کنجچایخانه ی حسینیه، گوشه ای کز میکرد، اشک از گوشه چشمش سرازیر می شد و شانه هایش می لرزید؛ دیگر همه می دانستند عصر عاشورا درآن دنج خلوت چه می گذرد... اگر کسی مزاحمش نمیشد زمان زیادی نمی گذشت که صدای هق هق در کل فضای خلوت حیاط  حسینیه می پیچید.همه سرخی چشمانش را به زیاده نشینی پای منقل و وافور نسبت می دادند ولی عصر عاشورا نقل دیگری داشت... گریه امانش نمی داد... گویی چیزی چنین هیبتی را در هم شکسته است...

از وقتی یادم می آید سهراب پیر بود (یا حداقل جوان نبود) اما هنوز هیبت داشت، گرد افیون هم از پس این همه سال نتوانسته بود وقار را از چهره اش بزداید... نمی دانم قهرمان کودکی های چند نفر بوده ولیمطمئنم در جوانی خیلی ها آرزویش را داشته اند، قدش بلند و چارشونه، همیشه صورتش تراشیده بود و سبیلهای پر پشتش را می آراست. همیشه شمرخوان تعزیه بود. صدایش چنان غرّا بود که وقتی فریاد می زد هیبتش رعشه بر تن تعزیه خوان های وافوری که بدبختش کرده بودند می انداخت، می گویند: سهراب مرد بود... دروغ چرا؟ بچه که بودم با لباس شمر و شمشیر به دست که می دیدمش سهراب شاهنامه را در ذهنم باز می ساختم و منتظر بودم که کی به نامردی وسط میدان زمینش بزنند. پدرم برایم گفته بود که سهراب، چتر باز بود و دوره خلبانی را زمان شاه زیر نظر آمریکایی ها گذرانده بود، سقوط آزادهای نمایشی نیرو هوایی را هنوز خیلی ها به خاطر دارند. هم دوره ای هایش میگویند سهراب بزن بهادر بود، وقتی هم ولایتی هایش دعوایشان میشد در شهر، یک تنه پاشنه بر میکشید و قیصری میشد و جوانمردی ها می کرد... می گفتند بعد از چند وقت از نیرو هوایی انصراف داد و شد ویزیتور دارو، می گفت نان نظام، خوردن ندارد! وضعش بد نبود و عیاری ها میکرد، اما امان از رندان روزگار که زیر پایش نشستند و از راه به درش کردند، می گویندپایش را که به مجالس عیاشی کشاندند، سهراب شکست.به بهانه فقط یک دود و دو دود سهراب هم دودی شد...  حال که سالها از آن روزها گذشته خیلیها می گویند که خودشان شنیده اند که چه کسانی از گرفتاری سهراب ابراز خوشحالی می کردند و حاضر بودند برای مرادشان خرجها کنند...

شمرخوان قصه ما از همان زمانها شمرخوان بود، ولی حکایت خودش را داشت. گرچه این حکایت چنان پر سوز است که گزافه نیست اگر بشنوی و بگریی، سهراب شمرخوان ماند و هر سال بعد از کشتن حسین بن علی فریاد زد «بر قاتلین سیدالشهدا لعنت» و بعد از تعزیه که همه پی کار و زندگی خودشان می رفتنند، پناه می برد به کنج دنج چایخانه حسینیه و ...

پدر میگفت تنها کسی است که به بدبختیهای خودش نمی گریست... می گفتند که چنان در نقش میرفته که گویی واقعا در کربلا است و انگار رنجی که بر حسین میرفته را از نزدیک می دیده است، می گفتند دوستانش زمانی از خودش شنیده اند که« من خودم که روزگار سرم را بریده  چرا باید سر حسین را ببرم؟ شاید شمر هم همینطور بوده باشد!». باورم نمی شود که گریه اش به خاطر شمرخوانی اش باشد، چرا که می توانست از سال بعد تعزیه نخواند... می توانست، اگر میخواست...

دوسال است که صدای هق هق سهراب، شمرخوان قصه ما خلوت چایخانه حسینه را بر هم نمی زند.

راست و دروغش پای راوی، شنیده ام پای منقل زیاده روی کرده و حسودان را به آرزوی سالیان دورشان رسانده است.

دیگر نوش دارو افاغه نمی کند.

باز هم سهرابِ شاهنامه زمین خورد...

 

 

***

 

ابر و مه و خورشید و فلک گریان است / دریا به خروش آمده و طوفان است

 با ســوز و گداز  نوحه میخواند باد،  / زنجــــــــیر زن دسته ی ما باران است

                                                                (جلیل صفر بیگی)

 

 

 

***

آشکارا نهان کنم تا چند؟ دوست میدارمت به بانگ بلند!    

 (سعدی)  - از دیالوگهای فیلم شبهای روشن