۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمستان» ثبت شده است

در سوگ معلم

با خودم شعر روزهای آخر اسفند استاد شفیعی کدکنی را مرور می‌کنم و به کبیسه‌ی منحوس فکر می‌کنم. سال نود و پنج، سال رنج، سالی که برگ‌های خزان‌زده‌ی جامعه‌ی هنری یکی یکی افتادند تا درختی خشکیده و پیر برای روزهای زمستانی بماند. خبری تلخ می‌رسد که علی معلم، آقا معلم باسواد و فرهیخته‌ی سینمای ایران هم دار فانی را وداع گفت تا مبادا از رنج‌های این کبیسه‌ی نحس و بدشگوم رهایی پیدا کنیم. در روزهای آخر اسفند، کوچ بنفشه‌های مهاجر، زیباست. اما چرا این بنفشه‌ی زیبای سینما؟ مگر چند سالش بود؟ حالا حالاها باید می‌بود تا از او یاد بگیریم و پای نوشته‌هایش در دنیای تصویر درس نقد و سینماگری بیاموزیم. در نیمروز روشن اسفند، وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد، در اطلس شمیم بهاران،با خاک و ریشه... آری با خاک و ریشه... علی معلم خاک و ریشه‌اش از سینما بود و در سالی که مرگ کیارستمی کمر سینما را شکست چرا باید ریشه‌ی اندیشه هم از درون بسوزد و فقدان استادی چون معلم سینمای ایران را داغدار کند؟

همه می‌نویسند: علی معلم، نویسنده، ناشر، منتقد، تهیه‌کننده، کارگردان، مجری تلویزیون و بازیگر، سردبیر و مدیرمسئول ماهنامه دنیای تصویر! اما هیچکس نمی‌نویسد: یک پدر! که امسال دیگر کسی از او عیدی نخواهد گرفت، امسال پای هفت سین نمی‌نشیند. امسال...

سال لعنتی، سال بلوا، سال سوگ، سال آتش پلاسکو، سال رفتن عباس... کاش زودتر تمام شوی و لحظه‌ی تحویل سال همه با هم دعا کنیم که هیچ‌وقت بازنگردی... دعا کنیم هیچ سالی هیچ‌کس داغ پدر نبیند. هیچ بزرگی از پیش ما نرود. هیچ تلخی به کام ما نریزد.

سال جدید که بیاید باید قدر آدم‌ها را بیشتر بدانیم، طوری نباشد که اگر روزی از پیش ما رخت بربستند، حسرت روزهایی که بودند را بخوریم.

آقا معلم، ما همیشه به یادت خواهیم بود.



    پی‌نوشت: 

مواظب چارشمبه‌سوزمذگانتون باشید!!!!! 
شعر کدکنی رو هم واسه معلم نمی‌خوندم داشتم واسه خودم می‌خوندم.

من اگه به جای تحریریه دنیای تصویر بودم برای شماره‌ی بعدی علی معلم رو می‌بردم روی جلد و بزرگداشتی براش برگزار می‌کردم.

کانال تلگرام رو هم بخونید شازده گوگولو رو همونجا فقط آپلود می‌کنم وگرنه مجبورید برید روزنامه بخرید!!!


  • سه شنبه ۲۴ اسفند ۹۵

تو قامت بلند تمنایی ای درخت

خبرهای خوش محیط‌زیستی حال آدم را حسابی جا می‌آورد! چه چیزی بهتر از اینکه روز درخت‌کاری بهانه‌ای شود برای اهمیت دادن به طبیعت و کاشت درخت.
اصلاً گیرم که برخی از مسئولان شهری کاملاً تعمدی و ریاکارانه و با اهداف عوام‌فریبانه هوادار محیط‌زیست باشند! اصلاً چه ایرادی دارد؟ در جامعه­ای که کسی به اهمیت فضای سبز واقف نیست همین هم غنیمت است و باید قدرش را دانست.
برای توسعه­ی فضای سبز نمی­شود که فقط به مسئولین چشم‌داشت و به کسانی که بیش از هر چیز در گیرودار دفترودستکشان هستند و به‌جای مدیریت بودجه مسئولیت گلایه از بودجه را برعهده‌گرفته‌اند دل بست.
برای این‌که بتوانیم کمی به داشتن هوای پاک و امکان زندگی فرزندانمان در شهرهای سیاه و دودگرفته امید داشته باشیم باید اهمیت درخت و درختکاری را تبدیل به دغدغه‌ی عمومی نماییم. اول‌ازهمه یک آموزش جمعی برای آگاهی عمومی لازم است، امری که حتی از دیدگاه فعالان محیط‌زیستی هم مغفول مانده و یا شاید محدودیت فعالیت‌ها سبب شده هرگز به چشم نیاید.
اگر سازمان‌ها و نهادها و ادارات دولتی و خصوصی در این حوزه کم‌کاری می‌کنند و دم از کمبود بودجه می‌زنند بیایید خودمان اطرافیانمان را در این امر ترغیب و تشویق نماییم. مشارکت مردمی در ایجاد و مراقبت و محافظت از فضای سبز می‌تواند بسیار فراگیرتر و مؤثرتر از اقدامات ریاکارانه‌ی اداری باشد. بیایید امروز برای فرزندانمان نهالی بکاریم و از او بخواهیم رویش اسمی بگذارد و از آن مراقبت کند. خواهیم دید که در مسئولیت‌پذیری اجتماعی کودک چقدر مؤثر خواهد بود و از سویی دیگر چقدر به تصفیه‌ِی آینده‌ی نامعلوم و دودآلود زندگی‌شان کمک کرده‌ایم.
یاد کودکی‌ها به‌خیر که باید شعر زیبای «درختکاری» سروده عباس یمینی‌شریف را حفظ می‌کردیم و چه زود هم از برمی‌شدیم، آن روزها با شوروحال کودکی می‌خواندیم؛ به دست خود درختی می‌نشانم، به پایش جوی آبی می‌کشانم، کمی تخم چمن بر روی خاکش، برای یادگاری می‌فشانم، درختم کم‌کم آرد برگ و باری، بسازد بر سر خود شاخساری...



    پی‌نوشت: بعد از نوشتن این متن(دو روز پیش) درختکاری آقایان رمال و جادو جنبلی و انحرافی که تا تونستن از سبز و سبزی و سبزی‌کاری‌های کله گنده‌شون می گفتن حالم رو به هم زد. ببین کی دارم می‌گم ده سال دیگه می‌ریم به همینا رأی می‌دیم به عنوان جماعت اصلاح‌طلب یا خواهان تغییرات و منتقد شرایط! با اون هاله‌ی نورشون...

راستی عنوان هم از شعر سیاوش کسرائی است
  • دوشنبه ۱۶ اسفند ۹۵

جمهوری در سوگ جمهور...

پلاسکو سوخت، جمهوری شکست و فروریخت... 

امروز جمهوری میان ازدحام آن همه دود و آتش کمر خم کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. نگاهش به فروریختن تمام آن چیزهایی بود که به شهادت تاریخ، یک «جمهور» بدان می‌بالید... روزهایی را به یاد می‌آورد که تهران به عالم فخر می‌فروخت و راسته‌ی خیابان شاه از تقاطع لاله زار تا چهار راه پهلوی و بعدش خیابان فردوسی و بعدتر ساختمان پلاسکو نور چشمی تهران بودند. هنر و صنعت به هم گره خورد و معماری نوکلاسیک خردگرا، پای مدرنیته را به شهری با آدم‌های سنتی باز کرد. مردمی که هرچه بودند زود با مدرنیته اخت گرفتند و عجولانه از شهرِ پیشرفته‌شان هم پیشی گرفتند! فرهنگ و هنر و سینما و تئاتر و مایه کوبی و بهداشت و سلامت و سواد و بُرج برایشان کافی نبود... حالا به جای «مُدرنیته» انقلاب «مُد» شده‌بود...

اسم خیابان‌ها عوض شد و شاید تنها جایی بود که به اسم شاه بود و وقتی انقلاب کردند امام نشد. با افتخار و به افتخار جمهور، جمهوری‌اش نام نهادند... و او همچنان سرش را بالا گرفته بود تا به امروز.... سال‌ها گذشت و گذشت، شاه رفت، امام رفت، کاستروی انقلابی رفت -در یک زمستان سرد- هاشمی هم رفت... ولی پلاسکو سرجایش ایستاده بود، پیر و خسته، مثل پیش‌قراول سپاهی که هیچ‌گاه به آرزوهایش نرسیده به مردمی که هنوز هم شهوت تکنولوژی دارند پورخند می‌زد. همین چندروز پیش بود که وقتی پدافند هوایی به سوی آسمان جمهوری آتشِ رگبار گشود، عده‌ای رفتند بالای ساختمان پلاسکو تا عکس بگیرند و در شبکه‌های اجتماعی‌َشان بگذارند... هیچ‌کدام فکر نمی‌کردند امروز که آتش‌نشان‌ها برای نجات آن‌ها به پلاسکو آمده بودند عده‌ای برای پُرکردنِ صفحات اجتماعی‌شان با آخرین داغِ سینه‌ی جمهوری باز به آن‌جا بیایند.

جمهور قلبش به درد آمد اما جمهوری فراموش نمی‌کند که سال‌ها پیش تنها بیست دقیقه کافی بود تا صاحب پلاسکو شبانه محاکمه شود و صبحِ فردا به تیربار بسته شود، هیچ‌گاه هیچ‌کس فکر نمی‌کرد این خون فراگیر شود و سرنوشتِ ساختمانِ پانزده طبقه‌ی سوگلیِ خیابانِ جمهوری در تاریخِ تهران با خون و ننگ گره بخورد. 

همان سال پلاسکو مصادره شد، سندش را به نام بنیاد مستضعفین زدند و تقدیر چنان بود که بُرجِ پیر، روزی‌دهِ مستضعفانی شود که از خروس‌خوانِ سحر تا بوقِ سگ کار می‌کردند تا سودش به جیبِ کسانی برود که از پلاسکو جز پول نمی‌خواستند! سال‌های سال صاحبِ جدید و طماع، سبیلِ مأمور ِ فاسدِ شهرداری را چرب کرد، هشدار و ایمن‌سازی و قانون فرمالیته فرض شد! شهرداری بودجه‌ی آتش‌نشانی را نداد و به جایش خیابان‌ها پر شد از بَنِرهای ضدِّ برجام و اعلانِ حرام‌زادگیِ ملتِ عموسام. تهرانِ مخوف زیر چکمه‌های سردار در فقر و فساد فرو رفت و در عوض زمین‌هایش به عنوان باجِ انتخاباتی حاتم‌بخشی شد... 

جمهور قلبش به درد آمد اما جمهوری فراموش نمی‌کند که رأیِ خائنانه‌ی حسنکِ راستگو* بود که خلبانِ چشم‌آبی را دوباره بر عرشِ بهشت نشاند تا ننگِ این روزها علاوه بر اصولگرایان دامانِ اصلاحطلبان را هم بگیرد. ننگی که خودمان، همان مردمِ سنتی و فراموشکار و نادان –پناه آورده به مُد و مُدرنیته و فناوریِ انقلاب- رقم زدیم. ما، مردمی که سی و هشت سال پیش شهرداری را به جُرمِ عدمِ حلِ معضل ترافیک و آلودگی هوا اعدام کردیم** و 20 سال پیش شهردار دیگری را به جرمِ ناپدید شدن دویست و پنجاه میلیون تومان محاکمه کردیم***  و از آن به بعد به فناوریِ فراموشی مسلح شدیم! شهرداری تبدیل شد به سیاهچاله‌ی اموال و اسناد. هر خبرنگاری که موضوع را پیگیری کرد متهم شد! ما، همان مردمی که زمانی می‌خواستیم سرنوشتمان را خودمان انتخاب کنیم! سرنوشتمان را خودمان انتخاب کردیم. حقمان است که در آتش بسوزیم. یادمان باشد شورایِ شهرمان را خودمان انتخاب کردیم تا شهردارمان انتخاب کنند! شورای شهرمان را با رنگ مدال‌های المپیکشان انتخاب کردیم و شباهتشان به چهره‌ی برادرشان! خودمان کسانی را انتخاب کردیم که توی چشمانمان زل بزنند و به ما دروغ بگویند و ما سکوت کنیم. خودمان کسانی را انتخاب کردیم که کرسیِ رأیِ ملت را به مطاع قدرت فروختند تا پشت میز نشینی‌شان بیشتر طول بکشد و ما سکوت کنیم! خودمان انتخاب کردیم که وقتی که جمهوری سوخت ما هم سکوت کنیم! خودمان انتخاب کردیم که وقتی شهردار، پارک‌های عمومی را برای عروسیِ دخترش غصب کرد سکوت کنیم. خودمان انتخاب کردیم که وقتی مهم‌ترین عملکرد شهرداری کتک زدن دستفروش‌ها شد، سکوت کنیم. خودمان انتخاب کردیم که حتی در اوجِ نداری از غذاهای لوکسمان عکس بگیریم و بگذاریم توی اینستاگرام، خودمان انتخاب کردیم که از اعدام‌ها عکس بگیریم و بگذاریم اینستاگرام، خودمان تصمیم گرفتیم که برای گربه‌های روز افزونِ پارک‌ها غذا ببریم ولی گرسنگان و کارتون‌خواب‌های همان پارک را نبینیم! خودمان انتخاب کردیم که بزرگترین دغدغه‌ی اجتماعی‌مان بشود کمپین ماهی قرمزِ شب عید! خودمان همه‌ی این‌ها را انتخاب کردیم تا جای هیچ اعتراضی باقی نمانَد....

شاید ما همه فراموش کنیم، اما جمهوری فراموش نمی‌کند روزی را که پلاسکو فرو ریخت. روزی که شهوتِ ثبت و تماشای مرگ تا ابد بر قلبِ جمهور و جمهوری داغ گذارد. روزی که صدای آژیرِ ماشینِ آتش‌نشانی گوشِ فلک را کر کرد. روزی که ترافیک امدادرسانی را مختل کرد! روزی که سرخیِ آتش و خون در هم‌آمیخت. روزِ چهره های در هم فرو رفته، روزِ تن‌های سوخته، جان‌های افروخته. روزی که دود و خون بر چهره‌ی «اَبَرقهرمانانِ آتش‌نشان» نشست تا همه‌ی ما روسیاهیِ تاریخی‌مان را راحت‌تر پنهان کنیم. 

گاهی زمان به توانِ ابدیت می‌رسد، نه آغازی دارد و نه انجامی. بیست و چهار ساعت برای زیر آوار بودن برزخی است رو به محشر! انتظارِ کُشنده‌ی معشوقه‌ای چشم به راهِ محبوبش را تصور کن. گریه‌های مادری که یک چشمش اشک است یک چشمش خون. پدری که اندوهگینِ پسر چشم به اخبار دوخته. دخترکی که از مامان سراغ بابا را می‌گیرد... روزی که همه چیز به خون ختم می‌شود. سرخیِ ماشین‌های امدادی، بی خیالیِ پلیس‌هایی با دغدغه‌های گشت ارشادی. مدیریتِ بحران با ژست‌های جهادی، همه و همه بوی خون می‌دهد... حتی مردمی که صبح تجمعشان مانعِ امدادرسانی شده بود شب به صفِ خون‌دهندگان پیوستند تا امروز همه چیز به خون ختم شود...

با اینکه خیلی وقت است جمهوری زوارش در رفته اما در خاطرش می‌ماند روزی که سرفکنده شد، قلبش گرفت، از درونش آتشی سوزان زبانه کشید و فرو ریخت، جوانانی از جنسِ نور و ایثار جانشان را در کف دست گرفتند و انسانیت را باز معنا کردند تا شاید ما به خود آییم.

شاید فردا که بیاید هیچکدام از قهرمانانمان زنده نباشند. اما ای کاش از هر قطره‌ی خون آن‌ها قهرمانی بروید تا شاید نسلِ نو ننگ از ما سرافکندگانِ سرگردانِ تاریخ بشوید... قهرمانانی که خودشان تصمیم بگیرند و عزتمندانه این مُلکِ ویران را دوباره اعتلا بخشند...


    پاورقی:

 * اشاره به ماجرای رأیِ الهه راستگو

** اشاره به غلامرضا نیک پی شهردار دورانِ طاغوت

*** اشاره به ماجرای کرباسچی شهردارِ تکنوکراتِ تهران


  • جمعه ۱ بهمن ۹۵

زمستان

زمستان سرد تر شد...

  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید