۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شغل» ثبت شده است

تکاپو در مرزهای علم

شغل جدیدم به شدت علمی است و آقای روزنامه‌نگار سابق تبدیل شده است به یک دانش‌پژوه سخت‌کوش که هر روز روی مرزهای علم و دانش قدم رو می‌کند بلکه بتواند قلمروی دانشی این مرز و بوم را کمی جابجا کند!!!
خب طبیعتاً انرژی زیادی می‌خواهد که دوباره راه همان دانشجوی اسبقی را که هیچ‌کس باور نمی‌کرد «می‌تواند» ولی «غیرممکن‌ها» را هم ممکن کرد پیش بگیرم! در همین یک ماهه در یک همایش بین‌المللی کارم را ارائه کردم و یک ارائه هم برای هیأت علمی دانشگاه و شرکت نفت داشتم. دو گزارش عملکرد هم برای شرکت نفت فرستادم. 
امیدوارم همه این‌ها ثمره‌اش بشود رزومه‌ای برای PHD در یکی از دانشگاه‌های معتبر جهان، راستش از این همه سگ دو زدن در این مملکت و هر روز با استرس‌های جدید روبرو شدن خسته شده‌ام.
یک روز آرزویم تبدیل شدن به یک کاریکاتوریست تمام عیار بود و روز دیگر تبدیل شدن به نویسنده‌ای تاثیرگذار. یک روز دلم می‌خواست حاصل تلاش‌ها و پروژه‌هایم تبدیل به طرح‌هایی ملی شود و روز دیگر دلم می‌خواست مایه‌ی فخر و مباهات خانواده‌ام باشم. ولی هر روز سنگی و صخره‌ای و بعضاً کوهی سر راهم بود...
این بار دیگر هیچ نمی‌خواهم جز ثبات و آرامش برای کسب حداقل‌های زندگی. 

  • شنبه ۱۲ خرداد ۹۷

کلاهبرداری یا آزمون استخدامی؟

این روزها از بالاترین مقامات رسمی مملکت تا آبدارچی مخصوص مدیر کوچک ترین واحدهای دولتی و نیمه دولتی و شبه دولتی همه از اقتصاد دانش بنیان صحبت می‌کنند و تنها راه نجات از بیکاری را کارآفرینی و اشتغال در شرکت‌های دانش‌بنیان اعلام می‌دارند. با این اوصاف وقتی که یکباره همه‌ی امکانات تبلیغاتی در صدا و سیما بسیج می‌شوند تا برگزاری نخستین آزمون استخدامی شرکتهای خصوصی و دانش‌بنیان» را بهه سمع و نظر خیل فارغ‌التحصیلان بیکار برسانند، نتیجه پیشاپیش مشخص خواهد بود... جوانان به سطوح آمده از بیکاری این فرصت را هم مغتنم شمرده به پایگاه اینترنتی مورد نظر هجوم می‌آورند تا از شرایط آزمون اطلاع یابند. شاید تا اینجا مورد مشکوکی به ذهن مخاطب نرسد ولی وقتی که نه از تاریخ دقیق آزمون نشانی پیدا می‌شود و نه از نام و مشخصات شرکت‌های متقاضی نیروی کار، شک و شبهه وجود متقاضی را فرا می‌گیرد. وقتی که مراحل ثبت نام پیش می‌رود و نوبت به انتخاب شغل مورد تقاضی می‌رسد بی‌شک تعجب و ابهام جای خود را به لبخندی سرد می‌دهد. فارغ‌التحصیلان دوره‌ی ارشد و دکترا که سال‌هاست رنج بیکاری را متحمل شده‌اند و با هزار امید و آرزو آمده‌اند تا در شرکتی دانش‌بنیان مشغول به کار شوند ناگهان با مشاغلی روبرو می‌شوند که هرگز در مخیله‌شان نمی‌گنجد. پس از چهار سال انتظار برای جذب نیرو در ارگان‌هایی همچون نفت و گاز و نهادهای فنی تخصصی، حالا وعده‌ی استخدام حداقل 5000 هزار نفر در شرکت‌های دانش‌بنیان آنها را به سامانه‌ی ثبت نامی کشانده و با مشاغلی همچون «تراکت پخش‌کن» و «باغبان» و «کارگر ساختمانی» و «نقاش ساختمانی» مواجه می‌شود... و این منظره به منزله‌ی آب سردی است بر پیکره‌ی دانش و دانشمند و دانش‌بنیان... تعجب‌ها وقتی بیشتر می‌شود که متوجه می‌شوی هزینه‌ی ثبت نامی بسیار بیشتری نسبت به سایر آزمون‌ها جمع‌آوری می‌شود و این آزمون قرار است به صورت اینترنتی برگزار شود! به راستی چه کسی مجوز چنین اقدام نابخردانه‌ای را صادر کرده‌است؟

اوضاع وقتی بغرنج‌تر می‌شود که یک روز مانده به پایان مهلت ثبت نام، مدیرکل هدایت نیروی کار و کاریابی‌های وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی برگزاری آزمونی تحت عنوان شرکت‌های دانش‌بنیان و خصوصی را غیرقانونی می‌خواند. حال باید دید تکلیف پول‌هایی که به حساب این سامانه ریخته شده چه می‌شود و بار دیگر چطور می‌خواهند فارغ‌التحصیلان بیکار و عمدتاً دهه شصتی‌ با مدارج عالیه را تحت فشار روانی و مالی قرار دهند.


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز

                                        حضرت حافظ
  • دوشنبه ۲۷ شهریور ۹۶

زندگی قلمی!! شاید هم قلمه‌ی زندگی!


مصائب زندگی قلمی!!


امروز که سری به وبلاگم زدم دیدم حسابی غبار گرفته و شبیه به آن خانه‌هایی شده که روی مبل‌هایشان چلوار سفید می‌کشند و دیگر کسی نیست چراغ‌های خانه را روشن کند! دروغ چرا؟ ملحفه‌ی سفیدِ روی مبل را فقط توی فیلم‌ها دیده‌ام، خانه‌ی خالی از سکنه هم فقط خانه‌ی مادربزرگم بود که رفتنش گره خورد با دانشجو شدن من و کوچ به زندگی خوابگاهی در غربت که یکی از محاسنش این شد که هرگز آن خانه را بدون عزیز ندیدم. تازه اگر هم آن‌جا بودم، مطمئنم چنین صحنه‌ای را نمی‌دیدم چون آن‌ها هرگز مبل نداشتند و اگر تا امروز هم بودند شاید نمی‌توانستند مبل بخرند! اما ملحفه‌ی سفید داشتند! راستش را بخواهید چلوارهای سپید بیش از هرچیزی مرا به یاد کفن می‌اندازد! به یاد آن لحظه‌ای که جنازه را توی قبر می‌گذارند و یک لحظه صورتش را باز می‌کنند تا بازمانده‌ها برای آخرین‌بار با او خداحافظی کنند! از آن زمان بیش از 12 سال گذشته و اتفاقاً از همان شبِ شوم من شروع به نوشتن کردم! شبی که آسمان و زمین به هم گره خورده‌بود تا فرشته‌ها عزیز را با خود ببرند و کاری هم از هیچ‌کس برنمی‌آمد، از آن به بعد نوشتن شد تنها ملجأ دلتنگی‌های من. آن‌وقت‌ها چه کسی فکرش را می‌کرد منی که همیشه سرِ زنگ انشا مستأصل بودم و خواندن و نوشتن انشا برایم مکافاتی عظیم بود روزی از طریق «نوشتن» ارتزاق کنم؟

اسمش را می‌گذارم ارتزاق تا یادم برود بعدِ سال‌ها جان‌کندن در حوزه‌ی اکتشاف و توسعه‌ی مخارن نفتی و بعدش در به در زدن به دنبال کشف آبخوان‌های استراتژیک که قرار بود هرکدام راه نجاتی باشند برای دردهای بی‌درمان این مملکت و مرهمی باشند برای بی‌پولیِ تاریخی خانواده که همیشه و همه‌جا در بزنگاه‌ها نقشش را نشان داده‌بود، این کاره شده‌ام... کدام بزنگاه‌ها؟ مثلاً آن زمان که همکلاسی‌های دبیرستان قرار بود کلاس کنکور بروند و من نرفتم اما رتبه‌ی کنکورم بهتر از خیلی‌ها شد! آن‌وقت‌ها کنکور غولی بود برای خودش، مثل الان نبود که خاله شادونه و خاله سارا و عمو مهربانِ تلویزیون بیایند و بگویند: «عموجون ترس نداره که! هر سال نصف صندلی‌ها خالی می‌مونه تو هم روی یکی از این‌ها باید بنشینی دیگه!» آن وقت‌ها تنازع برای بقا بود! آن‌وقت‌ها می‌گفتند که اگر درس بخوانی مهندس می‌شوی، اگر درس بخوانی خانواده‌ات به تو افتخار می‌کنند! اگر درس بخوانی پول‌دار می‌شوی! و من و خیلی از ما تصمیم گرفتیم تا در بزنگا‌ه‌هایِ سرنوشت‌سازِ زندگی‌مان به سمت پول حرکت کنیم! هدفمان شد بهترین رشته‌ها و بهترین دانشگاه‌های کشور، در هجده سالگی پیه سختی‌های غربت را به تن‌مان مالیدیم و به‌سوی آرزوهایمان قدم برداشتیم! سال‌ها گذشت و لیسانس و فوق‌لیسانس را که گرفتیم دیدیم ای دل غافل! سال‌هایی که ما برای بیست‌وپنج صدم نمره‌ی مکانیک کوانتوم التماس اساتید می‌کردیم، اصغر‌آقا بنگاهیِ سرکوچه هم یکی از آپارتمان‌هایش را فروخته و پسرش را فرستاده دانشگاه آزاد. چه حس غریبی به آدم دست می‌دهد وقتی می‌بیند شازده پسرِ اصغرآقا که آن‌وقت‌ها پُزِ کفش‌های نو و تی‌شرتِ خارجی و توپ چل‌تیکه‌اش را به ما می‌داد، همین روزهاست که پُزِ مدرک دکترایش را هم به‌ما می‌دهد و با شاسی بلندِ مدل دوهزاروهفدهش جلوی پای دختر اقدس خانوم بوق می‌زند و احتمالا چند وقت دیگر می‌روند خرید عروسی!

داشتم می‌گفتم:‌ بعدِ سال‌ها جان کندن در راستای نیل به آرزوهای تاریخی‌مان، وقتی آمدیم نفس راحتی از دست مهرورزانِ بی‌تدبیری بکشیم که منابع و سرمایه‌های ملی را بربادداده‌بودند و ما را با درج برچسب روی پیشانی، ممهور به ستاره و هزار کوفت و زهرمار کرده بودند، یکدفعه در فضای تدبیر و امید سر و کله‌ی خارجی‌ها پیدا شد تا پروژه‌های حوزه‌ی تخصصی من که سال‌ها برایش درس خوانده بودم تعطیل شود؛ آزمون‌های استخدامی هم گویا مخصوص سهمیه‌دارهاست آن‌هم از نوع کارشناس حسابداری که آن‌وقت‌ها کسی به عنوان رشته‌ی تحصیلی حسابش نمی‌کرد؛ اینگونه بود که وقتی که ناگهان به فضل الهی مصالح ملی به داد همه‌ی ما رسید و عروسک رویاهای‌مان را از ما گرفتند و دادند به پسر تخس همسایه تا چشمش را دربیاورد و دستش را از جا بکند و آخرش هم عایدات من بشود هیچ و پوچ، باز به فکر همین قلم افتادم که شاید بشود از این تنها یادگار سال‌های دانشجویی کمی نان در آورم و قلم‌به‌مزدی را تجربه کنم!!!

 آدمی که همیشه نباید در ثنای چماق بنویسد که بشود قلم‌به‌مزد! باور کنید نصف همین روزنامه‌نگارها هم اگر چشم انتظار چندرغاز حقوق آخر برجشان نبودند، پروفایل اینستاگرامشان مزین به نام مقدس ژورنالیست نمی‌شد و می‌رفتند بساز بفروش می‌شدند تا روز قلم که می‌رسد به آن سوگند یاد نکنند! وضع کتاب‌نویس‌ها البته کمی رقت‌بارتر است!

اگرچه می‌توان گفت کتاب‌نویس‌ها را نمی‌شود در جرگه‌ی قلم‌به‌مزدان دسته‌بندی کرد چون هیچ ناشری نه تنها به هیچ نویسنده‌ای پول نمی‌دهد! یک پولی هم می‌گیرد تا کتابش را برایش بچاپد‍! خب طبیعتاً برای تن دادن به چنین خفّتی مؤلف محترم یا اینکه باید خودش از خرده‌بورژواهایی باشد که خوشی زده زیر دلش و خواسته مثل پسر اصغر آقا بنگاهی با چاپ کتابش قُمپُز دَر کند و مُخِ شهلا و مریم و منیژه را بزند! یا این که شبانه‌ از دیوار خانه‌ی آدم‌هایی که کتاب نمی‌خرند و نمی‌خوانند بالا برود تا پولِ چاپ کتاب برای آن‌ها که کتاب می‌خوانند را در بیاورد! که البته دومی بسیار شریف‌تر از اولی به نظر می‌رسد! اوضاع شاعرها از این هم بدتر است چون اساساً این روزها مرز شاعر و ناشاعر زیاد مشخص نیست! هرکس به یک گوشی هوشمند و یک خط اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشد می‌تواند با ساخت یک کانال ادعای شاعری نماید! البته از قدیم‌الایام هم کسی از شعر و شاعری پولی به‌جیب نمی‌زده مگر اینکه به پاچه‌خواری سلاطین پرداخته باشد! حالا درست است که قلم‌به‌مزد شده‌ایم و بابت نوشتن‌هایمان برای روزنامه و مجله و فلان و بهمان به اندازه‌ی چندپاپاسی مزد می‌گیریم ولی حداقلش این است که مزدور نشده‌ایم و برای خوش‌آمد کسی نمی‌نویسیم تا جیب‌هایمان را پر از پول کنند و مغزهایمان را پُر از کاه!  

ناگفته نماند همه‌ی این‌ها که گفتم باعث نمی‌شود ماهایی که قلمه‌زده‌ایم به زندگی نباتی و گرفتار زندگی قلمی شده‌ایم وقتی که روز قلم می‌رسد توی کانال تلگرام و در پیج اینستاگراممان به قلم قسم نخوریم و وقتی که موضوعی برای نوشتن به ذهنمان نمی‌رسد عکس با پاکت مارلبرو نگذاریم!

البته حساب استخوان‌خوردکرده‌های اهل فن از همه‌ی ما جوجه ژورنالیست‌های پر ادعا که می‌خواهیم ره صد ساله را یک‌شبه طی کنیم جداست! آن‌ها حسابی به حساب قلم، دست و پایشان قلم شده و این روزها اگر دست و دل‌شان به قلم نمی‌رود اگرچه اندوه‌بار است اما تبدیل به تنها‌ حوزه‌ای شده که برای ما جوجه فوکولی‌های این سر انقلابی میدانی خالی مانده تا شاید به آزادی برسیم!


 قلم

پ.ن1: زیاده گویی کردم! ببخشید! قصه‌ها و خاطره‌ها در سرم می‌چرخید و چاره‌ای جز نوشته شدن نداشت!

پ.ن2: در این نوشتار به هیچ‌وجه قصد جسارت به همکاران و سروران فعال در کوچه‌پس‌کوچه‌های قلم و هرچه که دور و برش هست را نداشتم و دست یکان یکانشان را می‌بوسم باشد تا روزی استقلال آرای این بزرگواران سبب اعتلای ارزش‌های انسانی و توسعه‌ی ساحت فرهنگ و اندیشه در سرزمین عزیزمان گردد.

پ.ن3: کانال خمارمستی را بخوانید، اینجا کم می‌نویسم بر خلاف تلگرام که معمولا پرکارم و نوشته‌های روزنامه و مجله و... را آنجا می‌گذارم! البته اینستاگرام هم هست! فیسبوک هم مثل وبلاگ خاک می‌خورد! 

پ.ن4:  کامنت‌های پست قبلی را هم خوانده‌ام نمی‌دانم تأییدشان بکنم یا نه؟ آخر راستش را بخواهید بغض به گلویم آورد و اشک را تا پشت پرده‌ی پلکم کشاند! باید برای هرکدامشان یک پست بنویسم...

  • چهارشنبه ۱۴ تیر ۹۶

آزمون استخدامی 3

آزمونی برای سردرگمی...


آبان ماه سال گذشته وقتی‌که سومین آزمون استخدامی جامع دستگاه‌های اجرایی برگزار می‌شد آموزش‌وپرورش هم تصمیم گرفت بار اعظم مسئولیت‌های استخدامی دولت را بر عهده بگیرد و بالاخره این‌همه کمبود معلم در سراسر کشور را تا حدی جبران نماید. گویا وزارت‌خانه هم از این‌همه نیروی حق‌التدریس و بازنشسته و بلاتکلیف و کلاس‌های بی معلم خسته شده بود... همه‌چیز طبق روال معهود می‌گذشت و اغلب دستگاه‌های اجرایی نتایج آزمون‌شان را اعلام می‌کردند ولی آموزش‌وپرورش طبق همان شلختگی و بی‌نظمی که به دلیل گستردگی بیش از حد همیشه از آن انتظار می‌رود همه‌چیز را برای دقیقه‌ی نود نگاه داشت. بالاخره نتایج اعلام شد و کسانی که حدنصاب مربوطه را کسب کرده بودند به‌صورت سه برابر ظرفیت دعوت به مصاحبه شدند. مراحل مصاحبه در سراسر کشور به‌صورتی تحسین‌برانگیز که جا دارد از مسئولان مربوطه تقدیر نشود برگزار شد ولی افسوس و صد افسوس که این روال ادامه نیافت. هرچه نباشد سامان‌دهی این حجم وسیع از شرکت‌کنندگان مدیریت و برنامه‌ریزی دقیقی می‌طلبد و افراد شرکت‌کننده قرار است روزی معلمینی شوند که خود الگوی نسل آینده باشند، اگر اینان در همین گام نخست از آموزش‌وپرورش قطع امید نمایند دیگر در طول سی سال خدمتشان چطور ممکن است به نهاد بالادستی‌شان دل ببندند و تمام تلاششان را صرف آموزش علم و حلم به دانش‌آموزان نمایند؟ حالا پس از سه ماه از زمان مصاحبه درحالی‌که تقریباً نتایج استخدامی تمام دستگاه‌ها مشخص شده است نتایج مصاحبه‌هایی که قرار بود در طول دو هفته اعلام شود هنوز هم نامشخص است. دراین‌بین بی‌مقدمه و ناگهانی تصمیم بر این می‌شود که مرحله‌ای گنگ و مجهول به‌نام تکمیل ظرفیت برگزار شود، در هاله‌ای از ابهام برخلاف تمام اعلانات قبلی عده‌ای که حتی در کارنامه‌ی سنجش حائز حداقل نمره‌ِی لازم نشده‌بودند دعوت به مصاحبه می‌شوند و در عین ناباوری همه‌ی دعوت‌شده‌های جدید و قدیم هم‌چنان منتظرند تا ببینند برای آن‌ها چه تصمیمی گرفته خواهد شد.



      پی‌نوشت: ستون طنز جدیدی را شروع کرده‌ام با عنوان تعبیر خواب، تا اینجا که خودم راضی هستم. امیدوارم که با همین قوت و علاقه ادامه بدم.

 آزمون استخدامی

آزمون استخدامی 2

  • چهارشنبه ۱۶ فروردين ۹۶
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید