هنوز مشق های مدرسهاش تمام نشده که مادر، چادرِ سپیدِ گلداری که برای جشن تکلیفش دوخته را میدهد دستش و دوتایی راه میافتند به سمت حرم تا از امام رضا بخواهند کمکشان کند.
وقتی به صحن «اسمال طلا» میرسند اشک در چشمهای مادر جمع میشود و مینشیند روبروی «پنجره فولاد» و با خدا درددل میکند؛ از پول کرایه خانه میگوید که چند ماهیست عقب افتاده و از ماشین اصغرآقا _پدر دخترش_ که به روغن سوزی افتاده و نمیشود دیگر با آن مسافرکشی کرد... از دستهای خالی یک مرد که وقتی شرمنده ی زن و بچه اش میشود جز به کمربند و سیگارهای شبانه برای تسکین حس شرمساری نمیرود...
از پول خرج عملی که مدتهاست نادیده گرفته شده حتی اگر به قیمت جان مادر تمام شود و آینده ی دختر...
از دختر همساده بالاییشان که بچه اش نمیشود و آمیزقاسم بنا میخواهد سرش هوو بیاورد! ... میگوید و میگوید و میگوید...
چشمهای مادرش خیره به پنجره فولاد پر از اشک شده و مرواریدهایش میپاشد روی صورت او، ولی چشمهای او دنبال کبوترهای صحن ازین سو به آن سو میدود. یکی از خدام شروع میکند به پاشیدنِ گندم برای کبوترها، همه شان دور او جمع میشوند و مردم هم دور آنها حلقه میزنند. او هم دست مادر را رها میکند و کنار آنها میرود. خط نگاهش کبوتر طوقداری را دنبال میکند که تا نوک گنبد میپرید و حالا کنار بقیه نشسته و دارد از زمین دانه میچیند، چقدر دوست داشت که او هم پر داشت تا کبوترها او را هم بین خودشان راه می دادند، آن وقت میتوانست تا پیش خدا پرواز کند و غمهای مادرش را به او بگوید. با هر دانه که طوقی برمیدارد حرفهای مادر در ذهنش مرور میشود و با خودش فکر میکند: کاش خدا هم برای ما دانه بپاشد تا مادر دیگر گریه نکند...
مشهد - حرم رضوی - زمستان 94
عکس هم از خودم ;-)