۱۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نبشته» ثبت شده است

پدر...

﷽ .

#پدر

من به تو مدیون‌‌ام

به چشم‌های خسته‌‌ات

به انگشت‌های پینه‌‌بسته‌‌ات

به موهای جوگندمی‌‌ات که حالا دیگر برف تجربه سپیدپوش‌‌شان کرده...

من به تعداد روزان و شبانِ قرن‌های پُر عداوت انسان علیه انسانیت به تو مدیون‌‌ام

به خاطر روزهای سختی که در جدال با دیوِ روزگار، مردانه ایستادی تا از تو ایستادگی بیاموزیم...

به خاطر تمام شب‌های بی‌پایانِ درد و رنج و تباهی که گرمی نفست حرارت ایمان بود و قُوَّتِ بازوی‌‌ات تأمین کننده‌ی قوتِ غالب‌‌مان.

به اندازه‌‌ی تمام هزاره‌های طولانیِ «زندگی» پس از «هبوط» به تو مدیون‌‌ام

به لبخندت، به اشک‌هایت که هیچ‌وقت ندیدم‌‌شان، به اخم‌‌های پر ابهتت. به مهربانیِ جاودانه‌ات که پشت جذبه‌ی دوست داشتنی‌‌ات پنهانش می‌کنی. به اندازه‌ی تمامِ تاریخِ بشریّت، از آدم تا خاتم، به اندازه‌ی تمام اندیشه‌های لامحال، از ارسطو تا دکارت، به اندازه‌ی تمام فیلم‌های ساخته و نساخته از چاپلین تا کیشلوفسکی، به اندازه‌ی تمام کتاب‌های نوشته و ننوشته، تمام طرح‌های نقش بسته و نبسته در صحنه‌ی تاریخ، که تو خود، تاریخِ مجسمی، من به تو مدیون‌‌ام.

 

در زمانه‌ای که شعور متاع بی‌ارزشی تلقی می‌شد و آگاهی سزای‌‌اش چماق بود، تو چراغ دانایی را در وجودم بر انگیختی و مرا در مسیر انسانیت رهنمون ساختی، گفتی: «نترس، برو، طاقت بیار» و من از تو یاد گرفتم ایستادن را و طاقت آوردن را...

و چه آرزوی جاودانه‌‌ایست برافراشته نگاه داشتن بیرقی که تو به دستم داده‌ای. 

هرچه هستم، هرچه می‌توانستم باشم و نشدم. هرچه دارم و هر آنچه خواهم داشت را به تو مدیون‌‌ام.

مرد

یگانه

اسطوره

پدر

روزت مبارک

 

چشم بد دور، گوش شیطان کر، سایه‌ات مستدام

  • يكشنبه ۱۸ اسفند ۹۸

در استقبال بهـــــــــــار

سال 96 با همه‌ی تلخی‌هایش دارد می‌رود،
امیدوارم سال جدید بهارتان بیاید و بماند
بیاید و به استقبالش بروید و برایش شعر بگویید
امیدوارم سال 97 منشأ خیر و برکت باشد



بهار من از راه می‌رسد
بهـــــــــــار من از جنوب می‌آید
بوی اصالتِ خلیجِ فارس می‌دهد
گرمای دل‌چسبِ سواحلِ بندر به تن‌اش مانده
نوازشش می‌کنم و حرارتِ محبتِ بهار، در درختِ جانم جریان می‌یابد
سر انگشتانم شکوفه می‌زند...
قلبم می‌تپد و روحم سبز می‌شود
بهــــــــــــــار، ترنّمِ زندگی روی گلبرگِ جان است. 


بهــــار من از جنوب می‌آید
بهارِ من به صلابتِ نخل است و طراوتِ دریا
بهــــارِ من، طعمِ خرما می‌دهد
عصرهای طولانیِ بهار
                 بعد از میتینگِ پُرهیاهوی بوسه و بغل
                 با رنگین‌کمان، ائتلاف می‌کنیم و
                 به لبخند رأی می‌دهیم
بعد
  به دامانِ پاکِ طبیعت پناهنده می‌شویم و با هم چای می‌نوشیم
                        چای و خرما...
                        چای و چشمانِ خلیجی‌اش...
                        چای و زندگی...


بهارِ من، ماهیْ گـــــُــلیِ زندگی‌ام می‌شود
ماهیْ سیاهِ کوچولوی‌اش می‌شوم
           تُنگ را می‌شکنیم و 
           راه می‌افتیم تا به دریا برسیم
                     بحارِ من زلال و شفاف است
                                              مثل بهار...


بهارِ من سفره‌ی هفت‌سین است...
                     سیمین‌ساق و صمیمی
                    بهارِ من سبزه است
                    و من تخمِ‌ مرغِ رنگیِ او می‌شوم

وقت‌هایی که اخلاقم سرکه‌ای شده،
                سمنو می‌شود تا کامم را شیرین کند
               شیرین می‌شوم، فرهاد می‌شود
                مجنون می‌شوم، لیلا می‌شود

سیب‌مان را گاز می‌زنیم و سکوتمان را پچ‌پچ می‌کنیم

سفره‌مان شاید سکه نداشته باشد
ولی به جایش همیشه عکس‌مان توی آینه‌ی کنارِ قرآن لبخند می‌زند
بهـــــــــــارِ من 
           نامِ دیگرش خوش‌بختی‌است...




اسفند روی آتش می‌ریزیم و صلوات می‌فرستیم
اسفند برای دود شدن است و رفتن...
                                  اما بهار آمده تا بماند

                                یا مقلب القلوب والابصــــــــــــار
                                حوّل حالنا الی ‌البهــــــــــــــار



20 اسفند 1396


 ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید... مطمئنن آن‌جا با مطالب متنوع‌تری مواجه خواهید بود.


هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
سعدیِ جانِ جانان




بهاریه‌های دیگر مرا اینجاها بخوانید:


  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶

اصل هویگنس

سرماخوردگی شدید تمام وجودم را فرا گرفته و تا جایی پیش رفته که احساس می‌کنم هرلحظه ممکن است برای همیشه به رخت‌خواب بچسباندم! در هفته‌ای که گذشت دو سه تا اتفاق بد، آن‌قدر پشت سر هم و رگباری بر سرم آوار شده‌اند که تاب نیاوردم بهای سلامتی را با لم دادن کنار بخاری بپردازم. با چهل و چند درجه تب راه افتادم توی کوچه و خیابان پی اینکه شاید اوضاعم را کمی بهتر کنم، اما همه‌ی تلاش‌ها نتیجه‌ی عکس داد. یک روز در حالی که لرزِ عفونت تمام وجودم را گرفته بود زیر آفتاب کم رمق پاییز خودم را چسباندم به دیواری گوشه ی یک پارکِ خزان‌زده‌ی لخت و عور و چشم‌هایم را بستم و سعی کردم از گرمای اشعه‌ی زندگی‌بخش خورشید استفاده کنم. وقتی که نور روی لبانم نشست یاد گرمای لبانت افتادم که یک روز سرد پاییزی برای اولین بار طعمشان را چشیدم. گرم بودند و شیرین، مثل طعم خرماهای جنوب... خرما را باید با چای نوشید با خاطره. با حس آن مرد جنوبی که تسمه‌ای دور کمرش می‌اندازد و از درخت بالا می‌رود تا موهبت الهی را از درخت بچیند. حالا من از درخت خاطرات بالا می‌روم و میرسم به پله‌ای که تو باید روی آن بایستی تا قدت به لب‌های من برسد... مست گرمی آفتاب می‌شوم و سعی می‌کنم درد قفسه‌ی سینه را فراموش کنم.
به نوری فکر می‌کنم که از خورشید آمده تا روی تن زمین بتابد و بعد به تو فکر می‌کنم که نور خاطره‌ات روی تن من نشسته و دارد مرا گرم می‌کند.  اصل هویگنس در فیزیک، روشی برای تحلیل انتشار موج است. این اصل می‌گوید هر نقطه از موج پیش‌رونده خودش چشمه‌ای تازه در انتشار موج است. موج نهایی جمع همهٔ این موج ‌های پیش‌رونده است و تو جمع همه‌ی این خاطرات پیش‌رونده‌ای که اینک درون من ارتعاش ایجاد کرده‌اند. این لرزه نه از سرماست و نه از عفونت... این موج سنگین گذر خاطرات است که نمی‌گذرد.
 دست خیالت را می‌گیرم و دوتایی می‌رویم می‌نشینیم روی یکی از نیم‌کت‌های پارک و شروع می‌کنیم به شمردن پاییزهایی که آمدند و رفتند. پاییزهایی که آمدند و رفتی، پاییزهایی که آمدند و آمدم... می‌خندی و می‌گویی: آمدی؟ می‌خندم و می‌گویم: همه رفتن‌هایشان را می‌گذارند برای پاییز، من آمدن‌هایم را... آمده‌ام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...
با شیطنت می‌گویی: ور که بگویمت که نی؟
می‌خندم و لب‌هایم را به پیشانی‌ات می‌چسبانم و زمزمه می‌کنم که: نی شکنم، شکر برم...


چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
                                                                              حضرت حافظ
  • يكشنبه ۲۶ آذر ۹۶

من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

من اینجا بس دلم تنگ است  

 وهر سازی که می‌بینم بد آهنگ است 


+  انگار که باید به نصیحت اخوان ثالث گوش بدم و قدم در راه بی فرجام بگذارم!



خوندن پست قبلی به شدت ثواب داره...

کامنت گذاشتن اجر عمل رو بالا میبره!

  • جمعه ۲۱ مهر ۹۶

برای تمام مادران پسرهایی که در هنگ مرزی میرجاوه خدمت می‌کنند

در اندوه ده مَرد...

در این روزهای پردروغ و پرفریب که همّ و غمّ همگان شده‌است بحث درباره‌ی نامزدهای ریاست‌جمهوری، خبری در میان اخبار گم شد. خبری که رنگ و بوی خلوص و ازجان‌گذشتگی داشت. خبری که اگر از اروپا مخابره شده بود پروفایل شبکه‌های اجتماعی‌مان را سیاه می‌کرد و بلافاصله دل‌نوشته‌های سوزناک‌مان مصداق بارز «تو کز محنت دیگران بی‌غمی» می‌شد. خبر کوتاه بود ولی غمی به درازای عمری که یک مادر به‌پای فرزندش می‌گذراند با خود به همراه داشت: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز، دیگر هیچ‌وقت به خانه باز نخواهند گشت...

خبر در سکوت و یواشکی طوری آمد که کسی صدای پایش را نشنود: دیگر هیچ‌کس صدای خنده‌های این دَه نفر را نخواهد شنید... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

اصلاً مگر این‌خبرها شنیدن دارند؟ شُویِ خبری-تبلیغاتیِ صداوسیما برای نمایندگانی که شمشیر را مقابل دولت از رو بسته‌اند برای همگان جذاب‌تر از گریه‌های مادری است که منتظر بازگشت فرزندش از سربازی نشسته تا در رخت دامادی ببیندش اما... این روزها کسی دوست ندارد از حال‌وروز پدری بشنود که یک‌شبه می‌شکند... همان بهتر که خبر کوتاه است و بی‌سروصدا: ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

هنوز هم در تمام پادگان‌های مرزی و غیر مرزی طبل بزرگ زیر پای چپ می‌تپد، مثل یاد محبوبی در پهلوی چپ! اما ده زن، ده مادر، ده دختر... چشمانشان بارانی‌است، مثل آسمان شهر... انگار که اردی‌بهشت‌شان جهنم شده‌باشد... آینده‌ای که سوخت، گذشته‌ای که تباه شد، خاکستری که بر افسانه‌ی امنیت نشست... امشب دیگر در قلب محبوبشان هیچ دختری نمی‌تپد... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

این روزها وقتی خورشید از غرب غروب می‌کند، هنگ مرزی میرجاوه در قیری غلیظ از شب فرو می‌رود و سربازان وظیفه پشت پنجره‌های آسایشگاه به آخرین پرتوهای نوری که از کیلومترها دورتر می‌آید و شاید از مسیری که از شهرهایشان می‌گذرد خیره می‌شوند و در بهت و سکوت غرق در حسرت انتقام به یاد دوستان شهیدشان بغض می‌کنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

همیشه باید فاجعه اتفاق بیفتد تا «ما» فقط دل بسوزانیم و «مسئولین» بیانیه صادر کنند... یک سال اتوبوس سربازان سقوط می‌کند، یک‌سال مرزداران سراوان قتل‌عام می‌شوند، یک‌بار سقوط بالگرد و کشته‌شدن خلبان... یک‌بار ربوده شدن و اسارت طولانی‌مدت مرزبانان... حالا هم که فاجعه‌ی میرجاوه... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز... شهید می‌شوند و تو... آقای مسئول... در سخنرانی‌هایت لاف از امنیت می‌زنی... به فکر شهدای حرم هستی و اینک شهدای حریم ایران در خاک و خون غلت می‌زنند... ده مَرد، ده مرزدار، ده سرباز...

 


     پی‌نوشت: من از طریق گوگل مپ و حالت ستلایت تمام منطقه‌ی مرزی میرجاوه را بررسی کردم و تمام محدوده‌ی مورد نظر را به دنبال جنگل‌هایی که مسئولین می‌گویند مهاجمین در آن پنهان شده‌اند گشتم. فکر می‌کنید نتیجه چه بود؟ آن اطراف حتی درختی هم ندیدم چه برسد به جنگل انبوه!!! واقعا من نمی‌دونم توی عصر ارتباطات و فن‌آوری اطلاعات چرا این‌قدر صریح و بدون فکر حرف‌هایی زده می‌شود که در آن‌ها شبهه باشد... باور کنید این رفتارها باعث بی‌اعتمادی به حاکمیت می‌شود...

  • شنبه ۹ ارديبهشت ۹۶

یه مرد به شکل اسطوره ای هر درد

وجودش افسانه نیست...


رجب به سیزدهمین روز رسید، زمین بر خود لرزید و کعبه از شوق لبخند زد. پسری متولد شد که سال‌ها بعد تبدیل به الگویی برای تمامی‌ قرون شد. آه چقدر سخت است در سالروز میلاد حضرت علی(ع) درباره‌ی او سخن گفتن.

 علی(ع) افسانه نیست، علی(ع) آدم ماوراءالطبیعه‌ی قصه‌ها هم نیست؛ او تنها یکی از افراد برجسته انسانی در تاریخ بشر است و اتفاقاً همین‌است که او را نزد پیروان همه‌ی ادیان (هرآنکس که اهل تحقیق و تدبر است) عزیز و گرامی داشته است. آن‌قدر وجوه مختلف زندگی او انسانی و آرمانی‌است که نیازی به افسانه‌پردازی‌هایی که این سال‌ها باب شده ندارد. ای کاش بجای این‌که ما را از شمشیر علی بترسانند و او را در حد قهرمانان فیلم‌های کره‌ای توصیف کنند ما را با روش و منش زندگی‌اش آشنا می‌ساختند.

او اگرچه در جنگ قهرمانی جسور و شمشیرزنی بی‌نظیر است، اما در شهر در کسوت سیاستمداری چیره‌دست و مردم‌سالار است. وقتی که مردم او را نمی‌خواهند به دنبال کسب منصب نمی‌افتد و هزینه‌هایش را برای حکومت اسلامی به رخ دیگران نمی‌کشد... ولی وقتی که مردم به سمتش می‌آیند و برای خلافت می‌خوانندش به دارالخلافه می‌رود و در بسط اسلام و عدالت و آزادی می‌کوشد. آن‌چنان که برادرش عقیل را هم در منصبی نمی‌گذارد و از بیت‌المال و سفره‌ی انقلاب برایش هزینه نمی‌کند. وقتی که می‌داند طلحه و زبیر با حکومتش مخالفند آن‌ها را حصر خانگی نمی‌کند و تا زمانی‌که دست به شمشیر نمی‌برند بر آن‌ها شمشیر نمی‌کشد.

چنین انسانی وقتی که از چارچوبه‌ی در وارد خانه می‌شود تمام مسئولیت‌ها را پشت در می‌گذارد و می‌شود «پدر»... می‌شود«همسر». خانه‌اش می‌شود کانون مودت و محبت و رحمت. خانه‌ای که در آن همسر و شریک زندگی را مایه آرامش می یابی.

 علی پدر بودن را برای فرزندانش معنا بخشید ولی او تنها پدرِ فرزندانش نبود. او پدر مدینه بود و هرشب در شهر می‌گشت و هر‌آنچه از آب و غذا و لباس داشت به مردم بی‌بضاعت می‌بخشید؛ آن‌گاه در نیمه‌‌های شب‌، سر به نخلستان می‌نهاد و در چا‌ه‌هایی که به قوت بازوی خودش کنده بود فریاد می‌زد و از رنجی که نسل بشر می‌کشد می‌گریست.

چون بر آنچه تاریخ درباره‌ی علی شهادت می‌دهد می‌نگریم او را الگویی ناب می‌یابیم که استاد سخنوری در منبر است و استاد نوشتار در نهج‌البلاغه. علی(ع) استاد کار در زمین است و استاد پیکار در رزم. الگوی وفا و فرمانبرداری نزد پیغمبر است و الگوی تعهد اجتماعی در قبال مسئولیت‌های فردی‌اش.

علی معنای دقیقی برای الگوی یک انسان کامل است، نیازی به افسانه‌پردازی ندارد. ای کاش از رهروان صادق راه او باشیم. 


          پی‌نوشت: میلاد حضرت علی (ع) را خدمت همه شما یاران جان تبریک عرض می‌کنم.



  • سه شنبه ۲۲ فروردين ۹۶

شیمی کاربردی

سر کلاس شیمی درس زندگی بگیریم


زندگی ما آدم‌ها چقدر عجیب و غریب است! در آن هیچ چیزی غیر ممکن نیست، حتی چیزهایی که به نظر می‌آید تا آخر عمر هرگز به دردمان نخورَد هم ممکن است برای آشنایی با زندگی مفید باشند! مثلاً چی؟ مثلاً علم! یا اصلا به طور ویژه علمِ شیمی! همان که در دبیرستان کلاس‌هایش عجیب حوصله‌سَربَر می‌گذشت!!!‌ تا به حال به این فکر کرده‌ای که دنیای ما به دنیای علم آن‌چنان هم بی‌شباهت نیست!؟! کمی تخیلت را به کار بینداز و دنبال کاربردِ شیمی در روزمرگی‌هایت بگرد! شاید بیهوده نبوده که قُدَما کیمیاگری را دانشِ سیطره بر روح و جان می‌پنداشتند! راستش را بخواهید من فکر می‌کنم زندگی شاید خیلی شبیه به سلسله فرایندهای شیمیایی باشد! 

چند عنصر یا ترکیب مختلف وقتی کنار هم قرار می‌گیرند شاید در شرایط عادی هیچ واکنش خاصی از خود بروز ندهند ولی وقتی شرایط خاصی بر آن‌ها اثر می‌کند، اتفاقات عجیب و غریبی رخ می‌دهد کم‌کم پیوندهای قبلی سست می‌شوند و عناصر و یون‌های تشکیل‌دهنده درگیر رابطه‌های جدیدی می‌شوند. یکی به دیگری دل می‌دهد، الکترونش را به او می‌سپارد و وارد یک پیوند یونی می‌شود. دیگری می‌رود و با کسی روی هم می‌ریزد که حاضر باشد برای رابطه‌ی کووالانسی‌شان از خود مایه بگذارد و الکترون‌های لایه‌ی آخرش را با او به اشتراک بگذارد. بدترین نوع رابطه‌ی عاطفی در این مواقع وقتی است که یک طرف هرچه دارد بگذارد وسط و دیگری به هیچ‌کجایش نباشد! تازه وقت‌هایی که طرفش حواسش نیست برود و با دیگری بپرد!!!!! این پیوندهای داتیو هیچوقت آخر عاقبت خوشی ندارند... گاهی هست شرایط جوری می‌شود که آدم‌ها از هم می‌بُرند، خسته می‌شوند، فقط دنبال این هستند که در یک جانشینی ساده یک نفر را بیاورند و جلوی چشم‌های خسته و خشمگین طرف مقابلشان با او رابطه برقرار کنند. بدون این‌که هیچ چیز دیگری تغییر کرده باشد... اصلا فکر نمی‌کنند که شاید کمی از همه‌ی ماجرا تقصیر خودشان هم باشد... گاهی هم هست که به این جانشینی‌های ساده عادت می‌کنند و بعد دوگانه و چندگانه و بعد به هرزگی می‌افتند...  گاهی در زندگی آدم‌ها وقتی به خودشان می‌آیند می‌بینند که فراورده‌های جدید هیچ شباهتی با مواد اولیه ندارند. شاید همینطوری‌هاست که آدم‌ها  عاشق یکدیگر می‌شوند یا از هم متنفر می‌گردند. گاهی پیش می‌آید که برخی آدم‌ها سال‌ها کنار هم زندگی می‌کنند و با خوب و بد هم دلبرانه کنار می‌آیند اما ناگهان دست تقدیر چنان شوکی به آن‌ها وارد می‌کند که در اثر تنش‌های زندگی تغییر ماهیت می‌دهند. آدم‌های آرام و مهربان تبدیل می‌شوند به موجوداتی همیشه عصبی و غیرقابل تحمل. یا کسانی که همیشه‌ی خدا پایبند به نیروهای واندروالسی بودند و اصولشان را زیر پا نمی‌گذاشتند (خواه دین، خواه مذهب، خواه اخلاق...) به یک‌باره به سطح برانگیختگی می‌رسند و راه دین‌ستیزی و اخلاق‌ستیزی و گاه جامعه‌ستیزی پیش می‌گیرند و از گذشته‌شان اعلام برائت می‌کنند. یک وقت‌هایی هست که آدم‌ها خودشان هم متوجه همه‌ی این تغییرات نمی‌شوند و فکر می‌کنند دور و برشان همه‌چیز به دور تناوب و تکرار افتاده و همین عادت شروع همه چیز است. در این قصه‌ی پر غصه نقش کاتالیزورها را نباید از نظر بُرد، موجودات دو به هم‌زن و مرموزی که به زندگی اضافه می‌شوند و همه‌چیز را به هم می‌ریزند. کاتالیزور قصه‌ی ما می‌تواند جمله‌ای از فردی خاص باشد که از گوشه و کنار زندگی ما می‌گذرد یا یک نوع رفتارِ به خصوص از اطرافیان که باعث می‌شود کهیر بزنیم، یا اصلا شاید هم یک نفر بیاید و همه چیز را در فرایند زندگی به هم بریزد و برود تا درگیر واکنش بشوی. این‌جور مواقع دیگر دست خودت نیست! وقتی واکنش شروع شد دیگر «تغییر» ناگزیر خواهد بود. خوب یا بد دیگر هیچ چیز دست من و تو نیست. آنتروپی بالا می‌رود، شاید همه وجودت گُر بگیرد و آنتالپی خودت یا محیط بالا و پایین شود! اگر فراورده‌ی واکنش مفیدتر از مواد اولیه نباشد آرامش پس از طوفان خیلی هم خوب نیست. بهتر همان است که سعی کنیم شرایط را جوری بسازیم که حاصل واکنش‌های زندگی‌مان مطلوب باشد، از کاتالیزورهای بدطینت دوری کنیم مبادا راهی برویم که حاصلش انفجاری عظیم باشد که زندگی خودمان و دیگران را به تباهی بکشاند...

اصلا می‌دانی... آدم‌ها همان بهتر که مثل گازهای نجیب باشند! نادر و با شخصیت؛ آزادانه همه‌جا بروند و همه‌کار بکنند و دست در دست زوجِ همتای بی‌همتای خود توی کوچه پس‌کوچه‌های زندگی قایم باشک و گرگم به هوا بازی کنند ولی با هیچ‌کس دیگری در نیامیزند و بگذارند دنیا هرچه می‌خواهد برای به چنگ آوردنشان تلاش کند... اما کورخوانده... گازهای نجیب همیشه نجابت به خرج می‌دهند...


 

  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

تمامِ نا تمامِ من

دلم گرفته ازین شهرِ لعنتی

چرا نمی‌رسد آخر قرارِ من؟؟؟؟؟

 

 

     این روزها منتظر جواب آزمون استخدامی ام؛ آزمون دکترا هم ثبت نام کردم اگه باز مث پارسال نامردی نکنن... ادامه تحصیل به امید شغل یه اشتباه محضه... باور کنید گاهی هست که چاره ای جز ترک وطن نمی مونه٬ دوست ندارم به اونجا بکشه کار اما با این وجود زبان میخونم.

  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

خیزید و خز آرید...

به نظرم پاییز٬ مربایِ بهِ درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ است؛ شیرین و دلنشین؛ شبیهِ عطرِ پرتقال که می‌پیچد توی اتاق! یا شاید دانه‌های سرخِ انار اگر و تنها اگر روی ملافه‌های سپیدِ رخت‌خواب‌ها له شوند(!) آنگاه باور کن پاییز خودِ خودِ انار است؛ پوستش هم به همان کلفتی است! باید کارد بخورد وسط سینه‌اش و از قلبش خون بپاشد تا طعم خوشش را بچشی! خش خشِ خُرد شدنِ برگ‌ها و چکْ چکِ چترها زیرِ باران و کافه گردیِ غروبانه و عکس‌های اینستاگرامیِ رنگارنگْ با برگابرگِ پیاده‌روهای پاییزی همه‌اش سوسول بازیِ امروزی‌هاست! پاییز یعنی زیرِ کرسی تو برایم پرتقال پوست بکنی و من برایت انار دانه کنم... رادیو هم با الهه‌ی نازِ بنان برایمان برقصد...

 

کرسی

 

   توی شهرِ قصه‌ها بعضی دست‌ها برای بعضی دست‌ها دستکش می‌بافتند و بعضی جیب‌ها با دو دستِ در هم تنیده پُر می‌شدند و بعضی خیابان‌ها به آدم‌های دستکش به دست و جیب‌های گرم و شاد لبخند می‌زدند... حواستان هست پاییز دارد تمام می‌شود و ما آدم‌های شهر قصه هستیم...

عنوان هم که معلوم است از کجا کش رفته ام!

  • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵

سیستم مختصات ناظری که در قطار جامانده

گاهی هست آدمها یک وقتی، یک جایی متوقف می شوند... انگار که همه ی شور و طراوت و نشاطشان همانجا می ماند و از آنجا به بعد همه اش می شود درجا زدن و زندگی را زنده گی کردن، قصه ی تلخِ ماندن و درماندن، اما بخشِ تلخ ترش آنجاست که حتی خودشان هم متوجهش نمی شوند! اصلا شاید راه بیفتند و دور خودشان بچرخند و به خیال خام خود از مختصاتِ مکان-زمانِ ایست فاصله بگیرند! اگر در چنین شرایطی از یک معلم فیزیک بپرسی می تواند بگوید: با صرف نظر از میزان اصطکاک(!!) ناظر بیرونی مقدار دلتا ایکس(جابجایی) را برابر با صفر اندازه گیری می کند!

انگار کن که در اثر حادثه ای قطار زندگی در ایستگاهی متروک می ایستد و تو به دنبال رهایی از آنچه که شد، توی راهروهای قطار راه بیفتی و قدم زنان کوچه پس کوچه های قطار را زندگی کنی... هرقدر هم که از کوپه ات دور شوی باز هم قطار در همان ایستگاه مانده است.

کاش می شد همیشه حواسمان به لوکوموتیو زندگی باشد.

راستی آن حادثه همیشه در بیرون اتفاق نمی افتد، گاهی به درون نگاه کن...

 

 

    خمار + دلنوشته ای قدیمی که بیربط هم نیست اگر مرتبط نباشد : جدال درونی

  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید