بعضی چیزها هست که خریدنی نیست! حتی اگر گتسبی بزرگ هم باشی، هرچه تلاش کنی نمیتوانی به آنها برسی. باید ژن خوب داشت تا دست تقدیر هم به پایت بیفتد.
ژن خوب باعث میشود «اصیل» به نظر بیایی. خیانت کنی، دروغ بگویی، خون دیگران را در شیشه کنی ولی عاقبت با لبخندی همهی تقصیرها را بیندازی گردن دیگران و حتی آنها را متهم به ریگهایی کنی که به کفش خودت است! آنوقت «اگر هم قدری معذب شدهباشی با جوجه سرخکردهی سرد و آبجو ناراحتی خود را بر طرف میکنی!»
ما آدمهای معمولی در این پهنهی دروغ و ریا خاکسترنشین آتش رویاهای مرفهین بیدردی هستیم که در مواجهه با آن یا باید نخبگانی باهوش و پرتلاش در رسیدن به کمترین حق خود (یعنی برابری اجتماعی) باشیم یا در «درهی خاکستر» زیر پای اشراف له شویم...
ولی افسوس که هیچگاه تلاشهای مجدانهی ما چنان که باید به ثمر نخواهد نشست چرا که آریستوکراسی افسانهی دروغین سیاسیونیاست که خودشان گول ژن خوبشان را خوردهاند و حالا با این بهانه، «قلادهای گرانبها» بر گردن ما زدهاند تا مهارمان را به دست گیرند تا از موقعیتشان محافظت کنیم.
در دنیای گتسبی، زندگی شاید مثل جادهای باشد که به خانهای مرموز ختم میشود که هر روز عدهای پاپتی خود را به آن میرسانند تا در میهمانی بزرگی که صاحبخانه برایشان تدارک دیده حاضر شوند. در طول مسیر، چشمان دکتر اکلبرگ (تابلوی بزرگ تبلیغ دکتر عینکساز) چنان خیره بر همگان مینگرد که گویی چشمان خداست که ناظر بر دروغها، خیانتها، زجرها و آرزوهای آنهاییاست که از دره خاکستر عبور میکنند.
اما من هرگز نفهمیدم که چرا حتی چشمان مرموز تابلوی تبلیغاتیِ خدا هم صاحبخانه را فراموش کردهاند؟ مگر اینهمه تلاش را برای بازسازی خاطرهها نمیبیند؟ مگر تلاش برای بازیابی جایگاهی لایق معشوق قابل چشمپوشی است؟ مگر این همه تلاش برای پیشرفت کافی نیست؟ چرا آخر باید آنها که مجرماند به واسطهی ژن خوبشان در رفاه و آسایش غلت بزنند و آنها که هنوز طعم عشق و انسانیت را به خاطر دارند ناکام سر از گور در بیاورند؟ چرا زندگی برای قهرمانِعاشق، مثل این «میهمانى پرسروصدا» است که «آغازى خوش»، اما «پایانى ناگوار» دارد؟
بهای گزاف عشق را نمیتوان با هیچ پولی پرداخت، عاشق هرچه صادقتر باشد رنج بیشتری خواهد کشید. اما نمیدانم در هیاهوی این میهمانی «چشم خدا» به چشمچرانی با کدام صنم مشغول بودهاست که رنج فراق پنجساله را نه با شیرینی وصال، که با خون عاشق میشوید و آنگاه که سرخیِ غروبِ زندگی با رنگ خون عاشق درمیآمیزد، در آنسوی ساحل نورِ سبزِ حیات به خانهی معشوقِ بیوفا بازمیگردد. وقتی آخرین صفحهی کتاب تمام به پایان میرسد، غرق در افسون کلمات با چشمانی برآماسیده از رنجهای قهرمان مرموز داستان، رو به کاخ آرزوهایم میایستم و فریاد میزنم: «آقای گتسبی یه موی شما میارزه به سرتاپای نکبت همهشون...»
آنگاه با «رفیق قدیمیام» گتسبی بزرگ، خیره در چشمان دکتر اکلبرگ منقرض میشوم تا شاید روزی دیگر برای رسیدن به رویاهایم مجبور نباشم خلاف جریان آب پارو بزنم.
در پایان ذکر چند نکته را خالی از لطف نمیدانم:
- بدون شک ترجمه «گتسبی بزرگ» برای هر مترجمی یک دام
محسوب میشود چراکه ترجمه آن بسیار وقتگیر است و در هر جمله از این کتاب، آرایهها،
تلمیح و اشارههای فراوانی وجود دارد. پس از استاد کریم امامی مترجمان بسیاری بخت خود را
برای ترجمهی این اثر آزمودند ولی اغلب آثاری فشل و آشفته از ایشان به بازار آمد که
حتی با گذشت بیش از 50 سال از ترجمه کریم امامی باز هم یک سر و گردن بالاتر از همهی
تجربههای ترجمه بود. تا اینکه نشر ماهی با انتشار ترجمهای از رضا رضایی جای خالی
یک ترجمه ی دلچسب را پر کرد. رضا رضایی با انتخاب زبانی شیوا و کلماتی به روز و دلنشین، و پایبندی به متن اصلی یکی از بهترین نمونههای ترجمهی فارسی را برای شاهکارهای
ادبی جهان رقم زدهاست. من هر دو ترجمه را خواندم و بیهیچ اغراقی ترجمهی رضایی
را توصیه میکنم.
- این کتاب در زمان زندگی فیتزجرالد توفیق چشمگیری
به دست نیاورد و پس از مرگش مورد استقبال منتقدین و مردم قرار گرفت تا آنجا که در
فهرست 100 کتاب برتر قرن قرار گرفت.
- این کتاب به شدت تحت تاثیر زندگی شخصی اسکات
فیتزجرالد بوده وی تمام تلاشش را برای رسیدن به جایگاهی برتر و ازدواج با دختری که
طبقهی اجتماعی بالاتری نسبت به او داشت انجام داد.
- نیمهی اول قرن بیستم دوران طلایی رمانهای
آمریکایی است که اغلب تم اجتماعی دارند. اما کتابهای گتسبی بزرگ (فیتز جرالد) و
موشها و آدمها(جان اشتاین بک) را نقطهی عطفی بر رمانهای این دوره میدانند چرا
که در عصر طلایی امریکا فروپاشی رویای آمریکایی را پیشبینی کرده بودند.
- اقتباسهای سینمایی بسیاری از این کتاب شده بازیگران مشهوری همچون رابرت ردفورد در برداشت ۱۹۷۴، به کارگردانی جک کلیتون و بر اساس فیلم نامهای از فرانسیس فورد کاپولا بازی کردهاند. فیلم جدیدی از این رمان، با عنوان گتسبی بزرگ (فیلم ۲۰۱۳) و با بازی لئوناردو دی کاپریو ساخته شده که من به شخصه مشتاق دیدنش هستم و بعداً دربارهاش خواهم نوشت.