۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قهرمان» ثبت شده است

کمونیستهای دریای کاراییب *

« یک روز از قله ی بلندترین کوه، صاعقه ای فرود آمد که هیچ سلاح و ارتشی نتوانست با آن مقابله کند. یک متمرّد تصمیم گرفت زمین ها را بین دهقانان تقسیم کند... او فیدل کاسترو بود.»

حتما سارتر هم وقتی که این جملات را می نوشت دست از نوشتن کشیده و سیگاری آتش کرده و کنار پنجره به آینده ای خیره شده  که روزی آرمانِ «آزادی» و «برابری» به دست یک اَبَر قهرمان در گوشه ای از کره ی خاکی مستقر خواهد شد. کسی چه می دانست در ذهنِ چریکِ دلیرِ کوه های «سیراماسترا» چه می گذرد؟ آن روزها تنها چیزی که همه می دیدند این بود که چطور«شِکر» می تواند سرنوشت یک ملت را تغییر دهد... کارگران مزارع نیشکر خسته از استعمار و استبداد، کامِ قهرمانِ افسانه ای شان را شیرین کردند و او هم در عوض حکومتِ باتیستای کودتاچی را سرنگون کرد تا ثروتهایِ یک ملت را به صاحبان اصلی اش باز گرداند.

فیدل تصویر یک ادیسه ی مقدس است که تنها وخسته با تفنگی بر دوش یاران وفادارش را جمع می کند و سوار بر اسبِ عدالت و برابری بر علیه دیکتاتوریِ تروا قیام می کند، مقابل نظام سلطه می ایستد، پرچمِ آزادی و آزادگی را به دست رنجورانِ جهان می دهد ولی آنجا که باید کشتیِ آرمان ها را به سرمنزلِ مقصود برساند، ناگاه چشم در کیسه ی قدرت می اندازد و طوفانی مهیب او را در بیراهه می اندازد و لاجَرَم در دریایی ناشناخته گم می شود! **

فیدل در دوران چریکی اش، با فیدل در زمان زمامداری زمین تا آسمان فرق داشت. روزی که فیدل قدرت را در دست گرفت خبرنگاری از او پرسید: "کی میتونیم امیدوار باشیم که اولین انتخابات آزاد در کشور کوبا برگزار خواهد شد؟" فیدل در پاسخ از هجده ماهِ آینده سخن گفت، هجده ماهی که هنوز هم به پایان نرسیده است...

در همان روزهای آغازینِ پیروزی، مارکز و همینگوی نویسندگان حق طلب و محبوبِ آن روزگار خود را به کوبا رساندند و فیدل را در آغوش کشیدند تا در این شادمانیِ جهانی سهیم باشند... گویا بخت به پابرهنگان جهان رو انداخته و دنیایی نو در حال ساخته شدن بود، دنیایی که قلم و تفنگ، در یک جبهه برای ساختنش تلاش می کردند.

حالا مردِ همیشه پیروزِ روزهای نبرد، باید در عیارِ فرمانروای بزرگترین قیامِ ایدئولوژیکِ قرن یک کشور را اداره می کرد. اما خیلی زود فهمید که عدالتِ سوسیالیستی بیخِ گوشِ امپریالیسمِ جهانی سخت است و هزینه های بسیار دارد! جان به در بردن از ششصد و سی و هشت ترور یعنی ریشخند کردنِ همه ی دشمنان و به ویژه آمریکا، و محصولِ آن می شود فضای امنیتی اطلاعاتی که در خوشبینانه ترین حالت آزادی و اعتماد عمومی را به قربانگاه می برد. اما لجوج و استوار بر سرِ تمامِ حرفهایش ایستاد. فیدل ثروتهای ملی را بین مردمش تقسیم کرد اما حق انتقاد را از آنها گرفت، امکانات پزشکی را در حد پیشرفته ترین کشورهای جهان برای مردمش فراهم کرد، اما تبادل آزاد اطلاعات را از آنها غصب نمود... تحصیل را تا سطوح عالی برای همه ی شهروندان رایگان کرد اما تنها کتابهایی که مورد تایید حاکمیت بود مجاز گذارد... در سطح حقوق و دستمزد برابری ایجاد کرد اما خودش رفت و در جزیره ی مرفهِ شخصی اش با دلفینهای دست آموزش مشغول شد.

رهبرانِ آمریکای جنوبی همگی در دوگانه ی شومِ نفرت و عزت قرار دارند و شاید مسبب اصلی آن قرار گرفتن مقابلِ جهانِ لیبرال باشد... در این سالها شاید خیلی ها آرزو داشتند که جای فیدل می بودند و حداقل به اندازه ی او محبوبیت می داشتند... اما رهبرِ کوبا همیشه با خود می اندیشید که اگر او هم مثلِ یاور همیشگی اش چه گوارا در همان سالهای مبارزه در راه اعتقاداتش جان داده بود امروز ازو هم به عنوان یک قهرمانِ جهانی یاد می کردند نه یک دیکتاتورِ پیر...

چریکِ پیر مُرد... در حالی که که سالها بود مرده بود، در مراسمِ بزرگداشت وی نیمی از کوبایی ها برایش اشک ریختند و نیمی دیگر به جشن و پایکوبی پرداختند.

چند روز پیش چریکِ پیر مُرد... در حالی که سالها پیش مرده بود، در مراسمِ بزرگداشت وی نیمی از کوبایی ها برایش اشک ریختند و نیمی دیگر به جشن و پایکوبی پرداختند... چه سرنوشت عجیب و پند آموزیست سرنوشت انقلابیونی که #دیکتاتور می‌شوند.

فیدل کاسترو

   پانویسها:

* عنوان را Partisans of the Caribbean در نظر گرفته بودم تا با  فیلم Pirates of the Caribbean همخوانی پیدا کند... اما در ترجمه ی فارسی کمونیست می توانست با کارائیب واج آرایی زیبا تری را ایجاد نماید.

** ادیسه اثرِ هومر ، او در جنگ با تروآ اسبی از جنس چوب و بسیار بزرگ میسازد و قلعه را تصرف میکند، الهه ی دریا او را نفرین میکند که تا ابد سرگردان باشد. در پایان داستان فرمانروای بادها باد را در کیسه ای میکند و به ادیسه می دهد تا او را به زادگاهش برساند، ولی وقتی که ادیسه خواب بود افرادش خیانت کرده و در کیسه را به امید طلا باز می‌کنند اما طوفان حاصل از باد داخل کیسه آنها را دوباره در جزیره‌ای ناشناخته در دریا گم می کند.

کاریکاتور هم کارِ خودم است برای همین است که خیلی حرفه ای نیست!

 

   پستِ مرتبط:

بمباران کاخهای کمونیسم/ فرو ریختن برجهای امپریالیسم

  • سه شنبه ۹ آذر ۹۵

جنگ، بهمن، شهریور...

متنی که خواهید خواند داستانگونه ای است نسبتا طولانی که زندگی یک قهرمان واقعی را دستمایه ای برای تقبیح جنگ قرار داده است. امیدوارم قلمم بتواند شما یارانِ جان را به خواندنش تشویق کند.

ابتدا عنوان این مطلب را گذاشته بودم «بهمن و شهریورهایش...»، بعد تصمیم گرفتم تغییرش دهم و بنویسم «ننگِ جنگ» اما باز هم دلم رضا نبود، در نهایت همین عنوان حاضر را انتخاب کردم... امیدوارم به دلتان بنشیند.

اغلب نویسندگان نوشته هایشان را مثل فرزندانشان می دانند و از بازخوردی که نسبت به آنها ایجاد می شود، خوشحال می گردند. من هم با اینکه در این روزگار مینی مال دوستی به گزافه گوییهای پرشمار عادت کرده ام بی نهایت خوشحال می شوم از خوانده شدن این نوشته های بلندم و اینکه نظرات خوبتان حتما می تواند در بهتر شدن متن های من راهگشا باشد. 

+ دیگر اینکه این نوشته هم خاطره ای است از هفته دفاع مقدس سال 93 که به لطف بلاگفای بی مسئولیت منهدم شده بود.  آن را در همان تاریخ درج کردم شاید دوستان جدید هم دوست داشته باشند بخوانند!

 

  • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید