۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

دختری که پادشاه سوئد را نجات داد

از نظر علم آمار، احتمال اینکه یک آدم بی‌سوادِ بزرگ شده در سوئتوی دهه‌ی 1970 روزی متوجه شود با پادشاه و نخست‌وزیر سوئد در یک کامیون حمل سیب‌زمینی گرفتار شده‌است 1 به 45766212810 است. البته این درصد احتمال بر اساس محاسبات همان فرد بی‌سواد تخمین زده شده‌است!

شاید همین چند خط، بهترین و خلاصه‌ترین شرح بر یک رمان حدوداً 600 صفحه‌ای باشد! رمانی که داستان «یک دخترک فقیر سیاه‌پوست در آفریقای جنوبی» را به «خطر انفجار بمب اتمی در سوئد» مرتبط می‌سازد.

وقتی صفحه‌ی اول یک رمان بااین شرح کوتاه آغاز می‌شود شوکه می‌شوید و با خودتان می‌گویید لابد کتابی ویژه‌ی رده‌ی سنی کودک و نوجوان را برای خواندن انتخاب کرده‌اید و شاید همان موقع از خواندن رمان منصرف شوید؛ شایدهم مثل من کمی کنجکاوی به خرج دهید تا ببینید که انگیزه‌های یک «روزنامه‌نگار سوئدی» برای نوشتن چنین مقدمه‌ای بر کتاب عجیب و غریبش چه بوده‌است...

رمان، در قلب رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی آغاز می‌شود و داستان دخترکی فقیر را که با تخلیه‌ی چاه‌های فاضلاب روزگار می‌گذراند روایت می‌کند. بیانی شوخ و شیرین سبب می‌شود طعمِ تلخِ فقرِ اقتصادی و فرهنگی توی ذوق نزند و درحالی‌که نویسنده خنجر فقر و بدبختی را بیشتر و بیشتر در قلب مخاطب فرو می‌کند؛ او درد را حس نکرده و به‌جایش لبخند بزند!

در فصل‌های بعد، با پیش رفتنِ داستان، با آدم‌های مختلفی مواجه می‌شویم که حجم انبوهی از اتفاقات آن‌ها را به مسیری می‌برد که شاید هیچ‌گاه فکرش را نمی‌کردند. داستان ایگمار، مامور ساده و احمق اداره پست سلطنتی سوئد که همیشه در افراط و تفریط است و ازحمایت متعصبانه از پادشاه، تا مبارزه برعلیه سلطنت او تغییر موضع می‌دهد. داستان فرزندان دو قلوی او که به‌منظور مبارزاتِ به اصطلاح جمهوری‌خواهانه‌اش تنها برای یکی شناسنامه می‌گیرد و هر دو را «هولگر» می‌نامد تا دیگری. داستان دختران چینی که کلاهبردارانی قابل‌اند ولی حماقتشان بسیار بیشتر از توانایی‌هایشان است. داستان پادشاه سوئد و داستان کنتس قلابی و دختر همیشه خشمگینی که همیشه معترض است! داستان سربازفراری از جنگ ویتنام که هنوز هم خودش را از ماموران سیا مخفی می‌کند و... همه‌ی این‌ آدم‌ها در طول روایتِ رمان به هم می‌رسند و داستان زندگی‌شان به صورت کاملاً اتفاقی به هم گره می‌خورد!

شخصیت‌هایی که یک به یک وارد داستان می‌شوند و برخی با هوش و برخی دیگر با حماقتشان مثل مردم عادی زندگی می‌کنند و اتفاقات مهم را رقم می‌زنند. در این رمان ذهن نویسنده چنان مرزهای واقعیت و تخیل را در می‌نوردد که گاهی حتی مرور منابع تاریخی هم نمی‌تواند تو را به این نتیجه برساند که واقعاً این داستان حقیقت داشته یا زاییده‌ی تخیل نویسنده است؟

با مطالعه‌ی این رمان سیر تاریخ شصت ساله‌ی جهان از حدود 1950 تا 2010 میلادی که در سه قاره‌ی اروپا، آفریقا و آسیا رخ داده را به شیو‌ه‌ای طنز‌آمیز مرور می‌کنیم و در بستر رمان با مسائل سیاسی اجتماعی که شاید در حالت عادی برای مخاطب کسل کننده باشد آشنا می‌شویم.

وقتی‌که ماجرا تمام می‌شود و به صفحات آخر کتاب می‌رسیم نویسنده دلش نمی‌آید که سرنوشت آدم‌های قصه‌اش را به امان خدا بسپارد و در مؤخره‌ای کوتاه تکلیف شخصیت‌های جانبی را که در ابتدا و نیز در طول داستان وارد شدند و تاثیر گذاردند مشخص می‌کند.

«یوناس یوناسون» سوئدی مدت‌ها در مطبوعات مشغول به کار بوده و به همین دلیل کتاب‌هایش پر است از اطلاعات موردعلاقه‌ی خبرنگاران، که با نگاهی موشکافانه‌ و بیانی طنازانه در قالب رمان عرضه شده‌است. ‌نخستین و مشهورترین اثر او «پیرمرد صدساله‌ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» در سال ۲۰۰۹ ‌برایش شهرت فراوانی به همراه آورد. وی دومین اثر خود را با عنوان «بی‌سوادی که شمردن بلد بود» در سال ۲۰۱۳ نوشت. در ‌ترجمه‌ی‌ انگلیسی این عنوان به «دختری که پادشاه سوئد را نجات داد» تغییر یافت. این کتاب را انتشارات «آموت» منتشر کرده است.

«کیهان بهمنی» مترجم این کتاب، مدرس دانشگاه است و به خوبی از پس روایت بی‌تکلف آن برآمده و شوخی‌های کلامی را به خوبی در متن درآورده است. بی شک هنر مترجم می‌تواند سبب شود که با خیال راحت یک کتاب را به دیگران معرفی کنید و مطمئن باشید آن را زمین نخواهند گذاشت.


 ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید... مطمئنن آن‌جا با مطالب متنوع‌تری مواجه خواهید بود


تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

                                                  سعدی جان جانان

  • سه شنبه ۸ اسفند ۹۶

ارتباط ناکامی گتسبی با ژن خوب!

بعضی چیزها هست که خریدنی نیست! حتی اگر گتسبی بزرگ هم باشی، هرچه تلاش کنی نمی‌توانی به آن‌ها برسی. باید ژن خوب داشت تا دست تقدیر هم به پایت بیفتد.

ژن خوب باعث می‌شود «اصیل» به نظر بیایی. خیانت کنی، دروغ بگویی، خون دیگران را در شیشه‌ کنی ولی عاقبت با لبخندی همه‌ی تقصیرها را بیندازی گردن دیگران و حتی آن‌ها را متهم به ریگ‌هایی کنی که به کفش خودت است! آن‌وقت «اگر هم قدری معذب شده‌باشی با جوجه سرخ‌کرده‌ی سرد و آبجو ناراحتی خود را بر طرف می‌کنی!»

ما آدم‌های معمولی در این پهنه‌‌ی دروغ و ریا خاکسترنشین آتش رویاهای مرفهین بی‌دردی هستیم که در مواجهه با آن یا باید نخبگانی باهوش و پرتلاش در رسیدن به کم‌ترین حق خود (یعنی برابری اجتماعی) باشیم یا در «دره‌ی خاکستر» زیر پای اشراف له شویم...

ولی افسوس که هیچ‌گاه تلاش‌های مجدانه‌ی ما چنان که باید به ثمر نخواهد نشست چرا که آریستوکراسی افسانه‌ی دروغین سیاسیونی‌است که خودشان گول ژن خوبشان را خورده‌اند و حالا با این بهانه، «قلاده‌ای گران‌بها» بر گردن ما زده‌اند تا مهارمان را به دست گیرند تا از موقعیت‌شان محافظت کنیم.

در دنیای گتسبی، زندگی شاید مثل جاده‌ای باشد که به خانه‌ای مرموز ختم می‌شود که هر روز عده‌ای پاپتی خود را به آن می‌رسانند تا در میهمانی بزرگی که صاحبخانه برایشان تدارک دیده حاضر شوند. در طول مسیر، چشمان دکتر اکلبرگ (تابلوی بزرگ تبلیغ دکتر عینک‌ساز) چنان خیره بر همگان می‌نگرد که گویی چشمان خداست که ناظر بر دروغ‌ها، خیانت‌ها، زجرها و آرزوهای آن‌هایی‌است که از دره خاکستر عبور می‌کنند.

اما من هرگز نفهمیدم که چرا حتی چشمان مرموز تابلوی تبلیغاتیِ خدا هم صاحبخانه را فراموش کرده‌اند؟ مگر این‌همه تلاش را برای بازسازی خاطره‌ها نمی‌بیند؟ مگر تلاش برای بازیابی جایگاهی لایق معشوق قابل چشم‌پوشی است؟ مگر این همه تلاش برای پیشرفت کافی نیست؟ چرا آخر باید آن‌ها که مجرم‌اند به واسطه‌ی ژن خوبشان در رفاه و آسایش غلت بزنند و آن‌ها که هنوز طعم عشق و انسانیت را به خاطر دارند ناکام سر از گور در بیاورند؟ چرا زندگی برای قهرمانِ‌عاشق، مثل این «میهمانى پرسروصدا» است که «آغازى خوش»، اما «پایانى ناگوار» دارد؟

بهای گزاف عشق را نمی‌توان با هیچ پولی پرداخت، عاشق هرچه صادق‌تر باشد رنج بیشتری خواهد کشید. اما نمی‌دانم در هیاهوی این میهمانی «چشم خدا» به چشم‌چرانی با کدام صنم مشغول بوده‌است که رنج فراق پنج‌ساله را نه با شیرینی وصال، که با خون عاشق می‌شوید و آنگاه که سرخیِ غروبِ زندگی با رنگ خون عاشق درمی‌آمیزد، در آن‌سوی ساحل نورِ سبزِ حیات به خانه‌ی معشوقِ بی‌وفا بازمی‌گردد. وقتی آخرین صفحه‌ی کتاب تمام به پایان می‌رسد، غرق در افسون کلمات با چشمانی برآماسیده از رنج‌های قهرمان مرموز داستان، رو به کاخ آرزوهایم می‌ایستم و فریاد می‌زنم: «آقای گتسبی یه موی شما می‌ارزه به سرتاپای نکبت همه‌شون...»

آنگاه با «رفیق قدیمی‌ام» گتسبی بزرگ، خیره در چشمان دکتر اکلبرگ منقرض می‌شوم تا شاید روزی دیگر برای رسیدن به رویاهایم مجبور نباشم خلاف جریان آب پارو بزنم.


گتسبی بزرگ


در پایان ذکر چند نکته را خالی از لطف نمی‌دانم:

  1.   بدون شک ترجمه «گتسبی بزرگ» برای هر مترجمی یک دام محسوب می‌شود چراکه ترجمه آن بسیار وقت‌گیر است و در هر جمله از این کتاب، آرایه‌ها، تلمیح و اشاره‌های فراوانی وجود دارد. پس از استاد کریم امامی مترجمان بسیاری بخت خود را برای ترجمه‌ی این اثر آزمودند ولی اغلب آثاری فشل و آشفته از ایشان به بازار آمد که حتی با گذشت بیش از 50 سال از ترجمه کریم امامی باز هم یک سر و گردن بالاتر از همه‌ی تجربه‌های ترجمه بود. تا اینکه نشر ماهی با انتشار ترجمه‌ای از رضا رضایی جای خالی یک ترجمه ی دلچسب را پر کرد. رضا رضایی با انتخاب زبانی شیوا و کلماتی به روز و دل‌نشین، و پایبندی به متن اصلی یکی از بهترین نمونه‌های ترجمه‌ی فارسی را برای شاهکارهای ادبی جهان رقم زده‌است. من هر دو ترجمه را خواندم و بی‌هیچ اغراقی ترجمه‌ی رضایی را توصیه می‌کنم.

  2.    این کتاب در زمان زندگی فیتزجرالد توفیق چشمگیری به دست نیاورد و پس از مرگش مورد استقبال منتقدین و مردم قرار گرفت تا آ‌نجا که در فهرست 100 کتاب برتر قرن قرار گرفت.

  3.   این کتاب به شدت تحت تاثیر زندگی شخصی اسکات فیتزجرالد بوده وی تمام تلاشش را برای رسیدن به جایگاهی برتر و ازدواج با دختری که طبقه‌ی اجتماعی بالاتری نسبت به او داشت انجام داد.

  4.   نیمه‌ی اول قرن بیستم دوران طلایی رمان‌های آمریکایی است که اغلب تم اجتماعی دارند. اما کتاب‌های گتسبی بزرگ (فیتز جرالد) و موش‌ها و آدم‌ها(جان اشتاین بک) را نقطه‌ی عطفی بر رمان‌های این دوره می‌دانند چرا که در عصر طلایی امریکا فروپاشی رویای آمریکایی را پیشبینی کرده بودند. 

  5.   اقتباس‌های سینمایی بسیاری از این کتاب شده بازیگران مشهوری همچون رابرت ردفورد در برداشت ۱۹۷۴، به کارگردانی جک کلیتون و بر اساس فیلم نامه‌ای از فرانسیس فورد کاپولا بازی کرده‌اند. فیلم جدیدی از این رمان، با عنوان گتسبی بزرگ (فیلم ۲۰۱۳) و با بازی لئوناردو دی کاپریو ساخته شده که من به شخصه مشتاق دیدنش هستم و بعداً درباره‌اش خواهم نوشت.

پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


دردی است درد عشق 
که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد 
غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

                         سعدی جان جانان

--
  • جمعه ۱۷ شهریور ۹۶

طرحواره های غلط رفتاری

گاهی برای همه ی ما پیش آمده که رفتارهایی از نزدیکترین کسانمان که با آنها زندگی می کنیم می بینیم، می رنجیم! دوستشان نداریم! گاهی به رویشان می آوریم و ایراد می گیریم. اخم می کنیم و  از ایشان می خواهیم که خودشان را اصلاح کنند!  اما غافلیم از اینکه به صورت کاملا غیر ارادی طرحواره هایی از آنها در وجود ما نهادینه شده است!!!

در واقع اگر کسی از خارج جهانِ زیست پیرامونمان چند روزی میهمان ما باشد و فقط با ما(من یا شما) معاشرت کند، دقیقا بخشی از آن خرده رفتارها را در وجود ما می بیند و شاید هم اگر خیلی رک باشد به رویمان بیاورد! ما که تا آن زمان هرگز متوجه ایرادی که او یر ما وارد کرده نشده ایم، ممکن است موضع هم بگیریم که نه من اینطور نیستم!‎ یا شاید به او پرخاش هم کنیم که نه من خودم یک عمر به همه گفتم فلان چیز بد است و‎ حالا تو از راه نرسیده همان ایراد را به من می گیری؟

اما واقعا چرا اینطور می شود؟

‫مدل ذهنی می گوید که ما ادم ها از تمام پدیده ها و اتفاقات بیرونی‎ ‫یک مدل کوچک شده در ذهنمان داریم، و هر کسی بنا بر «تجربه ی شخصی» یا «تجربه خیالی» خودش به تصوری از هستی می رسد که به شدت تحت تاثیر محیط است اما این تصویر برای همه ی اعضای آن محیط(محل زیست) لزوما مثل هم نیست‎.

‫این مدل ذهنی کاملا تحت تأثیر شرایط فردی و شرایط محیطی است اما چند مسئله اینجا هست که بسیار مهمند، ‫اینکه تمام رفتارها ها و اعمالی که ما روزانه در تعامل و تقابل با پدیده های اطرافمان انجام می دهیم‎ ‫شدیدا تحت تأثیر مدل ذهنی ما از اطرافمان هستند.

می توان گفت وقتی مدل های ذهنی در مخیله ی ما کامل و تثبیت می شوند، در ضمیر ناخودآگاه‎مان ماندگار می گردند!

‫حالا مطلب جالب تر راجع به ضمیر ناخودآگاه این که: ضمیر ناخودآگاه انسان توانایی تشخیص و جدا کردن تجربه عملی و تجربه ذهنی را ندارد‎!

‫یعنی فرقی نمی کنذ که شما عمل X را واقعا خودتان انجام بدهید یا اینکه فقط به آن فکر کرده باشید (حتی اگر  در مواجهه با آن ‎واکنش سرکوبگرایانه داشته باشید!) ضمیر ناخودآگاه آن را در عمق جانتان ثبت کرده است!

‫به همین دلیل که اعمال و رفتار ما بیشتر بر اساس ضمیر ناخودآگاه و مدل های ذهنی ماست، ممکن است که هر شخص از بیرون خرده رفتارهایی را که خودمان هم از آنها بدمان می آید درون ما ببیند!

حتی تصور این موضوع قدری ناخوشایند ایست که یک عمر دیگران را به خاطر همان چیزهایی که ازشان بدمان می آمده، زجر داده ایم و نا خواسته تبدیل به ظالمانی بالفطره شده ایم!!!

پس بیایید کارهایی را انجام دهیم که خودمان دوست داشته باشیم و خود خودمان مسئولانه انجام دهیم، نه ترکشهای طرحواره های غلطی که محصول محیط اند. آگاهانه ضمیر نا خودآگاهمان را کنترل کنیم و مدلهای ذهنیمان را بازسازی کنیم!!! اما چطوری؟ نباید زیاد سخت باشد!

مثبت بیندیشیم! کتابهای خوب بخوانیم، فیلم خوب ببینیم، در کارهای جمعی مشارکت داشته باشیم، با آدمهای خوب و ممتاز نشست و برخواست کنیم! روی دیگران کلید نکنیم که فلانی فلان است و فلان کار را می کند و بهمان کار را نمی کند! همین غیبت کردن ها شاید مصداق بارز تجسس و عیبجویی در دیگران باشد! به جایش روح خودمان را پرورش دهیم! به صورت آگاهانه (و واقعی) آنچه برای خود نمی پسندیم برای دیگران هم نپسندیم! و ...

استفاده ی آگاهانه از این مدل سخت به نظر می رسد اما ناممکن نیست! مثلا موفقیت را از ذهن به عین در آوردن! بعید به نظر می رسد چرا که خیلی از عوامل خارجی مانع ایجاد می کنند!  ولی وقتی که درباره چیزهای منفی به این خوبی جواب می دهد چرا نباید آن را در جهت عکس هم به کار ببریم؟ من بسیار دیده ام آدمهای موفقی را که پس از شکستی سخت، اعتقاد به پیروزی را از دست می دهند و دچار این توهم می شوند که همه عمرشان در مرداب شکست و انزوا سپری شده و چه بسا همینطور هم از ذهن به عین منتقل می شود! اما می شود گاهی با القای موفقیتهای کوچک به رویاهای بزرگ دست یافت، نمونه هایش کم نیستند... ادیسون شاید بیشتر از همه شکست خورد تا عاقبت روشنایی را برای دنیا به ارمغان آورد.

پس به روشنایی بیندیشیم...

 

 

 

زآتش پنهان عشق ، هر که شد افروخته
دود نخیزد ازو ، چون نفس سوخته
                         دلبر بی خشم و کین، گلبن بی رنگ و بوست
                          دلکش پروانه نیست ،شمع نیفروخته

                                                                             کلیم کاشانی

  • جمعه ۱۹ شهریور ۹۵

کتاب خوب بخوانیم

کتابهای به دردنخور، کتاب هایی که به هیچ دردی نمی خورند، این روزها پر فروش ترین کتابهای ایران کتابهای الکی، از رازهای موفقیت و راهبردهای مدیریت برایان تریسی، تا صد راز درباره ی زنها، دویست راز درباره ی مردها هستند و البته آشپزی و سلامت باشید!
 ما ایرانیها می‌خواهیم یک شبه به همه موفقیتهای عالم برسیم و بدون هیچ تلاشی هرچه دود چراغ بوده را یکجا بخوریم و بشویم نامبر وان! یک عده منفعت طلب هم می‌روند یارانه ی کاغذ را خرج چاپ کتاب‌های صد من یک غاز می‌کنند و با قیمت گزاف به من و شما غالب می‌کنند! عزیز من، هیچکس با این کتابها نه موفق شده، نه مدیر شده، نه مخ هیچ جنس مخالفی را زده نه هیچ اتفاق دیگری! پس بیایید همین سرانه ی میانگین سی ثانیه مطالعه مان را با #کتابهای_خوب پر کنیم، خواهش می کنم.

 

 

پ.ن: دعام کنید، شاید این هفته بالاخره یه اتفاق مثبت بیوفته... کلی حرف دارم، دل گفتنم نیست

شعر این پست هم از فاضل نظری... تقدیم به شما

 

چنان که از قفس هم دو یاکریم به هم
از آن دو پنجره ما خیره می شدیم به هم
به هم شبیه، به هم مبتلا، به هم محتاج
چنان دو نیمه ی سیبی که هر دو نیم به هم
من و توایم دو پژمرده گل میان کتاب
من و توایم دو دلبسته از قدیم به هم
شبیه یکدگریم و چقدر دلگیر است
شبیه بودن گل های بی شمیم به هم
من و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
من و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
بیا شویم چو خاکستری رها در باد
من و تو را برساند مگر نسیم به هم...

                                                         #فاضل_نظری .

 

 

  • جمعه ۱۲ شهریور ۹۵

همنوایی شبانه ارکستر چوب ها

متنی که در ادامه ی مطلب می خوانید نوشتاری ست پیرامونِ کتابِ «همنواییِ شبانه ی ارکسترِ چوب ها نوشته ی «رضا قاسمی». در صورتی که به دلیل طولانی شدنِ پست ممکن است کمی اذیت شوید، فایل PDF  آن را می توانید از اینجا مطالعه بفرمایید.
دیگر آن که اگر سحرها با خدایتان خلوت کردید و پای سجاده نشستید، اگر غروبهای افطار دلهاتان لبریز از محبوبتان شد، ما را هم دعا کنید. 

یا علی... 


  • سه شنبه ۲۵ خرداد ۹۵

طنز ناب آمریکایی!!

در یک عصر گس زمستانی که سرما و آلودگی هوا به اندازه ی کافی تا خرتناق حلقت فرو رفته و خسته از خیابانهای دود زده به خانه پناه می بری، تنها چیزی که می چسبد یک لیوان چای داغ است و لم دادن روی کاناپه و به دست گرفتن یک کتاب خوب! پیشنهاد من یک نمونه ی ناب از طنز آمریکایی است!!!
«بالأخره یه روزی قشنگ حرف می‌زنم» 
نوشته ی « دیوید سداریس» 
ترجمه ی «پیمان خاکسار» / نشر چشمه.
یکی از پر فروش ترین کتابهای پانزده سال اخیر در آمریکا!!!  کتابی که وقتی به دستت می گیری می توانی مطمئن باشی که دیوید چاره ای جز خنداندن شما نداشته است!
David Sedaris: The master of satire
 دیوید فرمانروای طنز ناب آمریکایی است!
طنز آمریکایی که می گویم زمین تا آسمان با طنزهای ایرانی فرق دارد!!! تاریخ آمریکا با «گذاری سهمناک به سوی مدرنیته» آغاز می شود، با مشارکت مدنی استقلال می یابد و مهاجرین، سرزمینی تازه را بر مبنای آرزوهایشان بنا می کنند. حرکتی جمعی که در چهارصد سال گذشته با سیری گاه تند و گاه کند برای تبدیل آمریکا به سرزمین فرصتها ادامه داشته است. آنچنان  که می توان گفت تاریخ آمریکا با مدرنیته می‌ آغازد در حالی که بسیاری از کشورها (به ویژه در خاورمیانه ی ما) تاریخشان با مدرنیته افول کرده است و این در همه ابعاد ادبیات و فرهنگ و تمدن این سرزمین تاثیری به سزا نهاده است.
طنز گزنده و دو پهلوی دلچسب ما ایرانی ها در طول قرون، زیر یوغ استبداد، چون پولاد زیر پتک آهنگران زبان پارسی به نیکی پرداخته شده و هماره خار چشم سلاطین ستمگر بوده است. اما شاعر و نویسنده ی آمریکایی می بایست کدام دیکتاتور را با گوشه و کنایه نقد کند و کدام تیغ آخته ای قلمش را تحدید و تهدید می کرده است که قریحه ی طنزش همچون ما خاور نشینانِ پر دغدغه پر رمز و راز گردد؟
طنز در ادبیات آمریکا به شدت جامعه محور است، نقد از خود شروع می شود و جامعه را به باد انتقاد می گیرد. طنز نویسان آمریکایی اغلب، مونولوگ نویسانی ساده و خوش تعریف هستند که با نوشتن اتوبیوگرافی هایی جذاب از ماجراهای زندگی روزانه ی خود، برای خنداندن مخاطب استفاده می کنند و از این طریق به مسائلِ روزِ جامعه نَقَب می زنند و رفتارهای جمعی مردمشان را دستمایه ی شوخی قرار می دهند.
اصولا استندآپ کمدی هم از همین جایگاه توانست به عوالم هنر راه پیدا کند. کمدین(که معمولا طنزنویسی قهار است) با اجرای سریعی از داستانی کوتاه و سوژه کردن خاطرات خود، همراه با لطیفه و شوخی‌های کوتاه و گذرا، مسائل و معضلاتِ موجود در اجتماع را به چالش می کشاند.
نمونه های موفق طنز آمریکایی مسیری مشابه را طی کرده اند: «دان هرالد» کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى با  قطعه ی «اگر عمر دوباره داشتم...» شهره ی آفاق شد! «گلن روکوویتز» با طنز نوشته هایش درباره ی مبارزه ی خودش با سرطان شناخته شد و رو به اجراهای استند آپ آورد! حتی «مارک تواین»ِ بزرگ که من به شخصه ترجیح می دهم خالق هاکلبری فین بدانمش تا طنازی چیره دست، به لطف اتوبیوگرافی که پس از مرگش به زیور طبع آراسته شد به طنزی سیاسی، رک و راست، بانمک و خشمگین!!! متهم شد!!! سداریس نیز از همین منظر می تواند اسطوره ی زنده ی طنز آمریکا باشد! سداریس در آثارش هیچ ترحمی نسبت به خود و خانواده‌اش ندارد و به قدری تند و تیز می‌نویسد که می توانی به خودت این اجازه را بدهی که از او متنفر شوی و از آقای نویسنده خواهش کنی که این همه خود زنی بس است! 
هنگام خواندن کتاب می توانی «آقوی همساده» را تصور کنی که مقابلت ایستاده و  تلخ ترین خاطراتش را با قهقهه برایت تعریف می کند!!!  مرز واقعیت و تخیل در نوشته های او بسیار باریک است و نمی دانی تا کجایش را باید باور کنی!
یکی از مشکلاتی که خواننده ی فارسی زبان را با چالش مواجه می کند عدم آشنایی با «عرف زندگی» و «فرهنگ آمریکایی» در بخش اول کتاب، و سختگیری های تأنیث «دستور زبان فرانسه» در بخش دوم کتاب است که بار اصلی طنز داستان را بر دوش می کشند! من به شخصه ترجیح می دادم مترجم با درج زیر نویس، به یاری خواننده بیاید، با این وجود،  فن بیان خاکسار بسیار قوی، روان و ارزشمند است و می تواند سبب شود که تا پایان داستان، کتاب را زمین نگذارید!
سداریس با نوشتن این کتاب جایزه ی «ثربر» ، معتبر ترین جایزه ی طنز امریکایی را برد و مجله ی تایمز او را طنزنویس سال نامید. سداریس در دسامبر سال 2008 ازدانشگاه بیرمنگام دکترای افتخاری دریافت کرد...
امیدوارم از خواندن این کتاب نهایت لذت را ببرید.


پسا نوشتار 1: حالا که همه ی برنامه ریزی ها برای پسا برجام صورت گرفته ما نیز پی نوشت ها را به نام پسا نوشتار نامگذاری می کنیم تا نشان دهیم چقدر به مشارکت در سرنوشت مملکت خویش علاقمندیم!!  
پسا نوشتار 2: سداریس در اکثر داستانهایش همراهی دارد به اسم هیو همریک!!! راستش را بخواهید در ترجمه هیچ ردی نمی توانی از این اسم پیدا کنی که زن یا مرد بودنش را بفهمی!!! با سرچ در نت فهمیدم این آقای نقاش  longtime partner آقای سداریس تشریف دارند و ایشون اینطور این ارتباط را توصیف کرده اند که:  "the "sort of couple who wouldn't get married تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل!!!
پسا نوشتار 3: یک نمونه ی موفق دیگر از طنز آمریکایی که به فارسی ترجمه شده و بسیار مورد استقبال قرار گرفته «عطر سنبل، عطر کاج» اثر «فیروزه جزایری دوما» (نویسنده ی ایرانی آمریکایی) است که در آمریکا با نام funny in farsi منتشر شده و به لحاظ سبک  نوشتار بسیار شبیه کتاب  «بالأخره یک روزی قشنگ حرف می‌زنم» است. امیدوارم روزی درباره این کتاب هم برایتان بنویسم.


                    بی تو ای سرو روان 
                                با گل و گلشن چه کنم؟
                                زلف سنبل چه کشم؟ عارض سوسن چه کنم؟

 حافظ جان

  • سه شنبه ۲۹ دی ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید