رضا براهنی

رضا براهنی را نمی شناسم!
تصور کن رضا براهنی هنوز هم همانند روزهای گذار از کودکی به نوجوانی، برایم یک اسم است روی جلد یک کتاب فیروزه ای، کنج کتابخانه ی بزرگ خانه ی کوچکمان، که نامش هیچ ربطی به قیافه اش ندارد! "طلا در مس" آن وقت زیرش هم نوشته «در شعر و شاعری»! 
شاید در روزهای نوجوانی تصورم مثل همه ی آدمها این بود که کیمیاگری یعنی جادوی تبدیل مس به طلا! همین کافی بود تا حس کنجکاوی مرا بر آن دارد تا ببینم این براهنی چطور کیمیاگری به راه انداخته است در این صحیفه ی غریبه، و دیری نپایید که هنگام ورق زدن این کتاب، براهنی جادویش را عیان کرد و اکسیری از کیمیای شعر معاصر بر وجودم پاشید تا این مس ناسره رنگ طلا بگیرد.
من که تا پیش ازین کل شعرهای خوانده و ناخوانده ام بین صفحات کتاب فارسی مدرسه جاخوش کرده بود و حالم از هرچه شعر معاصر به هم می خورد به یکباره افتادم در میانه ی دنیایی نو با یک عالمه کلمه و واژه و اسمهای ناشنیده...
طلا در مس با «شعر» شروع می شد و با بررسی «شاعر» ها ختم می شد: 
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید همیشه جنازه ی فردوسی، آن دهقان طوس را که هزار سال پیش، از دروازه ی «رزان» به بیرون برده می شد در پیش چشم داشته باشد؛ و باید در سال هفتم پس از خبه شدن و سنگسار شدن و حلق آویز شدن «حسنک» پاهای پوسیده ی او را که هنوز پس از ده قرن بر روی صفحات تاریخ آویزان است، زیارت کند؛ و در هزاره ی حلق آویز شدن او شرکت کند و از زبان تبعیدی «یمگان» بشنود که چگونه بر رَهش غولان نشسته اند و دهان باز کرده و چگونه معدلان، خود دشمنان زبان عدل و حکمت اند و چگونه انگشتان را قلاب کرده اند تا خون ماهیان ضعیف را بمکند؛ و باید از سوراخ کفتر پران «حصار نای»، از روزن قصاید «مسعود سعد»، نگاهی به درون حصار نای بیفکند و ببیند چگونه روحی چون نای در حصار نای می نالد و چگونه «در آتش شکیب چون گل فروچکان» شده است...
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید شهادت بدهد که چگونه «ابونصر کندی»، در خوارزم خصی شد و در «مرو» خونش ریخت، تنش در زادگاهش«کندر» به خاک رفت ، سرش به «نیشابور» مدفون گشت و پاره ای از جمجمه اش به «کرمان» به نزد «نظام الملک» برده شد، و باید شهادت دهد که چگونه نظام الملک وزیرکشی را بنیان نهاد و اصولا روشنفکر کشی در طول تاریخ دچار چه تحولی شد؛ و شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید بداند چگونه در «حمام فین» تاریخ رگ بران روشنفکران آغاز گردید و دور شو، کور شوها، آدم بر روی لوله ی توپ گذاشتنها، چشم بندی های سیاسی، طنابهای دار و بارانهای گلوله و تیرباران های سپیده دم آغاز شد...
«چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟» و چرا من باید این کتاب را زمین می گذاشتم با این مقدمه ی طوفانی؟
شعری که برایم پیش از این تبلورش در غزل بود، و کلافگی از حفظ کردن مضامین قطعه و قصیده، حالا پر شده بود از مضامین بدیع! شاید نمی فهمیدم آن زمانها (و شاید هم تا همین اکنون) که شکل ذهنی و تصویر و الهام و اشیاء در شعر و شاعری یعنی چه! ولی می فهمیدم که شعر خوب با شعر بد چه فرقی دارد! می فهمیدم که ادبیات ناب را باید در جایی به جز کتاب فارسی مدرسه جست.
 نیما را در «ماخ اولا»یش یافتم و انقلاب ادبی و زبان سمبلیکش را فهمیدم، توللی خواندم و با عاشقانه های ش.هو.تنا.کش ضربان قلبم تند شد و با «فردای انقلابش» همان قلب برای وطن تپیدن آغاز کرد...
شاملو برایم اسطوره ی ادبیات شد و نوجوانی ام به فروغ خوانی گذشت و غرق در صلابت کلام اخوان، چه حس عجیبی داشتم وقتی می دیدم براهنی بی رحم و منصف بر طلایه داران شعر نو تاخته و سیاوش کسرایی، منوچهر آتشی، فریدون مشیری، یدالله رویایی، م آزاد، سپانلو، احمد رضا احمدی، را کلمه به کلمه بر بوته ی نقد نهاده بود. 
حال سالها گذشته است و من هنوز رضا براهنی را نمی شناسم! ولی به واسطه ی «طلا در مس»ش با نسل طلایی شاعران زمانه ام آشنا شده ام.
در پسِ سالها تحصیلات عالی و متعالی، که حاصلش پشت کردن به بسیاری از علایق جوانی بود، دریافته ام که رگه های طلا در معادن مس یافت می شود و فراتر از تصور کیمیای جوانی، رسالت رضا براهنی نمایاندن رگه های گرانبهای طلای شعر با صلابت بود، در حجم انبوه شعرگونه های بی اصالت در دوره ای که همگان را سرِ سرودن بود و تب این طلای ناب همه گیر...
آقای براهنی، برای این لطف بزرگ از شما ممنونم...
 
طلا در مس
 
https://telegram.me/khomaremasti
 
    به مناسبت زادروز براهنی...