پس از صعود به قله‌ی قربانگاه و تاب نیاوردن خنجر زدن به قلب و پس از آن سقوط از اوج به ته دره‌ی تاریک انزوا و سکوت... مدتی در خود فرو رفتم و مرگ را پس زدم. چشمانم را بستم و به امید دیدار آدم و حوا در بهشت، آرام خوابیدم...

صدای خنده‌ی پسرک که با مادرش در بهشت زندگی می‌دوید در گوشم بود و آوای قدسی شجریان که فضای بهشت را عطرآگین کرده بود و ناگاه آفرودیته، ایزدبانوی عشق و زیبایی، زیباترین الهه‌ی ساکن الیمپ که رومیان ونوسش می‌خوانند رقصان و خرامان بیامد و قطره‌ای از محبت بر پیکر زخمی و رنجورم چکانید و شور زندگی باز در من بیدار شد.

و من چشم باز کردم ، گویا از سفری سخت و طاقت‌فرسا از سرزمین مردگان برگشته بودم...

حالا روز دیگری است. 

و باز ... آغاز...