۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اندیشه» ثبت شده است

سرنوشت

نظرتون درباره سرنوشت چیه؟؟؟؟


آتروپوس (گریزناپذیر) خواهر بزرگ، لاخسیس (قرعه) و کلوتو (بافنده) 

دختران زئوس و تمیس الهه‌های سرنوشت در اساطیر یونان بودند


  • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

اندیشه سازان

در طول زندگی‌ام از بزرگان بسیاری تأثیر پذیرفته‌ام ولی بی‌شک موسسه اندیشه‌سازان یکی از نهادهایی بود که در سال‌های نوجوانی بیشترین نقش را در شکل‌گیری توأمان فکر و شخصیتم داشت و خود را هماره مدیون #فرهاد_میثمی و همکارانش در اندیشه‌سازان می‌دانم،  بسیاری از هم‌نسلان من با آفتابگردانِ اندیشه‌سازان به سمت آفتابِ علم و انسانیت حرکت کردند... موسسه‌ای که فراتر از کنکور، هدفش واقعا "ساختن اندیشه‌ها" بود... یکی از افسوس‌های سال‌های دانشجویی‌ام تعطیلی ناگهانی موسسه اندیشه‌سازان بود که در زمان خودش دست به نهادسازی ارزشمندی (هرچند محدود) در حوزه مخاطبین خود زد و تفکر نسلی را آن‌گونه که شایسته بود ساخت. این تعطیلی آنقدر ناگهانی و عجیب بود که ذهن پویای مخاطبان انتشارات را به کنکاش واداشت تا رد و نشانی از آن بیابند. ولی از آن به بعد نه اثری از اندیشه سازان در کتاب‌فروشی‌ها بود و نه در فضای نوپای مجازی سایت و وبلاگی از این مجموعه یافت می‌شد. تنها پای آخرین چاپ از کتاب‌ها مقدمه‌ای به قلم گرم و گیرای دکتر میثمی بود که خبر از پیله‌ای می‌داد که باید به دور کرم شبتاب تنید تا پروانه‌ای زیبا شود... اما خودش در ادامه گفته بود که شاید حوادث طبیعت نگذارند که کرم درون پیله طعم پروانه شدن را بچشد... و گویا حالا دوباره و شاید چندباره عنکبوت جهل به پیله‌ی دانایی حمله‌ور شده است. 

امروز در خبرها خواندم دکتر فرهادمیثمی مدیر انتشارات اندیشه‌سازان، و #ضیاء_نبوی دستگیر شده‌اند. به راستی که در مملکتی که اندیشیدن جرم است و اندیشه‌سازی تاوان دارد، دزدان اختلاسگر و ظالمان جائر و حق‌خورانِ متجاهر، آزادانه زندگی می‌کنند و چه حق‌ها که از دیگران تضییع نمی‌کنند، در عوض کبوتران صلح و پیش‌قراولان دانش باید میله‌های قفس را تجربه کنند. کمتر دیده‌ام که از فرهاد میثمی بنویسند و اغلب ضیا نبوی در صدر اخبار قرار گرفته است ولی دوست دارم همینجا اعتراف کنم که من هم یک اندیشه‌سازانی هستم و امروز #فرهاد_میثمی یک نفر نیست، بلکه یک نسل است که تا جان داشته باشد در راه اعتلای هدف والای اندیشه سازان خواهد کوشید تا بلکه روزی اندیشه و قلم بر زنجیر و زندان فائق آید. به امید آن روز "که قفل افسانه ای است و قلب برای زندگی بس است".


زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد

                                                 ژاله اصفهانی




  • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۹۷

زنی در زنجیر

نزدیک‌ترین سحابی به زمین اسمش «آندرومدا» است و بیش از هزار سال پیش نخستین بار یک ایرانی رصدش کرده‌است (964 میلادی). ذوق شرقی در روح مُنجمان آسیای میانه آنچنان جوشان بوده که این سحابیِ زیبا را همچون زنی در زنجیر می‌بینند و شاید در سلسله‌ی موی اون چنان اسیر می‌شوند که نامش را «امرأة المسلسله» می‌نامند. هفتصد سال بعد یک ستاره‌شناس آلمانی مسحور ساحره‌ای دل‌فریب در آسمان هفتم می‌شود و  او را زیباتر از پریان دریایی توصیف می‌کند. شاید برای همین است که صد سال بعد از آن وقتی‌که قرار می‌شود بنیان‌های علم را محکم‌تر کنند به جای عبدالرحمان، مارکوس را کاشف «آندرومده‌آ» معرفی می‌کنند و زنِ اسیر در زنجیرِ خاور میانه را بدل به آندرومده‌آ، دختر زیباروی افسانه‌های یونان می‌کنند که برهنه در مقابل هیولای دریا به صخره بستند تا قربانی جهل مردم شود...

و چه وحشتناک است جهل، و چه وحشتناک‌تر، سقوط از آسمانِ دانش به ژرفنای دره‌ی جهل... و هزاران افسوس که ما ایرانی‌ها انسان‌های اندیشمندی بودیم که بیش از هزار سالِ پیش سلسله‌ی موی دوست را در فلک هفتمین می‌دیدیم و حالا تمام مسائلمان خلاصه شده است در پنهان کردن تار مویی و چگونگی التذاذ از کمان‌ابرویی... عجیب است که چنان بر سقوط اصرار داریم که بر طبل بی‌عاری‌مان می‌کوبیم و هر دم رسوایی‌مان را جار می‌زنیم... آری «باید ببازیم» باختن حق کسانی است که این سقوط را می‌بینند و سکوت می‌کنند.


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


سلسلهٔ موی دوست 

حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست

 فارغ از این ماجراست

سعدی جان جانان

  • پنجشنبه ۹ آذر ۹۶

درس زندگی

 امام صادق علیه السلام :

مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ،

هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران (مستکبران) است. 
 
الکافى(ط-الاسلامیه)، ج8، ص128
 
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

خمار مستی - مسیر دانایی

... "اندیشه ورزی" درّ نادر عصر ماست که خود در معرض آماج بلای تفریط و افراط است. باید حواسمان باشد که چون با شمشیر آخته زیر بیرق "تعقل محوری" به جنگ رویم گرفتار همان می شویم که به جنگش رفته بودیم، در بند بلایی خطر ناک تر از اولی... و آن سقوط است در ورطه ی تعصب بر بی تعصبی، تعصب بر خود عالم پنداری... آن وقت است که زیر بار خیلی چیزها نمی رویم و سعی می کنیم همیشه حرف خود را به کرسی بنشانیم، فرار رو به جلو کنیم، بر دیگران خرده بگیریم و دقیقا همان کنیم که بر آن نقد می کنیم و حتی خود متوجه آن نباشیم...
فراموش نکنیم که انیشتین، شرودینگر و خیلی دیگر از دانشمندان فیزیک مدرن (یا حتی فلسفه و ریاضی و روانشناسی جدید و...) توسط دانشمندان صاحب اندیشه محکوم می شدند نه کلیساهای قرون وسطایی...
تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل...


,
  • جمعه ۲۵ بهمن ۹۲
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید