۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

به نظر شما بهترین ایده ی داستان کوتاه دنیا چی میتونه باشه؟

به نظر شما هم «نوشتن» مصداق خلق یک دنیای تازه است؟  به نظر من نویسندگی یعنی قدم گذاشتن در مسیر خداگونگی! برای همین  هم مطمئنم «آفرینش» نیاز به خلاقیت خیلی زیادی داره! اگر خالق خلاقیت نداشته باشه بی شک متهم میشه به «نقص»، و نقص خالق عامل اصلی برای به وجود اومدن مخلوق ناقصه! این روزها به لطف اینترنت و شبکه های اجتماعی همه صاحب رسانه های شخصی شدن ولی راستی راستی چرا کمتر کسی میتونه حرف تازه ای بزنه؟ مگه نه اینکه این همه ابزار مدرنیته باید باعث پیشرفت همه جانبه میشد؟ خوب حداقل در حوزه ی ادبیات و به خصوص ادبیات فارسی که نشد! اتفاقا برعکس یه سیر قهقرایی رو شروع کرد که اینجا جای صحبت درباره ش نیست. تصمیم گرفتم تو این وانفسای ادبیات اینترنتی با کمک شما دوستای وبلاگستانی که خیلی خیلی فرهیخته تر از همه ی فضاهای عنکبوتی وب هستید کمی تمرین داستان نویسی کنم. به نظر من هرکس به خودش جرئت میده و قلم به دست میگیره و می نویسه مثل یه شوالیه میمونه اما در این مسیر میتونه شوالیه ی تاریکی ها باشه، یا علم و دانایی را چراغ راه خودش قرار بده و ادیسه ای برای بشریت بشه یا نه در جهل خودش دست و پا بزنه و آیندگان بهش به عنوان یه دن کیشوتِ متوهم و بی دست و پا نگاه کنن که اومد و رفت...

تولید و زایش در ادبیات داستانی بیشتر از همه چیز نیاز به خلاقیت و ایده پردازی داره! هر داستان خوبی که می خونیم اول از همه ایده ی خوبی داشته! ممکنه بعد از ایده پردازی و در مرحله ی طرح و پی رنگ، ایده ی اولیه کاملا زیر سایه ی ماجراها گم بشه یا نویسنده مسیر داستان رو عوض کنه ولی مهم اینه که ایده ی اولیه شکل بگیره تا قلم به دست بگیریم و با هم بنویسیم.

به نظر شما بهترین ایده ی داستان کوتاه دنیا که الان به ذهنتون میرسه چی میتونه باشه؟ قلم به دست بگیرید و در حد یک یا دو جمله جذابترین ایده ای را که به ذهنتون می رسه همینجا کامنت کنید.

جوابهای شما من رو خیلی خوشحال میکنه و در صورت استقبال از همین ایده های مطرح شده برای طرح و گسترش استفاده می کنیم و شاید اصلا همینجوری یه کارگاه دور همی داستان نویسی تو فضای مجازی شکل دادیم، ممنون از همراهیتون رفقا 

 

  • جمعه ۷ آبان ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

صفحه حوادث

«ناموسا ماجرا ناموسی بود حاج خانوم.
من و میلاد داشتیم از خیابون برمی‌گشتیم که رامین ما رو دید و با مشت و لگد به جون داعاشش افتاد، حالا نزن کی بزن! بی ادبیه ببخشید همه ش فوشِ ناموس می‌داد لاکردار. میلاد کمک می‌خواست، تو مرام ما نیس وارد ماجراهای ناموسی رفیقمون شیم، حالا گیرم که دوتا داعاشا دختر عموشونا بخوان، یکی نیس بگه تو رو سننه؟
ما رفتیم میانجیگری کنیم خیر سرمون. رامین خیال بد ورش داشت که می‌خوام درگیر شم که یهو به منم حمله کرد، حاج خانوم من فقط 16سالم بود نفهمیدم و چاقو رو کشیدم...
غلط کردم، خبط کردم، بچگی کردم، رامین تو بغلم غرق خون شد، داعاشِ بهترین رفیقم تو بغلم داشت جون می‌داد و بهترین رفیقم زل زده بود به ما...»
یک دستمال کاغذی از روی میز برمیدارد و هق هقش بلند می‌شود، لحظه لحظه ی روزهای گذشته از جلوی چشمانش می‌گذارد و سعی می‌کند بر خودش مسلط شود:
«حاج خانوم مادری کردی
تو این شیش سال هر روز منتظر بودم حکممو بزنن تا راحت شم ازین زندگی نکبتی، هرشب خواب لحظه‌ای رو که آویزون میشم می بینم که رامین با لباسای خونین مالی منتظر جون دادنمه.
حاج خانوم ننه م گفته شرطتون واسه بخشش رفتن ازون محل کوفتیه، بهتر! حالا که خونه رو واسه پول دیه فروختن به میلاد و اونم قراره بعده عروسی زنشو بیاره اونجا، مام میریم تا همو هیچ‌وقت نبینیم.
حاج خانوم نوکرتم امسال بعده شیش سال نوروزو پیش ننه ام، شاید باز برق امید بیوفته تو چشاش دم سال تحویل...شاید این زندگی کوفتی بوی تازگی بگیره دوباره وقتی که امسال درختا شکوفه میزنن...»
 
  • پنجشنبه ۱۹ فروردين ۹۵

دادگاه خانواده

-    حاج آقا هفت ماهه ازدواج کردیم؛ این مرد اصلا احساس نداره، تا حالا واسه من یه حلقه گوشواره هم نخریده. شوعرِ‌ خواهرم سرتاپاشو طلا گرفته اما منه بیچاره فقط همین حلقه ی عقدو دارم که اونم خیره سرش نگه داره واسه خواهرش! حاج آقا توی یه مهمونی خونوادگی منو دید، بعده چند وقت خونواده ش از من خواستگاری کردن... دل پدر مادرم گرم بود به اینکه با غریبه وصلت نمی‌کنیم می‌شناسیم خونوادشونا!! اما از کجا میدونستیم از صد تا غریبه بدترن اینا؟ خودش و خونواده ش از همون اولش با دروغ پا پیش گذاشتن! منو فریب دادن! من که تجربه نداشتم، نفهمیدم دارم بازی می‌خورم! پیش مشاور هم رفتیم، مشاوره هشدار داده بود که این پسره ی یه لاقبا به درد من نمی‌خوره ها، اما منه ساده گول فوق لیسانسشو خوردم! گفتم مهندسه، شغلش باکلاسه، اما این آقا بعده مراسم دیگه نرفت سر کار! می‌گه کار نیست! می‌گه همه پروژه ها خوابیده! آقای قاضی شما بگید مگه می‌شه همه پروژه ها بخوابه؟ نه آقا!! این شمایی که خوابیدی! از دامادتون یاد بگیر! هفته پیش یه گردنبند واسه خواهرت خریده همه ش برلیانت، با نگینای یاقوت! حاج آقا همه وقتی ازدواج می‌کنن به تازه عروسشون بیشتر توجه می‌کنن! اون‌وقت این پسره در قبال من هیچ احساس مسئولیت نداره!!! خرجی هم که نمیده. آخه فقط خریدِ خونه هم شد خرجی؟؟ همه ش بداخلاقی می‌کنه! مرد بودنش رو به رُخَم می‌کشه! هی می‌گه من مرد خونه ام خُردم نکن! حاج آقا شما بگید منِ ضعیف و لطیف، اصلا زورم به این غول تشن می‌رسه؟ هی میگه مرد، مرد، مرد! هه هه هه نخیر آقا! شما مرد نیستی! تو زردی! حاج آقا من اشتباه کردم، مشاورم گفت اگه ازدواج کنی باختی! منم ازدواج کردم و باختم! حالا می‌خوام جبران کنم! جلوی ضررو هروقت بگیری منفعته! حاج آقا نمی‌شه یه کاری کنید که خطبه طلاق جاری بشه؟

-    نخیر خواهرم نمی‌شه! شما بهتره که سازش کنید.

-    حاج آقا نمی‌شه شما یه کاری کنید که بشه؟

-    البته یه کارهایی میشه کرد که به خودتون بستگی داره.

چند روز بعد مرد پای تلویزیون نشسته و به نقطه ای در اعماق تاریخ خیره شده است. پشت سر هم سیگار دود می کند و به هفت ماهی که گذشت فکر می‌کند. اما زن در حالی که زیباترین لباس‌هایش را پوشیده، با عجله از خانه خارج می‌شود. فردا قرار است دادگاه حکم طلاق را صادر کند...

 

دادگاه خانواده

  • دوشنبه ۹ فروردين ۹۵

کبوترهای سقاخانه ی «اسمال طلا»

هنوز مشق های مدرسه‌اش تمام نشده که مادر، چادرِ سپیدِ گلداری که برای جشن تکلیفش دوخته را می‌دهد دستش و دوتایی راه می‌افتند به سمت حرم تا از امام رضا بخواهند کمکشان کند.
وقتی به صحن «اسمال طلا» می‌رسند اشک در چشم‌های مادر جمع می‌شود و می‌نشیند روبروی «پنجره فولاد» و با خدا درددل می‌کند؛ از پول کرایه خانه می‌گوید که چند ماهیست عقب افتاده و از ماشین اصغرآقا _پدر دخترش_ که به روغن سوزی افتاده و نمی‌شود دیگر با آن مسافرکشی کرد... از دست‌های خالی یک مرد که وقتی شرمنده ی زن و بچه اش می‌شود جز به کمربند و سیگارهای شبانه برای تسکین حس شرمساری نمی‌رود...
از پول خرج عملی که مدتهاست نادیده گرفته شده حتی اگر به قیمت جان مادر تمام شود و آینده ی دختر...
از دختر همساده بالاییشان که بچه اش نمی‌شود و آمیزقاسم بنا می‌خواهد سرش هوو بیاورد! ... می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید...
چشم‌های مادرش خیره به پنجره فولاد پر از اشک شده و مرواریدهایش می‌پاشد روی صورت او، ولی چشم‌های او دنبال کبوترهای صحن ازین سو به آن سو می‌دود. یکی از خدام شروع می‌کند به پاشیدنِ گندم برای کبوترها، همه شان دور او جمع می‌شوند و مردم هم دور آن‌ها حلقه می‌زنند. او هم دست مادر را رها می‌کند و کنار آن‌ها می‌رود. خط نگاهش کبوتر طوقداری را دنبال می‌کند که تا نوک گنبد می‌پرید و حالا کنار بقیه نشسته و دارد از زمین دانه می‌چیند، چقدر دوست داشت که او هم پر داشت تا کبوترها او را هم بین خودشان راه می دادند، آن وقت می‌توانست تا پیش خدا پرواز کند و غم‌های مادرش را به او بگوید. با هر دانه که طوقی برمیدارد حرف‌های مادر در ذهنش مرور می‌شود و با خودش فکر می‌کند: کاش خدا هم برای ما دانه بپاشد تا مادر دیگر گریه نکند...
 
 
مشهد - حرم رضوی - زمستان 94
عکس هم از خودم ;-)
 
  • شنبه ۱ اسفند ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید