عزیزترینم الان، اینجا، هوا نیمه تاریک نیمه روشن است، باران گرفته... چک چک قطراتِ باران روی نورگیر تند تر میشوند و انگشتانِ هنرمندِ ابر، همچون تنبک نوازی ماهر استادانه ضرب گرفته است و آسمان روی پشت بام شادمانی میکند. از پشتِ کامپیوتر بلند میشوم و برای تماشای رقصِ احساس به حیاط میروم. قطرههای درشتِ باران که از لباسهایم نفوذ میکنند و به پوستم میرسند، سردم میشود! یخ میکنم! مثل آن وقتها... یک شب بود که باران آن قدر مشهد را خیس کرده بود که خدا میداند! با علی رفیقِ سالهای سرگشتگی توی بالکن خوابگاه پشت پنجرهی اتاق 110 مست از طراوت بارانِ بهاری سیگارمان را چاق کرده بودیم و غم ایام را نیشخندکنان به اعماقِ کهکشانِ فراموشی حواله میدادیم؛ مسیج دادم که: «شبِ آرزوها باشد و باران ببارد و دلی هم شکسته باشد! خدا دلش میآید دعایی را برآورده نکند؟» لیلةالرغائب بود آن شب... یادت هست؟ شاید برای اولین بار بود که فهمیدی عاشق بارانم و در هوای باران زندگی میکنم. بعدها خودت گفتی که بیشترِ آدمها زیرِ باران فقط خیس میشوند، اما من با تو باران را حس کردم... و چه سفر درازی است از آسمان تا زمین... و به راستی که باران با خاطراتِ آسمانش زندهاست تا ابد... تو بارانِ من شدی و هوای من برای تو بارانی شد... مگر میشود فراموش کرد آسمان را؟
آن روزِ تولدت که فکر نمیکردی یادم باشد و بود، کنار همان درختهای کوتاه و بلندِ جلوی دانشکده(مرکز)، باز باران گرفت و کادوهای یواشکی زیر باران بیشتر میچسبند...
آن روزِ نمایشگاه کتاب و ساندویچ سرد و باران و قارقارِ کلاغ ها در نخستین روز آذر ماه... تو میشوی گل باران خورده و من مثل موش آب کشیده به خوابگاه میرسم...
باز باران میبارد، کنار هم نشسته ایم در حرم رضوی دست در دست هم خیره به افقی دور، هم تو مرا غرق در آرامش کردهای و هم باران دغدغه هایم را میزداید و میبرد... مردم همه میدوند و به دنبالِ سرپناه میگردند... ولی ما نشستهایم و نگاهشان میکنیم؛ فردا قرار است بروم سفرِ عمره... باران میبارد. کاش تو هم میآمدی...
همان شب که باران میآمد، که گفتی: «مگر شما ها همین یک شب آرزو میکنید؟» یادت هست؟ گفتی: «خدایی که فقط یک شب حرفهای بندههایش را بشنود ارزانی خودتان...» لیلةالرغائب بود...
باران را میگفتم وقتی مردم را دیوانه میکند و ما دست در دست هم آرامشی را تجربه میکنیم که قرنهاست فرزندانِ آدم به دنبالش حیران و سرگردانند...
دارد باران می بارد، به حرمت کداممان نمیدانم!
همین قدر می دانم که باران، صدای پای اجابت است،
و خدا با همه جبروتش دارد ناز میخرد... (ناشناس)
تابستان بود و گرما، هجومِ بیامانِ خشکسالی مهلت به قلبهایمان نمیداد تا سبز شویم... تا اینکه یک روز خدا یواشکی و بیخبر آمد... شما میهمان داشتید و ما باران... باران صدای آوازه خوانیِ فرشتگان است و عروجِ دعای زمینیان... و تو خوب فهمیده بودی که من باران میشوم، میبارم، مسخ شدنم را فهمیدهبودی و حال میدانی که میبارم تا تو را سبز کنم، تا بهاری شوی برای من...
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار
ناز انگشتای بارون تو باغم میکنه
میون جنگلا طاقم میکنه... (شاملوی جانان)
حالا من و تو مطمئنیم که خدا از حال بندههایش غافل نیست و گاهی ناغافل باران رحمتش را بی دریغ بر سرمان میپاشد... ذوقزدهمان میکند. مثل شوقِ رسیدن از پسِ سفری طولانی... مثل باران که به دریا برسد... مثل من که به تو میرسم...
آری خداوند هیچگاه غافل نیست از حال بندگانش...
غفلت در ذات "بنده" است بنده باید غافل شود تا وقتِ باران، رحمت را به یاد آورد و بفهمد خداوند رحمان است و حکیم. شاید در پسِ این اسفارِ طولانی رسیدن به دریا باشد...
1393/2/24
پانوشت1: از این به بعد پستهای این چنینی را در زیرمجموعهی نامههای عاشقانه از قلب خاورمیانه دستهبندی می کنم، امیدوارم ادامهدار باشد و روزی، شاید پس از مرگ به اندازه ی نامههای غلامحسین ساعدی، فروغ، شاملو و... معروف شود.
پانوشت 2: عنوان پست برگرفته از نمایشی است با عنوان "نامههای عاشقانه از خاورمیانه" که از روز جمعه ۲۶ آذرماه ساعت ۱۹:۳۰ در تماشاخانه پالیز روی صحنه میرود که داستان سه زن بازمانده از خاکسترهای جنگهای تراژیک معاصر است که در جستجوی صلح اند، این نمایش سه سال پیش توسط همین کارگردان(کیومرث مرادی) و به زبان انگلیسی در آمریکا به نمایش درآمده است، باید جذاب باشد... از عنوانش خوشم آمد.
خمار + گاهی در همین حد هم میچسبد... باور کنید!