۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ» ثبت شده است

نامسلمان دادگر یا مسلمان بیدادگر؟

در قرن هفتم هجری، عطش وصف ناپذیر مغولِ صحرانشین برای حمله و غارت، شرقِ دور را به تمدنِ روبه‌افول ایرانی و امپراطوریِ عظیم اسلامی (آن ترکیب ناهمگونِ همیشه در تنش) پیوند زد. بعد از سال‌هایِ خون‌ریزیِ چنگیزی، اضالتِ تمدن در بدویت مغول نفوذ کرد و هلاکوخان تحت تاثیرِ اندیشه‌های خواجه نظام‌الملک که مخفیانه رویایِ بازسازیِ حکومت مستقل و مقتدر ایرانی را در سر می‌پروراند، پس از شکست اسماعیلیه، به پایتخت خلافت اسلامی حمله کرد و  بغداد را فتح نمود، در آن دم هلاکوخانِ مغول، آن تاتارِ غارتگرِ سابق، دانشمندان را در مدرسه‌ی مستنصریه‌ی بغداد گرد آورد و سؤالی مطرح نمود که اکنون بعد از قرن‌ها پاسخش چراغ راه بشریت است: ای عالمانِ مسلمان، ای مجتهدین عالَمِ علم و ای مجاهدین راهِ دین، "سلطانِ کافرِ عادل افضل است، یا سلطانِ مسلمانِ ستمگر؟" 

پاسخ آن‌چنان گران می‌نمود که پذیرشش مستلزمِ جدایی بین راهِ روحانیونِ وابسته به سفره‌ی خلیفه از راه مردمانِ خسته از جورِ ظالمانِ دین‌پیشه بود. انتخاب کنید... یا با ستم‌پیشه، یا با ستم‌دیده...

پس از آن‌که همه از پاسخ امتناع ورزیدند، سید بن طاووس(صاحب لهوف) قدم پیش گذارد و پاسخ داد: «کافرِ عادل، از مسلمانِ جایر افضل است» 

آن‌گاه دیگران نیز به پیروی از وی، فتوای او را تایید کردند که به درستی گفته‌اند:‌

“الملک یبقی مع الکفر و لا یبقی مع الظم”


Secton of tapestry showing a clash of Muslim and Christian armies


صد سال پیش از این واقعه، حکیم سنایی شعری سروده بود تا نشانه‌ای باشد بر اصالتِ ظلم‌ستیزی در فرهنگ و ادبیات ایرانیان، درج آن در این مجال خالی از لطف نیست.


بازدیدم که ظالمان بودند

در جهان هفته‌ای نیاسودند


زانکه او ظالم و مسلمان بود

خلق‌، عاجز، خدای ناخشنود


چشم دل بازکن ز روی یقین

ظلم حجاج (‌و) عدل کسری بین


این یکی کافر و پسندیده

وین مسلمان ولی نکوهیده 


ظلم از هرکه هست نیک‌،‌بد است

وانکه ار ظالم است نیک بد است 


هر کجا عدل روی بنمودست

نعمت اندر جهان بیفزودست


هر کجا ظلم رخت افکنده است

مملکت را زبیخ پرکنده است 


عدل بازوی شه قوی دارد

قامت ملک مستوی دارد


سنایی

طریق التحقیق

قرن پنجم


  • سه شنبه ۱۵ اسفند ۹۶

سپتامبر، ماه خون و نفرت...

نفرین به 11 سپتامبری که سرآغاز خون‌ریزی بود...


اول دبیرستان بودم، تازه سر و گوشم می‌جنبید و آن وقت ها هنوز گفتگوی تمدن‌ها توی بورس بود، هنوز کسی فکر نمی‌کرد به جای گفتگو؛ جنگ، تمدن‌ها را نابود خواهد کرد!


 یک دفعه همه چیز زیر و رو شد... حرکت پر شتاب به سوی تمدن مدرن و صلح جهانی جای خودش را داد به تجارت جنگ برای معامله بر سر جان آدم‌ها و جیب سیاست‌مدارها!


 شهریور بود و همه‌جا صحبت از هواپیماهایی که می‌گفتند القاعده‌چی‌ها کوبانده‌اند وسط برج‌های دو قلوی نیویورک و ساختمان پنتاگون... یک ماه نگذشت و هنوز دنیا در شوک عمیق این حادثه بود که چطور می‌شود تعدادی آواره‌ی جنگ‌زده‌ی افراطیِ افغان، افسانه‌ی سازمان امنیت ایالات متحده را فروریزند که ناگهان آمریکا حمله‌ای همه جانبه به افغانستان را آغاز کرد و نامش را عملیات بلندمدت آزادی گذاشت...


از آن به بعد هیچ وقت دنیا طعم آرامش را نچشید...


عملیات بلندمدت آزادی آنقدر طولانی شد که احدی در خاطرش نماند برای چه حمله کرده بودند!! هنوز که هنوز است نه عراق روی خوش آرامش دیده نه افغانستان! بقیه کشورهای منطقه هم خودشان یک پا آمریکا شده‌اند و نیرو گسیل می‌کنند به سوریه و بحرین و یمن و... این‌ها همه میراث شوم یازده سپتامبر است برای سرزمین نفت و خون...



برگ دیگری از سپتامبر، 28 سال پیش ازین که برای مردم دنیا و به ویژه ما اهالی خاورمیانه معروف شود رخ داد، قلب مردم آمریکای جنوبی، علی الخصوص شیلی، کشور لاله‌های کوهی و کرکس‌های بلندپرواز، در چنین روزی داغ‌دار غمی جاودان شد... (اینجا درباره‌اش نوشته‌ام حتما بخوانیدش)


دردسرهای این ماه شوم به همین‌جا ختم نمی‌شود، دو سال پیش هم مصادف با 11 سپتامبر سانحه‌ی  سقوط جرثقیل در خانه‌ی امن الهی رخ داد و از شانس بد، چند روز بعدش فاجعه‌ی منا... زائران حج قربانی دست تقدیر و بی مسئولیتی سیاستمداران شدند...


عجب روز خونینی‌است 11 سپتامبر، اگر قرار باشد تمام حوادثی که در طول تاریخ در این ماه رخ داده را پشت یر هم قرار دهیم وضع بغرنج تر هم می‌شود... گروگان‌گیری در المپیک مونیخ توسط گروهی به نام سپتامبر سیاه انجام شد و انگار که هیچگاه قرار نیست سپتامبر روی خوش نشان بدهد. این ماه خونین امسال با نسل کشی در میانمار آغار شده و غم و اندوه از تمام روزهای این ماه می‌بارد.


بویی همی‌آید مرا مانا که باشد یار من

بر یاد من پیمود می آن باوفا خمار من

کی یاد من رفت از دلش ای در دل و جان منزلش

هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من

مولانای جانان

  • دوشنبه ۲۰ شهریور ۹۶

سیاه به رنگ کودتا

مرداد هم مثل خرداد! بوی خون می‌دهد...

چه فرقی می‌کند؟ 22 یا 28؟ 32 یا 88؟ روز و ماه و سال ندارد! خورشیدکه نباشد همیشه تاریک است، سیاهی رنگ می‌اندازد روی امیدوآرزوهای یک ملت. هیچ فرقی ندارد که اسنادمداخله‌ی آمریکا کشف شده باشد یا آمریکا خودش اسناد همکاری آیت‌الله کاشانی با کودتاگران را علنی کرده باشد! مهم فردای کودتاست... همان روزی که کاشانی شانه به شانه مظفر بقایی (همان نفر دوم همیشگی در نهضت ملی) پا به خانه‌ی تسخیرشده‌ی نخست وزیرِ حالا سابق(!) می‌گذارند و برآنچه رخ داده‌بود احسنت می‌گویند! همان زمان که رفیق از نارفیق بازشناسانده می‌شود و رد خنجرها بر گرده‌ها دردمی‌نشاند. آری مهم‌تر از روز کودتا فردای آن است، همان زمان که مصدق به دادگاه برده شد و مردانه حقانیتش را در تاریخ ملی‌گرایی و انسانیت جاودانه کرد. همان روزی که حتی دولت کودتا هم لکه‌ِی ننگ حصر بی قضاوت را نتوانست بپذیرد و لاجرم در دادگاهی بی‌صلاحیت قهرمان ملی ایران را به حصر خانگی مجبور نمود.



ماجرا از سه روز قبل آغازشده بود و سه روز قبل همزمان باشکست کودتاچیان شاه از ایران خارج شده بود. اما بیست وهشت مرداد تمام امکانات بسیج شدند تا این بار کار  یکسره شود. به حکم فضل الله زاهدی شعبان‌جعفری از زندان آزادشد وهدایت گروهی را برعهده بگیرد که طیب حاج‌رضائی و حسین رمضون یخی و تعدادی دیگر از اوباش شهر هم عضو آن بودند. آنها از میدان امین الدوله و گمرک شروع کرده از سبزه میدان به طرف بالا راه افتاده و باتخریب کیوسک‌ها و دفتر روزنامه‌ها به سوی خانه دکترمصدق می‌روند، شعبان (همان بی مخ) به همراه حمیدرضاپهلوی به خانه مصدق وارد می‌شوند ولی محمد مصدق از حیاط پشتی به خانه دکتر معظمی رفته بود. دسته دیگر هم به رهبری خانم ملکه اعتضادی و رقیه آزادپور به همراه پری‌بلنده و بقیه روسپیان شهرنو از میدان گمرک راه افتادند و در خیابان‌های شاه آباد، نادری و سراسر خیابان شاه شعار می‌دادند و در میدان ارک به مابقی گروه ها پیوستند. کودتاگران هم به رهبری ارتشبد فضل ا... زاهدی، با کمک سرتیپ گیلان‌شاه و سی و پنج تانک و گارد ارتش، مراکز مهم تهران را تحت کنترل گرفته و روانه مرکز بیسیم تهران (پیچ شمرون) می‌شوند. سرانجام کودتا پیروز می‌شود و مصدق و یارانش در دادگاه نظامی ناصالح محاکمه می‌گردند... به همین سادگی... 


 

  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶

هجده تیر بی سرانجامی توی سیگار بهمنت باشد...

همه‌چیز با یک «سلام» ساده شروع نمی‌شود! حتی جواب سلام هم با اینکه مهم است ولی نه آن‌قدرها که بخواهد تاریخ را دگرگون کند! با سلام نه کودتا می‌کنند نه ماشین ریش‌‌تراشی می‌دزدند! این‌همه مسافر هر روز سلام می‌دهند و سوار ماشین او می‌شوند.

رادیو ساعت را اعلام می‌کند و می‌گوید: امروز 18 تیر با بخش شامگاهی رادیو پیام با شما همراه هستیم...


ادامه‌ی این داستان نسبتا طولانی و جذاب را بیایید توی تلگرام بخوانید، بدتان نخواهد آمد!!! 

حالا واسه گل روی شما توی ادامه مطالب هم گذاشتمش ولی تلگرام بهتره ها!!! از ما گفتن!


  • يكشنبه ۱۸ تیر ۹۶

یک قتلِ نسبتاً عمد در پاییز 1371

پیرمرد دیگر حال و حوصله ی هیچکس را ندارد. از همان اول هم گَنده دماغ و عصبی بود، حالا که دیگر سن و سالی ازو گذشته، هیچکس حتی یادش هم نمی کند. اصلا برای چه کسی مهم است که زمانی می توانست نفر دوم مملکت باشد و تقدیر جور دیگری رقم خورد! حالا فقط می تواند پشت پنجره ی اتاق، روی صندلی بنشیند و به حیاطِ خزان زده خیره شود. این پاییزِ لعنتی، این پاییزِ مُلَوَّن و هفت رنگ، این پاییزِ پر رمز و راز، انگار که هر برگی که از شاخه می افتد او را یاد روزهای از دست رفته اش می اندازد. هر سال پاییز که می رسد همینقدر مشوش می شود و از خشم چُنان بر خود می لرزد که گویی آخرین خزانِ یک قاتل فرا رسیده است و درختانِ لُختِ پاییزی چوبه ی داری هستند که انتظارش را می کشند!

انگار که پاییز، زندگانی اش را زیر و رو کرده باشد. صاحب منصبِ قَدَر قُدرتی که در عهدِ قیام های ایدئولوژیک، کتاب «انقلاب تکاملی اسلام» را نوشته و بعد از انقلابِ آرمانیِ 57، نماینده ی مجلس شده و بعدتر ها در کسوت نخستین کاندیدای حزبِ قدرتمند و انحصار طلبِ جمهوری اسلامی جدی ترین رقیبِ بنی صدرِ 10 میلیونی می توانست باشد که نشد... اگر شیخ علی تهرانی هویت افغانی اش را برملا نمی کرد تاریخ معاصر شاید به گونه ای دیگر رقم می خورد! ایرانی نبود... اصلا چه فرقی می کرد اهل کجا باشد؟ آن وقت ها مبارزات فراملی مُد بود، چپ های غربی می رفتند و به ارتشِ فیدل می پیوستند و یکی یکی کشورهای آمریکای جنوبی را به هم می ریختند؛ بچه شیعه های خاور میانه هم می رفتند لبنان و چریک می شدند! او هم رفت! گیریم که همان رفتن باعث شد با چمران چپ بیفتد! گیریم که همانجا نفرتِ موسی صدر را برانگیخته باشد! این ها دلیل نمی شد که حالا قدرتمندترین مبارزِ انقلابی نباشد! با قذافی آنقدر خوب بود که ایران را از خطرِ امکانِ وجودِ رهبری احتمالی برای آینده چنان پاکسازی کند که هرگز ردی از او پیدا نشود! چمران هم که آنقدر کله شق بود که عمرش به پست و مقام قد ندهد. پیرمرد آنقدر به خودش مغرور بود که هرگز پنهان نمی کرد که پدرِ معنویِ گروهکِ فرقان است. هرکس که مانع بود باید از سرِ راه برداشته می شد... هرطور که شده، هرجای دنیا که باشد...

اما ناگهان ورق برگشت. روز سوم مهر ماه ۱۳۷۱ سوار بر مرکبِ بخت با غرور و نخوت، تفنگ شکاری اش را بر دوش گذاشت و راهیِ ییلاقاتِ اطرافِ تهران شد... پاییز، فصل شکار کبک است و او هرگز تصور نمی کرد که این کبک های خوش خرام چطور خرامیدنِ ستاره ی بخت او را در سپهرِ سیاستِ ایران متوقف خواهند کرد...

حالا رو به حیاطِ خزان گرفته ی زندگی اش نشسته و با خودش می گوید: «آی جلال... رفته بودی شکار کبک، یک لیبرالِ اجنبی پرستِ پدر سوخته را زدی! ناز شستت!» راست می گفت! آخرین جلسه ی دادگاه آنچه در دلش بود را فاش گفته بود: «مقتول را مهدور الدم می دانستم، خدا شاهد است اگر رسول اکرم هم بود، این را می گفت».

آن روز وقتی در طالقان چنان ترکتازی می کرد که گویی مُلکِ پدریِ اوست، وقتی با اعتراضِ صاحب ملک مواجه می شود که هی فلانی در ملک من چه می کنی؟ اصلا تو را به کبک ها چه کار؟ بگذار پرنده ها حداقل آسوده باشند در این ملک! دقیق می شود، می بیند که معترض را خوب می شناسد! لبخند تلخی بر لبش می نشیند و فحشی نثار می کند. سابقه ی ملی مذهبیِ مردک که به ذهنش می رسد، بر دلش گران می آید که محمدرضا رضاخانی که زنده بودنش هم لطفی است در حق او، به شکارِ کبک اعتراض کرده، امثال او که در سفره ی انقلاب، سهمی ندارند چه برسد به حقِّ اعتراض. آن هم اعتراض به یکی از بزرگان مملکتی! « پدر سگ شماها به منّتِ حکومت آزاد مانده اید، حالا زبانت هم دراز شده مادر به خطا...»

صاحب زمین به سمتش می دود که حقِ کلام خشمگین و بی عفتیِ زبانش را کف دستش بگذارد، شکارچی سمتش شلیک می کند. اول دو گلوله جلوی پایش می چکاند و وقتی که می بیند کشاورز متهورتر از ترسناکیِ حاکمیت است گلوله ی بعدی را توی شکمش شلیک می کند... و این گلوله ی آخر می شود سایه ی نحسِ جغدی شوم که بر دوشِ فرشته ی عدالت می نشیند تا بین عدل و اعتبار یکی را انتخاب کند، یا هیچ کدام را...

دادگاه ها یکی پس از دیگری برگزار می شود. هر قاضی که ره به سوی عدالت می رود، پرونده از دستش خارج می گردد. دوستان و دشمنانِ پر شمارِ شکارچیِ انسان، در روندِ پرونده دخالت می کنند. مسندِ قضا را یارای استقلال نیست. مدرسِ سابقِ دانشسرای تعلیماتِ دینی و شکارچیِ زندانیِ فعلی در روند دادگاه ها از دروغ های ضد و نقیض فروگزار نمی کند و به حکمِ مصالح، بدونِ وثیقه آزادانه روزگار می گذراند، در آن سوی گود، خانواده ی برزگرِ مقتول _مترجمِ کتابِ «امپریالیسمِ ژاپن»_ تمام تلاششان را می کنند تا خونِ شهیدشان پایمال نشود...

عاقبت با اعمالِ نفوذ ریاستِ وقتِ قوه ی قضائیه، پرونده در دستِ آن قاضی قرار می گیرد که می بایست حکم به ناحق می داد. علی رغم شواهد و مدارکِ مستدلّ و گزارش پزشکی قانونی و شهادت شاهدان عینی، قتلِ عمد به غیرِعمد بدل می شود و فرشته ی عدالت مثل همیشه چشم بر ناداوری ها می بندد.

این روزها باز پاییز رسیده است و شکارچی سخت در خاطراتش غرق شده. او که در جوانی «کتاب تاریخ» نوشته بود و «نطق تاریخی» کاشف الغطاء را ترجمه کرده بود، حالا در پیرانه سری با خشم همیشگی اش به طنزِ تلخِ تاریخ می خندد که بعد از هفده سال در پاییز 88 «حکومت اینگونه رقم زد که قاتل آزاد بماند و فرزند مقتول در بند.» دستِ تردستِ زمانه چه حُقّه ها که در چنته ندارد و چه شعبده ها که برای اهل این روزگار کنار نگذاشته است. قتلِ عمد اگر چه به قصاص منجر نشد اما دامنگیرِ چریک افغانی شد و برای همیشه نشانِ باز نشسته ی سیاسی بر سینه اش چسباند. پسرِ مترجمِ ملی مذهبیِ مقتول، به مانندِ پدر گرفتارِ حکمِ ناعادلانه ی بیدادگاه های پس از کودتا شد، رئیسِ وقتِ دستگاهِ قضا که آشکارا خونِ پدر را پایمال کرده بود به جهدِ مردمِ تهران با کارتِ قرمزِ سیاسی مواجه شد و از ورودِ مجدّد به مجلسِ خبرگان باز ماند. و قاضیِ قاتلِ سالِ 88 ،که حکمِ پسر بر عهده ی او بود و خون بسیاری از جوانانِ وطن بر گردنش، در حال دست و پا زدن برای نجاتی به سبکِ نجاتِ قاتلِ افغان تبار. و همچنان روزگار ادامه دارد و همگی منتظر شعبده ای دیگر به جعبه ی جادویی زمانه چشم دوخته ایم ببینیم که تاریخ را چگونه رقم خواهد زد؟ تراژدی؟ یا کمدی؟

 

این عکس از گزارشی است که شکوفه یوسفی در تاریخ 8خرداد 1382

برای روزنامه ی یاس نو تدارک دیده بود

روزنامه ی اطلاعات خبر از افغانی بودن پدر و مادر مهمترین رقیب بنی صدر می دهد

 

 

پا نوشت ها: 

1. اصل این ماجرا را در پارسینه مطالعه کنید و برای آشنایی بیشتر با جلال الدین فارسی اینجا را بخوانید.

2. نامه ی آرمان رضاخانی، فرزند رضا رضاخانی که بعد از وقایع 88 دستگیر شده بود را در سحام نیوز بخوانید.

3. پست های من به هیچ وجه سیاسی نیست. بلکه داستانهایی خیال انگیز است از تاریخ معاصر ایران و جهان!!! پس برای رسیدن به واقعیت بهتر است به منابع دیگر مراجعه کنید!!!! لطفا!

  • دوشنبه ۵ مهر ۹۵

تبریکات الکی

برخی مناسبت ها در تقویم هست که به صورت اپیدمی تبریک گفتنش در بین مردم شیوع پیدا کرده و اگر دوستی، رفیقی آشنایی مشمول شرایط آن روز داشته باشی باید حتما تبریکاتش را برایش حواله کنی! و البته متاسفانه در بسیاری موارد هم این عزیزان اطلاع چندانی از ریشه ی ثبت آن روز به نامشان ندارند. مثلا در تقویم جمهوری اسلامی ایران، روز هفدهم مرداد به نام روز خبرنگار نامگذاری شده است و از آنجایی که تنها چیزی که اعم از منقول و غیر منقول به نام خبرنگار جماعت زده شده است، همین یک روز است؛ همه ی نشریات مکتوب و غیر مکتوب تبریکش می گویند و تلویزیون هم که اساسا هرسال سنگ تمام می گذارد(هرچند یک جانبه)؛ تمام نویسنده ها، فعالان فرهنگی اجتماعی، مطبوعاتی و... این روز را به یکدیگر تبریک می گویند و نوشابه برای هم باز می کنند و روزشان را با هندوانه هایی که زیر بغلِ هم می گذارند شب می کنند تا سال بعد که باز همه ی عالم و آدم به یادشان بیفتند... اما این روز واقعا چه روزی است و چه اتفاقی در آن افتاده است که به این نام مزین شده؟

 راستش را بخواهید همه چیز با نام همسایه ی جنگزده ی آن روزها یعنی افعانسان، گره خورده است. قضیه ازین قرار است که 17 مرداد 77 طالبان مزار شریف را تصرف نمود، اولین خبری که به ایران مخابره شده این بود که «طالبان به کنسولگری ایران در مزار شریف حمله کرده و همه را قلع و قمع نموده»، خبرهای بعدی حاکی ازین بود که یک خبرنگار به نام محمود صارمی و هشت دیپلمات ایرانی در این حمله کشته شدند. محمود صارمی خبرنگار خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران (ایرنا) بود و تنها کسی که وابستگی دیپلماتیک به کنسولگری نداشت، خبر تجاوز به کنسولگری را هم خودش مخابره کرده بود و پیام نیمه کاره مانده بود.... 

تا حدود یک ماه بعد هیچ گزارشی از سرنوشت این افراد منتشر نشد و بعد از آن گفتند اجسادشان را در یک گور دسته جمعی یافته اند و به سرعت به ایران بازگرداننده شدند. پس از این اتفاق ارتش ایران در مرزهای شرقی مستقر شد و عده ای هم، (در داخل و خارج از کشور) مشوق طرفین شدند برای ورود به جنگی خونین که درایت دولت خاتمی و رایزنی با سازمان ملل، مانع از این اتفاق شد. طالبان هرگز مسئولیت این اتفاق را بر عهده نگرفت... و این ظن هنوز هم برطرف نشده است که افراطیونی که خواهان جنگ ایران و طالبان بوده اند این صحنه آرایی خونین را ترتیب داده بودند...

یک سال بعد در بزرگداشت این رخداد، 17 مرداد را روز خبرنگار نامیدند.  

خودتان کلاهتان را قاضی کنید آیا واقعا چنین مناستی جای تبریک گفتن دارد؟ اصلا چه چیزی را باید تبریک گفت؟ آخر اهالی رسانه چرا؟ آن ها که خود باید در جایگاهی پیشرو از این موقعیت کوچک برای تدوین هدفی بزرگ که رسالت خبرنگاری مستقل و آگاه است استفاده کنند!

ازین دست مناسبتهای پر افسوس و در پی آن تبریکات الکی کم نداریم

مثلا روز دانشجو که می شود دانشجوها به همدیگر تبریک می گویند! غافل ازینکه در این روز چه رخ داده است و چطور فریاد ظلم ستیزی بر گلوی دانشگاه جاودانه شده...

یا مثلا روز معلم که می شود دانش آموزان و معلمین دقیقا چه چیزی را به یکدیگر تبریک می گویند؟ مرگ مطهری را؟ یا مرگ ابوالحسن خانعلی را ؟ اصلا چند نفر از آنها اسم او را شنیده اند و ماجرای روزشان را می دانند؟ روز کارگر چطور؟ روز زن چطور؟ 

همه ی ما انگار از «بزرگداشت» ها صرفا تبریکات الکی را یاد گرفته ایم... حتی اهالی هر صنف هم آگاهی چندانی از پیشنه ی شغل خود ندارند، چه برسد به حق  و حقوق اولیه شان...

ای کاش روزی یاد بگیریم که جایگاه خود را بزرگ بداریم بدون نیاز به مناسبتهای دست ساز و جعلی که فقط به درد زیر صفحه های تقویم می خورند...

 

پ.ن1: احتمالا خبرنگاران رنج کشیده ی بسیاری میشناسید که بسیار شایسته ی تقدیرند بابت شجاعت و استقلال قلمشان... خودتان اسمهای بزرگشان را زیر لب زمزمه کنید و به احترامشان تمام قد بایستید...

پ.ن2: جمله ی آخر متن می تواند جمله ی آخر متنی شود که می شد به مناسبت روز دختر نوشت... اما چه کنم که کم می نویسم!

پ.ن3: این متن را کاملا خودمونی و به زبان محاوره نوشتم و اتفاقا هم خیلی خوشخوان بود و دوستش داشتم. اما پس از ثبت تصمیم گرفتم که به هر قیمتی که شده به زبان معیار درش بیاورم! وقتی خودم منتقد تخریب ادبیات هستم، باید خودم هم رعایت کنم دیگر؟ باید یاد بگیرم که جوری بنویسم که هم ساده و خوشخوان باشد و هم فارسی معیار.

پ.ن4: مثل قدیمها آخر هر پست یک شعر میهمانتان می کنم ازین به بعد.

 

چه شب‌ها تا سحر
با یادِشیرینت
نخفتم من
ولیکن
هرگز از شب‌های ناکامی
نگفتم من

هراسان
زانکه دلتنگی
تورا نا شاد گرداند
همه احساس خود را
در دلم، قلبم
نهفتم من

                                           آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۱۸ مرداد ۹۵

14 اسفند

عجب روز جالبی است روز 14 اسفند یا همان 5 مارس!
گاهی، وقت هایی هست که آدمها و مناسبت ها و روزها به هم نسبت داده می‌شوند ولی هیچوقت ندیدم که کسی آدمهای یک روز را کنار هم بچیند! اسمها را کنار هم بچینید! مصدق! استالین! اخوان! هوگو چاوز!!! همه ی این اسمها برای ما ایرانی ها پر از ماجرا هستند! خوب و بد! زشت و زیبا! همه و همه خلاصه می شوند در یک روز! پنج مارس! 14 اسفند!
مصدق بزرگ پس از سالها مبارزه و تلاش در راه اعتلای ایران و ایرانی، در حالیکه درملک پدری خود در احمدآباد، زیر نظارت شدید دولت وقت تبعید بود، در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ بر اثر بیماری سرطان چشم از جهان فرو بست.
جوزف استالین، رهبر حزب کمونیست روسیه پس از سالها تلاش و زیر و رو کردن همه امور(دقیقا همه امور!!!) در روسیه!!!! و نابود کردن همه مخالفانش! در 5 مارس1953 بر اثر سکته مغزی مرد و عده ی بسیاری از مردمان جهان نفس راحتی کشیدند!!!! این آقا تاثیرات زیادی بر ایران داشت که تاریخ درباره ش گواهی می‌دهد!!!
مهدی اخوان ثالث که دیگر نیاز به معرفی ندارد؟ شاعر آزاد اندیش ایرانی که هم مورد غضب نظام شاهنشاهی بود و هم ج ا ا ... 14 اسفند در سال 1307 در مشهد به دنیا آمده بود!
اما این آخری! رفیق شفیق محمود خان احمدی نژاد! جناب مرحوم هوگو چاوز ، دیکتاتور ونزوئلا که با مرگ خود دل محمود خان را به وصال خانم والده محترمه ی مکرمه رساند!!!!! این آقا هم 5 مارس سال 2013! در اثر سرطان به درک واصل شد!!!
خلاصه ببینید چه روزی بوده این چهارده اسفند در تاریخ معاصر ما! چه آدمهایی در یک روز نامها شون به هم پیوند خورده است!

پی نوشت1: یک سرچی زدم دیدم به فهرست بالا تولد کوروش کبیر رو هم میشد اضافه کرد ولی چون بیشتر افسانه ای هستش و قطعیت نداره بیخیالش شدم!
پی نوشت2: این متن را فیسبوک یادآوری کرد! دوسال پیش نوشته بودم گویا و در وبلاگستان منتشر نشده بود...

کانال خمارمستی را در تلگرام دنبال کنید، دلنبشته هایی از روزگاری که می گذرانیم...


  • چهارشنبه ۱۹ اسفند ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید