۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

به خاطر یک مشت دلار...

بچه که بودیم اگرچه از #بحران_مالی و #تعدیل_اقتصادی در دوره‌ی #سازندگی سر درنمی‌آوردیم ولی از دست‌های خالیِ پدر و وصله‌پینه‌هایی که مادر به شلوارمان می‌زد می‌دانستیم «پول» هست ولی «کم» است! 

بچه‌های کم‌خرج و کم‌توقعی بودیم... از همه‌چیز آن‌قدر استفاده می‌کردیم تا تمام بشود یا دیگر قابل استفاده نباشد یا این‌که از بدِ روزگار «گم» بشود.

آن‌قدر حساب کار دست‌مان آمده بود که وقتی توی مدرسه «پاک‌کن» یا «تراش»مان را گم می‌کردیم برای جبرانش تا مدت‌ها توی خانه نمی‌گفتیم پاک‌کن نداریم مبادا کتک بخوریم! البته جُورش را بغل‌دستی‌های‌مان می‌کشیدند! چون مدام از آن‌ها قرض می‌گرفتیم! 

یا این‌که مثلا یک وقت‌هایی در راه نانوایی، توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها آن‌قدر سرمان گرم شیطنت می‌شد که یکی از آن ده‌تومانی‌های صورتیِ  «مُدرّس‌نشان» را که می‌شد باش ده تا نان لواش خرید گم می‌کردیم! 

بعد، از ترسِ این‌که مامان یا بابا دعوای‌مان کنند تا دیروقت به خانه برنمی‌گشتیم و بعداً می‌گفتیم صفِ نان شلوغ بود و به ما نرسید! آن‌وقت‌ها آن‌قدر زندگی‌های‌مان توی صف می‌گذشت که هیچ‌کس به این #دروغ بزرگِ ما شک نمی‌کرد! با این استراتژی تا فردا که باید با همان #پول دوباره نان می‌خریدیم زمان خریده بودیم و خدا را چه دیدی شاید فرجی می‌شد... فردا می‌توانستیم بگوییم سر راه مدرسه کیک و نوشابه خریده‌ایم! شاید هم کس دیگری سر راهش به نانوایی می‌رفت و ماجرای دیروز بالکل فراموش می‌شد!

خیلی دمتان گرم! 

ما فرق کردیم، ساکت شدیم، خسته شدیم، دل از همه‌چی بریدیم ولی شما هنوز هم مثل همان‌وقت‌ها هستید! پاک‌کن‌تان را توی جیب‌تان می‌گذارید و از ما قرض می‌گیرید! 

حالا بیست و چند سال از آن زمان‌ها گذشته و ما با چشم‌های خودمان دیدیم که #دکل_نفتی را با تمام عظمتش گم کردید! 

بعدش هم دقیقا همان کاری را کردید که ما آن سال‌ها می‌کردیم! آن‌قدر طولش دادید که همه یادشان برود!

تازه مثل بچگی‌ها از پاک‌کن #ما_مردم هم استفاده می‌کنید تا پاک‌کن نو بخرید...

در این اوضاع نابسامان اقتصادی پاک‌کنی که گم کرده‌اید از «دکل» به «ارز» تغییر کرده و حسابی نان‌تان توی روغن است! اصلاً برای همین است که چشم در چشم ما از آینده‌ی درخشان صحبت می‌کنید و سخن از بستن تنگه‌ها می‌گویید در حالی‌که گشادی جیب‌هایتان برای گم کردن خیلی چیزها کافی است! در عوض ما را بشارت می‌دهید که: «چیز مهمی نیست، کمی تحریم که درد ندارد! فقط کمی اقتصادتان را به صورت مقاومتی بکنید تا جیگرتان حال بیاید _می‌گویند برای قولنج هم مناسب است!_ راستی سر راه، دلارهایتان را هم بیاورید که با هم هم‌دلی کنیم تا از بحران عبور کنیم و یک پاک‌کن جدید بخریم!» 

اما آخر یک مشکل کوچولو این وسط هست! این پاک‌کن جدید که گم کرده‌اید #نه_میلیاردی است! آن هم به #دلار! آن هم با دلار ده هزار تومانی! 

حالا می‌آیید توی روی‌مان لبخند می‌زنید و می‌گویید پاک‌کن‌هایتان را قرض بدهید، نوک تیز مدادتان را هم که توی بدنمان فرو می‌کنید! 

ولی خدایی #نه_میلیارد_دلار آخر؟

اصلا حساب کرده‌اید با این رقم چندتا نان لواش می‌شود خرید؟ آن هم نه با اسکناس‌صورتی‌های مدرس‌نشان که بچگی‌ها گم کردیم که حتی با  اسکناس‌های خمینی‌نشان این روزها!! 

آخر چندتا از آن پاک‌کن‌هایی که بچگی گم کردیم را می‌خواهید از جیب ما بکشید؟

این همه سال این یک کار را خوب یاد گرفته‌اید! 

اما یک چیز را از یاد برده‌اید، وقتی که زنگ بخورد و شما با عجله وسایل‌تان را جمع می‌کنید و می‌خواهید بدو بدو از نیم‌کتْ تا درِ مدرسه فریادزنان بدوید من و بچه‌های کلاس چنان برایتان زیرپایی می‌گیریم که پخش زمین بشوید و چنان رسوای عالم شوید که همه به‌تان بخندند... تازه بازی به اینجا ختم نمی‌شود! زنگ که بخورد خیلی‌ها پشت مدرسه منتظر شما هستند تا تلافی خیلی چیزها را دربیاورند... دیگر همه می‌دانند آن پاک‌کن‌ها توی جیب‌خودتان است... حیف که از تیزی نوک مدادتان تن‌مان زخمی‌است...

شما وسایل‌تان را جمع کنید که آخر زنگ نزدیک است...

باید فرار کنید ولی ما هم منتظریم زنگ بخورد...


این تصویر فقط یک میلیارد دلار را نشان می‌دهد که به صورت صد دلاری روی هم چیده شده‌اند

برای تصور بهتر از حجم این میزان پول به کانال تلگرامی خمارمستی بیایید :)



  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

برای همه ی سربازانِ میهنم

در سوگِ سربازانِ وطن غمگینم. پشت کامپیوتر نشستم و سعی کردم دلخوریهایم را مکتوب کنم.
می توانید حاصلش را در ادامه مطلب بخوانید. سه متن کاملا مجزاست. 1 را دیشب نوشتم. 2 مربوط به وقتی است که اولین بار از آموزشی به مرخصی آمدم، و چقدر متناسب است با حال و روز این سربازان... فقط جمله ی آخرش را دیشب اضافه کردم. بخش 3 هم که قدری متفاوت است را چند سال پیش که بعد از کارشناسی بار اول به سربازی رفتم نوشته بودم. بی مناسبت ندیدم که با خواندنش یاد سربازانِ فاجعه ی نی ریز را گرامی بدارم.

دوستان امشب در سراسر ایران برای سربازانِ پر پر شده شام غریبان برگزار می شود. در این شبهای قدر با مادران این عزیزان همراه شوید.


  • جمعه ۴ تیر ۹۵

خاطرات خوشمزه 94 - اندر حکایت ادارات

ممکنه سال 94 اصلا سال خوب و خوشی نبوده باشه براتون ولی برای رفع تلخیها و گذشتن از بدیهای زندگی و امید به زیباییهایی که در سال 95 میتونه انتظارمون رو بکشه، دعوت میکنم خاطرات خوش 94 را با هم و در گروه به اشتراک بگذاریم. در این چالش سعی کنیم زیبا ترین خاطرات 94 را با زبانی طنزآمیز و پر از اغراق های با مزه در گروه به اشتراک بگذاریم.
روش کار: خاطرات را در یک پست مستقل در وبلاگتون و یا با هشتک #خاطرات_خوشمزه_94 در فیسیوک، اینستاگرام یا تلگرام به اشتراک بگذارید. سعی کنید از تمام بامزگیها و خوش زبانیهایتان در تعریف خاطرات استفاده کنید.

پی نوشت: این مربوط به گروه تلگرامیمون بود که اینجا هم به اشتراکش گذاشتم، همراه شدن دوستان وبلاگی هم خیلی خوشحالم میکنه. خاطره ای که من به اشتراک گذاشتم رو میتونید در ادامه مطلب بخونید. اگه فرصت کنم خاطرات بیشتری می نویسم حتما. :)

 

زندگی کارمندی

 

  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید