این منطقه چنین زلزله‌هایی طبیعی است اما وقتی که شبکه‌های اجتماعی غلغله می‌شود از اخبار زلزله قلبت فرو می‌ریزد. یکی از لرزش ارومیه می‌گوید و دیگری از لرزش همدان، دوستی از بوشهر خبر می‌دهد و دیگری از تهران. تماس میگیری با دوست و آشناهایی است که در این شهرها داری و جویای احوالشان می‌شوی و همزمان اولین کاری که به ذهنت می‌رسد مراجعه به رسانه‌ی ملی است و سایت شبکه‌ی لرزه نگاری موسسه ژئوفیزیک به عنوان مرجع رسمی اطلاعرسانی پیرامون زلزله. اولی که به روی مبارکش نمی‌ّآورد و دومی هم (احتمالا به دلیل افزایش مراجعین) از دسترس خارج شده‌است. در عوض یو اس جی اس (پایگاه زمین‌شناسی ارتش آمریکا) که همیشه معتبرترین و به‌روزترین منبع اطلاعاتی درباره‌ی زمین‌لرزه‌های دنیاست، بزرگی زلزله را اعلام کرده و محل آن را در مرز ایران و عراق تعیین نموده است. پای شبکه خبر می‌نشینی و در حالی‌که حرف‌های صدمن یه‌غازِ وزیر کار پیرامون معضل اشتغال دهه‌شصتی‌ها حالت را به هم می‌زند بالاخره زیرنویس‌های «خبر فوری» شروع می‌َشود و مجری مکالمه‌ی جذاب را قطع می‌کند و طوری که گویی خبری که مدتها قبل بین مردم دست به دست می‌شد تازه به دستش رسیده از زلزله‌ای خبر می‌دهد که شمال عراق را لرزانده و تلفاتی از آن گزارش نشده است. تا سه ساعت بعد از زلزله مجری شبکه خبر به تماس‌هایی با خبرنگارانش در بغداد و نجف قناعت می‌کند و یک نفر هم پشت خط می‌آید که می‌گوید در ایلام هم اوضاع رو به راه است. رسانه‌های مجازی از تخریب شدید در قصر شیرین و سرپل ذهاب می‌دهند و شبکه‌های دیگر تلویزیون هم به پخش تبلیغ پوشک بچه ادامه می‌دهند. بالاخره فرماندار قصر شیرین پشت خط می‌آید و می‌گوید: «من نمی‌دونم بزرگی زلزله چقدر بوده است ولی به نظر میاد مشکلی نیست!» بر اساس چارت سازمانی وزارت کشور رییس ستاد بحران در شهرستان شخص فرماندار است و باید بلافاصله امکانات را در شرایط بحران فراهم نماید. اما اینطور به نظر می‌رسد که آنقدر مانورهای مربوطه کارگر بوده‌اند که فرماندار هنوز دنبال لنگه‌ی جوراب خودش می‌گشته و هنوز نتوانسته برآوردی از شرایط داشته باشد. اگر اخبار را مرور کرده باشید می‌دانید همین چند روز پیش هفته‌ی پدافند غیرعامل بود و همه‌ی استان‌ها موظف به برگزاری مانور واکنش سریع در شرایط بحران بودند، باید از مدیرکل استان سوال کرد که چرا به‌جایش همایش پیاده‌روی خانوادگی در گیلان‌غرب برگزار کرده است؟ (عکسش در سایت اداره‌ی مربوطه موجود است اگر سرچ کنید.)


احتمالا شما هم مثل من فیلم‌های هالیوودی را دیده‌اید که وقتی حوادث غیرمترقبه اتفاق می‌افتند هلیکوپترهای امداد و نجات بلافاصله خودشان را به محل می‌رسانند و پشت سرش خبرنگارها و رسانه‌ها برای پوشش خبری می‌آیند و پخش زنده شروع می‌شود، حتی همین زمین‌لرزه‌ی اریس و ورزقان هم بی‌بی‌سی (که هنوز در ایران گزارش‌گر رسمی داشت) از مناطق زلزله‌زده گزارش زنده می‌فرستاد. ولی این‌بار در حالیکه دو ساعت از زلزله می‌گذشت هنوز هیچ تصویری مخابره نشده بود. بگذریم از اینکه در این سال‌ها رسم شده است خبرنگاران توی خانه بنشینند و نماینده‌ی اورژانس و هلال احمر مرجع اخبار رسمی شوند.

در عملیات‌های امداد و نجات مفیدترین زمان دو ساعت نخست بعد از زلزله‌ است. دو ساعتی که در ایران صرف تصمیم‌گیری برای اعلام کردن یا نکردن فاجعه می‌شود. بعد از آن مجری شبکه خبر مدام با تاکید بر وجود کانون زلزله در عراق، اعلام می‌کند که خوشبختانه تلفات خیلی کم بوده است. روزنامه‌ی نوپای جامعه فردا که می‌خواهد بین روزنامه‌ها برای خودش جایگاهی کسب کند و خودی نشان دهد شبانه مصاحبه‌ای با دکتر عکاشه ترتیب می‌دهد و با شیطنت (شاید هم کم‌تجربگی) اینطور القا می‌کند که تمام حرف این دکتر کهنه‌کار، این بوده که «خدا را شکر زلزله ساعات ابتدایی شب رخ داده است!!!» البته در کشوری که امداد هوایی منوط به روشن شدن هواست و در استانی که حتی یک هلیکوپتر حضور ندارد باید خدا را شکر کرد که مردم هنوز نخوابیده بودند و با پیش‌لرزه‌ی بزرگی که آمده بود زودتر از خانه‌هایشان بیرون آمده‌اند تا فرشته‌ی مرگ روحشان را با خود به دیار باقی نبرد.

اولین امدادرسان‌هایی که بعداً تصاویرشان منتشر شد سربازان مظلومی بودند که در تمام خدمتشان هیچ‌کس بدان‌ها آموزش امداد و نجات نداده بود و زلزله از بین خودشان هم تا توانسته بود تلفات گرفته بود تا باز به همه اثبات شود پادگان‌ها هم امن نیستند.

هنوز از هول و ولای زلزله بیرون نیامده‌ایم که مردمِ همیشه در صحنه این وحشتِ جانسوز را به سخره می‌گیرند و حجم بالای جوک‌های خُنک به کانال‌های تلگرامی سرازیر می‌شود. این فاجعه آن‌قدر مهوع است که پیش خودت می‌اندیشی که این زلزله نه تنها سبب ویرانی بخش‌هایی از غرب کشور شد بلکه سبب آشکار شدن ویرانه‌های فرهنگ یک ملت بود. ملتی که به جای همدلی و همدردی با هم‌وطنانشان، رخدادی بدین دردناکی را دستمایه‌ی تمسخر و استهزاء می‌کنند.

شب به نیمه نرسیده که بخشی دیگر از هم‌وطنان در نبود منابع موثق اطلاعاتی شروع به شایعه‌سازی درباره‌ی پیش‌بینی‌های دانشمندان آمریکایی می‌کنند که قرار است زلزله‌ای به مراتب بزرگتر در اوایل صبح غرب کشور را بلرزاند و آزمایش هسته‌ای بوده و ترکیه می‌خواسته کردستان عراق را نابود سازد و هزاران حرف و حدیث بی اساس دیگر که دستاورد رواج دروغگویی در جامعه‌ی ما هستند. به راستی رسانه‌های ضعیف در قوت گرفتن چنین شایعاتی چقدر نقش دارند؟ در زمان بحران است که عیار عملکرد مسئولین امر سنجیده می‌شود.


صبح که می‌شود مسئولین صبحانه‌هایشان را می‌خورند و یادشان می‌افتد که ستاد بحران تشکیل دهند. رییس جمهور زنگ می‌زند به معاون اول و می‌گوید تمام امکانات را بسیج کنید برای امدادرسانی به هموطنان در «ساعات اولیه». معاون اول گوشی را بر می‌دارد و در تماس‌هایی جداگانه به وزرای راه و نیرو و کشور زنگ می‌زند و دستورات اکید رییس جمهور را منتقل می‌کند. بعد وزیر راه که با خودش می‌گوید انتظار که ندارید من بروم کمک فرهاد بیستون را بتراشم و از وسطش تونل حفر کنم؟ پس بهتر است یک مصاحبه ترتیب دهم و بگویم وضع راه‌های منطقه خوب است! (اما تو باور نکن) وزیر نیرو هم با اینکه تخصصش آب است آب می‌بندد به آمار و ارقام و می‌گوید حال آب و برق منطقه هم خوب است! (اما تو باور نکن) وزیر کشور که در هفته‌ی گذشته بوی استیضاح به دماغش خورده‌است ماستش را کیسه می‌کند و جلسه‌ای تشکبل می‌دهد و جلوی دوربین‌های رسانه‌ی مثلا ملی زنگ می‌زند به استاندار کرمانشاه تا دستور دهد که تمام امکانات برای نجات هم‌میهنانمان بسیج شوند البته در «ساعات اولیه»! بعد استاندار به فرماندار زنگ می‌زند و فرماندار هرچه شماره‌ی بخش‌دار را می‌گیرد جواب نمی‌دهد در «ساعات اولیه»! اینطور می‌شود که می‌فهمند خطوط مخابراتی در برخی مناطق قطع‌اند! مسیر تماس‌ها برعکس طی می‌شود تا معاون اول خبردار شود و به وزیر مخابرات زنگ بزند در همان «ساعات اولیه».  آقای وزیر مخابرات هم که در حال خواندن کامنت‌های مردم پای توییت جدیدش درباره‌ی  اینترنت پر سرعت در مسیر کربلاست تصمیم می‌گیرد دو ساعت مکالمه‌ی رایگان به مردم زلزله زده ببخشد البته این‌بار پس از وصل شدن خطوط در «ساعات اولیه».

در همین اثنی شبکه خبر رئیس شبکه‌ی لرزه‌نگاری کشور را می‌آورد و می‌خواهد همه‌ی دروغ‌هایی را که این شبکه دیشب به خورد مردم داده‌است ماله‌کشی کند. مجری می‌گوید خبرگزاری‌های غربی اطلاعات غلطی از محل زلزله گزارش کرده بودند و ما را به اشتباه انداختند، اما آقای رییس که انگار از مرحله پرت است می‌گوید ما از همان دقایق نخست محل زلزله را در ازگله‌ی کرمانشاه اعلام کرده‌ایم، دکتر مرادی با دقت و تخصصی گزارش خود را ارائه می‌دهد و مجری شبکه خبر باز طوری برخورد می‌کند که انگار غربی‌ها اخبار اشتباه داده‌اند و حالا ما به یکباره مچ آن‌ها را گرفته‌ایم و اطلاعاتشان را تصحیح کرده‌ایم.

سایت‌ها و کانال‌های خبری از بالا رفتن حجم ترافیک در مناطق مرزی خبر می‌دهند و مردم از دستگیری تعدادی غارت‌گر خبر می‌دهند تا نیروی انتظامی هرگونه اسباب کشی در استان کرمانشاه ممنوع نماید.

کم کم همه چیز روی روال می‌افتد. هلال احمر چادر توزیع می‌کند، پزشکان اورژانس از جان گذشتگی می‌کنند. آوار برداری شروع می‌شود. کم کم آمار تلفات می‌رسد و لحظه به لحظه بالا می‌رود. عکس‌ها و فیلم‌ها دست به دست می‌شود و شبکه خبر دوربینش را روبروی فرمانداری سرپل‌ذهاب می‌کارد تا به سبک فاجعه‌ی پلاسکو  مثلا گزارش «لیو» ارائه دهد! تصویر ساختمان‌های ویران‌شده‌ی مسکن مهر منتشر می‌شود و جناح‌های سیاسی به جان هم می‌افتند که ما این‌ها را تحویل نداده‌ایم و آن دیگری مسئولش بوده است.

فلان حاج آقا در فلان برنامه‌ی تلویزیون از امتحان الهی می‌گوید و دیگری از مردم می‌خواهد از دولت توقع کمک نداشته باشند. آن یکی هم همه چیز را به تار موی دختران سرزمینم ربط می‌دهد و برای آمرزش گناهانمان طلب استغفار می‌کند.

مسئولین هم کارشان شده اینکه دائم در تلویزیون بیایند و از مردم بخواهند که اخبار را از مجاری رسمی دنبال کنند ولی به راستی از کدام مجاری رسمی؟ شبکه خبری که خبرهایش از مردم عادی هم عقبتر است و سابقه‌ی دروغ‌پردازی‌اش از همین دیشب در ذهن مردم نقش بسته یا ستاد بحرانی که 10 ساعت بعد از حادثه کار خود را شروع کرده؟

گویی که در این گوشه از جهان، مدیریت بحران خود بحرانی بزرگتر است.



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...

لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شکست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
-از خشم زلزله-
                مهدی سهیلی
  • دوشنبه ۲۲ آبان ۹۶

زندگی قلمی!! شاید هم قلمه‌ی زندگی!


مصائب زندگی قلمی!!


امروز که سری به وبلاگم زدم دیدم حسابی غبار گرفته و شبیه به آن خانه‌هایی شده که روی مبل‌هایشان چلوار سفید می‌کشند و دیگر کسی نیست چراغ‌های خانه را روشن کند! دروغ چرا؟ ملحفه‌ی سفیدِ روی مبل را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام، خانه‌ی خالی از سکنه هم فقط خانه‌ی مادربزرگم بود که رفتنش گره خورد با دانشجو شدن من و کوچ به زندگی خوابگاهی در غربت که یکی از محاسنش این شد که هرگز آن خانه را بدون عزیز ندیدم. تازه اگر هم آن‌جا بودم، مطمئنم چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم چون آن‌ها هرگز مبل نداشتند و اگر تا امروز هم بودند شاید نمی‌توانستند مبل بخرند! اما ملحفه‌ی سفید داشتند! راستش را بخواهید چلوارهای سپید بیش از هرچیزی مرا به یاد کفن می‌اندازد! به یاد آن لحظه‌ای که جنازه را توی قبر می‌گذارند و یک لحظه صورتش را باز می‌کنند تا بازمانده‌ها برای آخرین‌بار با او خداحافظی کنند! از آن زمان بیش از 12 سال گذشته و اتفاقاً از همان شبِ شوم من شروع به نوشتن کردم! شبی که آسمان و زمین به هم گره خورده‌بود تا فرشته‌ها عزیز را با خود ببرند و کاری هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد، از آن به بعد نوشتن شد تنها ملجأ دلتنگی‌های من. آن‌وقت‌ها چه کسی فکرش را می‌کرد منی که همیشه سرِ زنگ انشا مستأصل بودم و خواندن و نوشتن انشا برایم مکافاتی عظیم بود روزی از طریق «نوشتن» ارتزاق کنم؟

اسمش را می‌گذارم ارتزاق تا یادم برود بعدِ سال‌ها جان‌کندن در حوزه‌ی اکتشاف و توسعه‌ی مخارن نفتی و بعدش در به در زدن به دنبال کشف آبخوان‌های استراتژیک که قرار بود هرکدام راه نجاتی باشند برای دردهای بی‌درمان این مملکت و مرهمی باشند برای بی‌پولیِ تاریخی خانواده که همیشه و همه‌جا در بزنگاه‌ها نقشش را نشان داده‌بود، این کاره شده‌ام... کدام بزنگاه‌ها؟ مثلاً آن زمان که همکلاسی‌های دبیرستان قرار بود کلاس کنکور بروند و من نرفتم اما رتبه‌ی کنکورم بهتر از خیلی‌ها شد! آن‌وقت‌ها کنکور غولی بود برای خودش، مثل الان نبود که خاله شادونه و خاله سارا و عمو مهربانِ تلویزیون بیایند و بگویند: «عموجون ترس نداره که! هر سال نصف صندلی‌ها خالی می‌مونه تو هم روی یکی از این‌ها باید بنشینی دیگه!» آن وقت‌ها تنازع برای بقا بود! آن‌وقت‌ها می‌گفتند که اگر درس بخوانی مهندس می‌شوی، اگر درس بخوانی خانواده‌ات به تو افتخار می‌کنند! اگر درس بخوانی پول‌دار می‌شوی! و من و خیلی از ما تصمیم گرفتیم تا در بزنگا‌ه‌هایِ سرنوشت‌سازِ زندگی‌مان به سمت پول حرکت کنیم! هدفمان شد بهترین رشته‌ها و بهترین دانشگاه‌های کشور، در هجده سالگی پیه سختی‌های غربت را به تن‌مان مالیدیم و به‌سوی آرزوهایمان قدم برداشتیم! سال‌ها گذشت و لیسانس و فوق‌لیسانس را که گرفتیم دیدیم ای دل غافل! سال‌هایی که ما برای بیست‌وپنج صدم نمره‌ی مکانیک کوانتوم التماس اساتید می‌کردیم، اصغر‌آقا بنگاهیِ سرکوچه هم یکی از آپارتمان‌هایش را فروخته و پسرش را فرستاده دانشگاه آزاد. چه حس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی می‌بیند شازده پسرِ اصغرآقا که آن‌وقت‌ها پُزِ کفش‌های نو و تی‌شرتِ خارجی و توپ چل‌تیکه‌اش را به ما می‌داد، همین روزهاست که پُزِ مدرک دکترایش را هم به‌ما می‌دهد و با شاسی بلندِ مدل دوهزاروهفدهش جلوی پای دختر اقدس خانوم بوق می‌زند و احتمالا چند وقت دیگر می‌روند خرید عروسی!

داشتم می‌گفتم:‌ بعدِ سال‌ها جان کندن در راستای نیل به آرزوهای تاریخی‌مان، وقتی آمدیم نفس راحتی از دست مهرورزانِ بی‌تدبیری بکشیم که منابع و سرمایه‌های ملی را بربادداده‌بودند و ما را با درج برچسب روی پیشانی، ممهور به ستاره و هزار کوفت و زهرمار کرده بودند، یکدفعه در فضای تدبیر و امید سر و کله‌ی خارجی‌ها پیدا شد تا پروژه‌های حوزه‌ی تخصصی من که سال‌ها برایش درس خوانده بودم تعطیل شود؛ آزمون‌های استخدامی هم گویا مخصوص سهمیه‌دارهاست آن‌هم از نوع کارشناس حسابداری که آن‌وقت‌ها کسی به عنوان رشته‌ی تحصیلی حسابش نمی‌کرد؛ اینگونه بود که وقتی که ناگهان به فضل الهی مصالح ملی به داد همه‌ی ما رسید و عروسک رویاهای‌مان را از ما گرفتند و دادند به پسر تخس همسایه تا چشمش را دربیاورد و دستش را از جا بکند و آخرش هم عایدات من بشود هیچ و پوچ، باز به فکر همین قلم افتادم که شاید بشود از این تنها یادگار سال‌های دانشجویی کمی نان در آورم و قلم‌به‌مزدی را تجربه کنم!!!

 آدمی که همیشه نباید در ثنای چماق بنویسد که بشود قلم‌به‌مزد! باور کنید نصف همین روزنامه‌نگارها هم اگر چشم انتظار چندرغاز حقوق آخر برجشان نبودند، پروفایل اینستاگرامشان مزین به نام مقدس ژورنالیست نمی‌شد و می‌رفتند بساز بفروش می‌شدند تا روز قلم که می‌رسد به آن سوگند یاد نکنند! وضع کتاب‌نویس‌ها البته کمی رقت‌بارتر است!

اگرچه می‌توان گفت کتاب‌نویس‌ها را نمی‌شود در جرگه‌ی قلم‌به‌مزدان دسته‌بندی کرد چون هیچ ناشری نه تنها به هیچ نویسنده‌ای پول نمی‌دهد! یک پولی هم می‌گیرد تا کتابش را برایش بچاپد‍! خب طبیعتاً برای تن دادن به چنین خفّتی مؤلف محترم یا اینکه باید خودش از خرده‌بورژواهایی باشد که خوشی زده زیر دلش و خواسته مثل پسر اصغر آقا بنگاهی با چاپ کتابش قُمپُز دَر کند و مُخِ شهلا و مریم و منیژه را بزند! یا این که شبانه‌ از دیوار خانه‌ی آدم‌هایی که کتاب نمی‌خرند و نمی‌خوانند بالا برود تا پولِ چاپ کتاب برای آن‌ها که کتاب می‌خوانند را در بیاورد! که البته دومی بسیار شریف‌تر از اولی به نظر می‌رسد! اوضاع شاعرها از این هم بدتر است چون اساساً این روزها مرز شاعر و ناشاعر زیاد مشخص نیست! هرکس به یک گوشی هوشمند و یک خط اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشد می‌تواند با ساخت یک کانال ادعای شاعری نماید! البته از قدیم‌الایام هم کسی از شعر و شاعری پولی به‌جیب نمی‌زده مگر اینکه به پاچه‌خواری سلاطین پرداخته باشد! حالا درست است که قلم‌به‌مزد شده‌ایم و بابت نوشتن‌هایمان برای روزنامه و مجله و فلان و بهمان به اندازه‌ی چندپاپاسی مزد می‌گیریم ولی حداقلش این است که مزدور نشده‌ایم و برای خوش‌آمد کسی نمی‌نویسیم تا جیب‌هایمان را پر از پول کنند و مغزهایمان را پُر از کاه!  

ناگفته نماند همه‌ی این‌ها که گفتم باعث نمی‌شود ماهایی که قلمه‌زده‌ایم به زندگی نباتی و گرفتار زندگی قلمی شده‌ایم وقتی که روز قلم می‌رسد توی کانال تلگرام و در پیج اینستاگراممان به قلم قسم نخوریم و وقتی که موضوعی برای نوشتن به ذهنمان نمی‌رسد عکس با پاکت مارلبرو نگذاریم!

البته حساب استخوان‌خوردکرده‌های اهل فن از همه‌ی ما جوجه ژورنالیست‌های پر ادعا که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه طی کنیم جداست! آن‌ها حسابی به حساب قلم، دست و پایشان قلم شده و این روزها اگر دست و دل‌شان به قلم نمی‌رود اگرچه اندوه‌بار است اما تبدیل به تنها‌ حوزه‌ای شده که برای ما جوجه فوکولی‌های این سر انقلابی میدانی خالی مانده تا شاید به آزادی برسیم!


 قلم

پ.ن1: زیاده گویی کردم! ببخشید! قصه‌ها و خاطره‌ها در سرم می‌چرخید و چاره‌ای جز نوشته شدن نداشت!

پ.ن2: در این نوشتار به هیچ‌وجه قصد جسارت به همکاران و سروران فعال در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلم و هرچه که دور و برش هست را نداشتم و دست یکان یکانشان را می‌بوسم باشد تا روزی استقلال آرای این بزرگواران سبب اعتلای ارزش‌های انسانی و توسعه‌ی ساحت فرهنگ و اندیشه در سرزمین عزیزمان گردد.

پ.ن3: کانال خمارمستی را بخوانید، اینجا کم می‌نویسم بر خلاف تلگرام که معمولا پرکارم و نوشته‌های روزنامه و مجله و... را آنجا می‌گذارم! البته اینستاگرام هم هست! فیسبوک هم مثل وبلاگ خاک می‌خورد! 

پ.ن4:  کامنت‌های پست قبلی را هم خوانده‌ام نمی‌دانم تأییدشان بکنم یا نه؟ آخر راستش را بخواهید بغض به گلویم آورد و اشک را تا پشت پرده‌ی پلکم کشاند! باید برای هرکدامشان یک پست بنویسم...

  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶

تلخی فوتبال پس از خداحافظی اسطوره‌ها

آخرین دیدار با شوالیه‌ی نجات‌بخش رُم

زمان گذشت و گذشت تا اینکه روزی که نباید، فرا رسید. روزی که بت‌من شهر را ترک می‌کند! روزی که مرد عنکبوتی رختش را می‌آویزد و تصمیم می‌گیرد مثل مردم عادی زندگی کند. روزی که مردم شهر دیگر تا ابد منتظر معجزه نخواهند بود...

اگرچه فرانچسکوی دوست داشتنی، دومین گلزن برتر تاریخ سری آ است ولی این هرگز تنها دلیل محبوبیتش نبوده و نخواهد بود. رمی‌ها خوب می‌دانند که 25 سال یعنی چه؟

 25 سال گذشت و اسطوره‌ی شماره‌ی 10 به پایان راه خود رسید. کاپیتان در حالی‌که اشک می‌ریخت بازگشت و نگاهی به پشت سرش انداخت... 25 سال روزهای تلاش و ایمان به پیروزی، خاطرات تلخ و شیرین، اشک‌ها و لبخندها... 786 بازی، شکست و پیروزی، نا امیدی و افتخار... 307 گل... 307 بارقه‌ی امید که در قلب هواداران جرقه زد... 307 فریاد شوق، 307 غریو غیرت... 307 باری که میدان «ناوونا» نام او را فریاد کشید... فرانچسکو... فرانچسکوی محبوب من... و 58 کاپ... راستی بعد از تو چه کسی کاپ‌های قهرمانی را برای ما بالای سر خواهد برد؟

اشک‌هایت را پاک کن کاپیتان، المپیکو برای تو و همراه تو اینگونه اشک می‌ریزد... آری آقای کاپیتان تو کودکی بازیگوش بودی که به رم آمدی و حالا مانند یک مرد می‌روی؛ ما به پاس جوانمردی و وفاداری‌ات تا پایان همراهت خواهیم بود و نامت را در گوشه‌ی قلبمان با هر ضربان تکرار خواهیم کرد.

روزی که ردای شایستگی شوالیهٔ جمهوری ایتالیا بر تنت انداخته شد همه می دانستیم کمترین هدیه‌ات برای لاجوردی پوش‌ها جام جهانی خواهد بود. با تو قهرمان شدیم، با تو نایب قهرمانی را بارها تکرار کردیم. در روزگاری که پول رنگ پیراهن ستاره‌ها را تعیین می‌کرد در آن روزهای سخت در پایتخت ماندی تا همچون هادریانوس آرامش و امنیت را به امپراطوری کوچکمان بازگردانی... ده سال پیش وقتی که به عنوان آقای گلی اروپا دست یافتی و کفش طلای قارهٔ سبز را از آن خود نمودی هیچ‌کس فکر نمی‌کرد در رم بمانی... همه می‌گفتند برق کهکشانیِ رئال تو را هم خواهد گرفت و تجمّل و تموّل، گلادیاتور افسانه‌ای را با خود خواهد برد... اما تو ماندی تا شبی مثل دیشب جاودانه شوی... همانگونه که هرکول آخرین فرزند فناپذیر زئوس پس از مرگش تبدیل به خدا شد فرانچسکو، فرانچسکوی دوست داشتنی شب گذشته پس از خداحافظی از مستطیل سبز همچون خداوندگاری جاودانه به آسمان‌ها رفت تا مظهر وفاداری و نجابت در تاریخ فوتبال معاصر باشد.

  • دوشنبه ۸ خرداد ۹۶

دادگاه خانواده

-    حاج آقا هفت ماهه ازدواج کردیم؛ این مرد اصلا احساس نداره، تا حالا واسه من یه حلقه گوشواره هم نخریده. شوعرِ‌ خواهرم سرتاپاشو طلا گرفته اما منه بیچاره فقط همین حلقه ی عقدو دارم که اونم خیره سرش نگه داره واسه خواهرش! حاج آقا توی یه مهمونی خونوادگی منو دید، بعده چند وقت خونواده ش از من خواستگاری کردن... دل پدر مادرم گرم بود به اینکه با غریبه وصلت نمی‌کنیم می‌شناسیم خونوادشونا!! اما از کجا میدونستیم از صد تا غریبه بدترن اینا؟ خودش و خونواده ش از همون اولش با دروغ پا پیش گذاشتن! منو فریب دادن! من که تجربه نداشتم، نفهمیدم دارم بازی می‌خورم! پیش مشاور هم رفتیم، مشاوره هشدار داده بود که این پسره ی یه لاقبا به درد من نمی‌خوره ها، اما منه ساده گول فوق لیسانسشو خوردم! گفتم مهندسه، شغلش باکلاسه، اما این آقا بعده مراسم دیگه نرفت سر کار! می‌گه کار نیست! می‌گه همه پروژه ها خوابیده! آقای قاضی شما بگید مگه می‌شه همه پروژه ها بخوابه؟ نه آقا!! این شمایی که خوابیدی! از دامادتون یاد بگیر! هفته پیش یه گردنبند واسه خواهرت خریده همه ش برلیانت، با نگینای یاقوت! حاج آقا همه وقتی ازدواج می‌کنن به تازه عروسشون بیشتر توجه می‌کنن! اون‌وقت این پسره در قبال من هیچ احساس مسئولیت نداره!!! خرجی هم که نمیده. آخه فقط خریدِ خونه هم شد خرجی؟؟ همه ش بداخلاقی می‌کنه! مرد بودنش رو به رُخَم می‌کشه! هی می‌گه من مرد خونه ام خُردم نکن! حاج آقا شما بگید منِ ضعیف و لطیف، اصلا زورم به این غول تشن می‌رسه؟ هی میگه مرد، مرد، مرد! هه هه هه نخیر آقا! شما مرد نیستی! تو زردی! حاج آقا من اشتباه کردم، مشاورم گفت اگه ازدواج کنی باختی! منم ازدواج کردم و باختم! حالا می‌خوام جبران کنم! جلوی ضررو هروقت بگیری منفعته! حاج آقا نمی‌شه یه کاری کنید که خطبه طلاق جاری بشه؟

-    نخیر خواهرم نمی‌شه! شما بهتره که سازش کنید.

-    حاج آقا نمی‌شه شما یه کاری کنید که بشه؟

-    البته یه کارهایی میشه کرد که به خودتون بستگی داره.

چند روز بعد مرد پای تلویزیون نشسته و به نقطه ای در اعماق تاریخ خیره شده است. پشت سر هم سیگار دود می کند و به هفت ماهی که گذشت فکر می‌کند. اما زن در حالی که زیباترین لباس‌هایش را پوشیده، با عجله از خانه خارج می‌شود. فردا قرار است دادگاه حکم طلاق را صادر کند...

 

دادگاه خانواده

  • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

هجوم تلگرامیان...

همگی نیک میدانیم که ادبیات پارسی از غنای بالایی برخوردار است و از پس سالیان سال جنگ و خونریزی و غارت! از پس استیلای مغولها و عربها و دو جنگ جهانی که مملکت را تبدیل به لابی هتل جماعت اجنبی کرده بود!  همچون گوهری درخشان با تابش پر فروغ خود دل پارسایان پارسی را زنده نگه داشته و بر اوج قله ی نور و دانایی، کمال و وقار خود را حفظ کرده است.

اما هراسم ازین است که ادبیاتی با این سبقه و استحکام، از هجمه ی بی امان تلگرامیان و قوم اینترنت باز، جان سالم به در نبرد!

تصور کنید آثار فاخر ادبی از 1000 سال پیش،  و پشت سر گذاردن کتابسوزیهای تازی و مغول، به دست ما رسیده و حالا مثلا مجوز چاپ ندارد! یا باید ممیزی ارشاد شود! یا تکه پاره هایش در شبکه های اجتماعی به اسم دکتر شریعتی و شاملو و کوروش کبیر دست به دست بچرخد! 

تصور کن قریب به هشتصد سال طول کشیده تا برخی اشعار به مولوی منسوب شوند و بعد استاد شفیعی کدکنی و استاد فروزانفر و... بنشینند، نقد و تصحیح کنند و از بین هزاران نسخه، غزلیات مولانا را از منسوباتی که حاصل گردش ایام و گذر زمان است جدا کنند! 

حال تصور کن تا صد سال آینده اگر استادی بماند و اگر همه ی آنها که از همه ی شانسهای دیگر جا مانده اند نروند رشته ادبیات و اگر رفتند علاقه هم داشته باشند و کسی مثل استاد شفیعی کدکنی باز ظهور کند! تازه باید چه کند؟؟؟؟

منتهای هنرش میشود جدا کردن سره از ناسره! اینکه کدام متن اینترنتی اصل است و کدام فرع! کدام شعر از شاملوست و کدام حاصل ذوق یا نابخردی فلان عاشق دلسوخته که متنی کپی کرده و در گروهی به اشتراک گذارده تا دل مهروی نشناخته ی خویش ببرد! و چنان دست به دست گشته که همگان شاملو را به آن میشناسند! و چه بسا راه به ادبیات مکتوب بیابد و ناشری بی مبالات، یا نشریه ای زرد، آن را به زیور طبع بیاراید!!(کما اینکه مسبوق به سابقه است) 

مگر میشود ادبیات در عرض چندسال چنین مهجور و بی کس شود؟ فارسی زبان باشی و ادبیات ندانی؟ سهم مطالعه ات از ادبیات بشود خواندن و فوروارد جملات تلگرامی؟ حاشا به غیرتت! پس چه میشود وظیفه ما در قبال تاریخی که به آن خواهیم پیوست؟

انتظار ندارم کسی رضی الدین آرتیمانی را بشناسد و هفت پیکر نظامی را خوانده باشد ولی شناختن نیما و تشخیص فرق بین نوشته های سپهری و شاملو واقعا انتظار زیادی نیست!

اینقدر تن حافظ و سعدی و خاقانی را در گور نلرزانیم، اینطور پیش برود باید فاتحه ی تاریخ ادبیات مملکت را بخوانیم و بفرستیمش کنار همه چیزهایی که مدتهاست نداریمشان و فقط پز پیشینه ی دوهزار و پانصد ساله مان را می دهیم! مثل فرهنگ، مثل تمدن و خیلی چیزهای دیگر....

ما در برابر نسلهای قبل و بعد مسئولیم!



  • به کانال تلگرامی خمار مستی بپیوندید تا از به روز شدن وبلاگ خمارمستی اطلاع پیدا کنید...

https://telegram.me/khomaremasti

  • يكشنبه ۱۰ آبان ۹۴

خمار مستی - میپوی گرچه راه تو در کام اژدهاست


۲۸ آذر؛ مقاومت عباس امیرانتظام سی و دو ساله می‌شود...
عباس امیرانتظام خود درباره زندانی شدنش می‌نویسد: «در تاریخ بیست و هشتم آذر سال پنجاه و هشت، اولین روز زندان را تجربه کرده و وارد دنیایی شدم که هیچ شباهتی با دنیای آشنای من نداشت. از همان لحظه‌ی اول خیالات زیادی با تنهایی من همراه شد. گذراندن ۵۵۰ روز در سلول انفرادی زندان، لحظات با خود زیستن را به من آموخت. با فضای فیزیکی زندان به سرعت کنار آمدم. روحم اما از فراز سر نیزه‌های زندانبانان به پرواز درآمد و آزادی مرا بیمه کرد.
من آزاد بودم چون روحم آزاد بود، آزاد بودم چون شرف و غرور انسانیم در مسلخ خصم ذبح نشده بود. نبرد سرنوشت‌ساز و طاقت فرسای من با دست‌های خالی با زندانبانان آغاز شده بود. فریاد خشن و زمخت کارگزاران جهل و جور در گوشم طنین انداخت، تسلیم شو ای اسیر، تو هیچ نیستی و من ایستادم چون اسیر نبودم بلکه کسی بودم آری یک ایرانی بودم. بارها و بارها مرا در فضای اعدام‌های ساختگی قرار دادند و شب‌های زیادی را در سلول مخصوص زندانیان سپری کردم.
شکنجه از پس شکنجه، ضرب و شتم، تحقیر و توهین، ناسزا، انفرادی و محرومیت از دیدار فرزندان را تحمل کردم.
دفاع از شرف انسانی هزینه سنگینی دارد و من آماده پرداخت آن بودم و پرداختم و تا نفس دارم از پرداخت هیچ هزینه ای برای دفاع از شرف ایرانی و انسانی خود دریغ نخواهم کرد. من ایستادم و پایداری را آموختم. با عشق و پایداری به دل‌ها راه یافتم و عزیزترین عزیزانم را در سخت‌ترین روزهای زندان و در میان سلول‌ها یافتم.»
 

  • دوشنبه ۲۸ آذر ۹۰
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید