صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی باز هم فاجعهای دیگر رخ داده... انگارکه این روال هرروزهای است در گوشهای از جغرافیای تباهی. اخبار فاجعهبار را مرور میکنم باز به یاد میآورم که بارها و بارها در ذهن خودم برنامهای برای مهاجرت چیدهام و هربار حسابکتابهایم جوردرنیامده است... باخودم میگویم پنج سال پیش باید میرفتم، پنج سالی که در وطن خودم روزبهروز غریبتر و تنهاترشدهام. هوای دیماه امسال سرد و استخوانسوز است. پتو را دورخودم میپیچم و کتفم را به بخاری میچسبانم.
خودم را میگذارم بجای آن نخبهی دکترای دانشگاه تورنتو که شبانهروز تلاش کردهبود و فاند گرفتهبود تاازاین ماتمکده فرارکند و شاید روزهای روشنی برای خودش بسازد... یا هرکدام ازآن فارغالتحصیلان شریفی که آیندهای جز تباهی در این جغرافیای جنگ و خون ندیده بودند و با هزار بیموامید به سوی سرزمینی دیگر که شاید قدرشان را بدانند میرفتند، غافل ازاینکه سوار بر ارابهی مرگاند و جادوی سیاه این سرزمین نفرین شده جایی میان آسمانها هم زمینگیرشان خواهدکرد. بیچاره مادرهایشان... یکبار وقتی فرزند برومندشان عزت غریبانه را به ماندن ذلیلانه ترجیح داد از دست دادند و یکبارهم حالا... در پرواز سیاه سیاستزده... قلبم تیر میکشد... خودم را میگذارم جای ریرا، ریرا که در افسانهها بانوی بخشندهی زیبایی به جنگلهای شمال است. ریرای #نیما را مرور میکنم،
ریرا…ریرا…
دارد هواکه بخواند
در این شب سیا
اونیست باخودش.
اورفته باصدایش اما
خواندن نمیتواند.
ریرای صالحی را مرور میکنم باخودم:
قبول نیست ریرا!
بیا بیخبر به خواب هفتسالگی برگردیم،
غصههامان گوشهی گنجهی بیکلید،
مشقهامان نوشته،
تقویم تمامِ مدارس درباد،
و عید… یعنی همیشه همین فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باریکهی راهی است که میرود …
میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تاسهم گریه ازبغض آه،
ها… ریرا!
اما ریرا... ریرای کوچک حامد، ریرای اسماعیلیون که دیگر نخواهدتوانست ازخاطرات هفت سالگی برای کسی قصه بگوید... خودم راجای آقای نویسنده میگذارم، #حامد_اسماعیلیون که ریرایش درآن هواپیمای کذایی بود. خودم راجای حامد میگذارم و نویسندهای میشوم که آنقدر کتابهایش مجوز نگرفتهاندکه مجبور به جلای وطن میشود. این اگر نفرین تباهی و مرگ نیست پس چه بایدش نامیدکه آقای نویسنده حالاباید باز به وطن خویش بازگردد ولی این بار در عزای همسر و دخترکش ریرا... این چه نفرینی است که حتی وقتی از این سرزمین فرار هم میکنی سایهی سیاهی و مرگ آسودهات نمیگذارد... دیماه سردی است. پتو را دور خودم محکمتر میپیچم و به بخاری میچسبم. به مهاجرت فکر میکنم و به پنجسالی که میتوانست جور دیگری باشد...