پیرمرد دیگر حال و حوصله ی هیچکس را ندارد. از همان اول هم گَنده دماغ و عصبی بود، حالا که دیگر سن و سالی ازو گذشته، هیچکس حتی یادش هم نمی کند. اصلا برای چه کسی مهم است که زمانی می توانست نفر دوم مملکت باشد و تقدیر جور دیگری رقم خورد! حالا فقط می تواند پشت پنجره ی اتاق، روی صندلی بنشیند و به حیاطِ خزان زده خیره شود. این پاییزِ لعنتی، این پاییزِ مُلَوَّن و هفت رنگ، این پاییزِ پر رمز و راز، انگار که هر برگی که از شاخه می افتد او را یاد روزهای از دست رفته اش می اندازد. هر سال پاییز که می رسد همینقدر مشوش می شود و از خشم چُنان بر خود می لرزد که گویی آخرین خزانِ یک قاتل فرا رسیده است و درختانِ لُختِ پاییزی چوبه ی داری هستند که انتظارش را می کشند!

انگار که پاییز، زندگانی اش را زیر و رو کرده باشد. صاحب منصبِ قَدَر قُدرتی که در عهدِ قیام های ایدئولوژیک، کتاب «انقلاب تکاملی اسلام» را نوشته و بعد از انقلابِ آرمانیِ 57، نماینده ی مجلس شده و بعدتر ها در کسوت نخستین کاندیدای حزبِ قدرتمند و انحصار طلبِ جمهوری اسلامی جدی ترین رقیبِ بنی صدرِ 10 میلیونی می توانست باشد که نشد... اگر شیخ علی تهرانی هویت افغانی اش را برملا نمی کرد تاریخ معاصر شاید به گونه ای دیگر رقم می خورد! ایرانی نبود... اصلا چه فرقی می کرد اهل کجا باشد؟ آن وقت ها مبارزات فراملی مُد بود، چپ های غربی می رفتند و به ارتشِ فیدل می پیوستند و یکی یکی کشورهای آمریکای جنوبی را به هم می ریختند؛ بچه شیعه های خاور میانه هم می رفتند لبنان و چریک می شدند! او هم رفت! گیریم که همان رفتن باعث شد با چمران چپ بیفتد! گیریم که همانجا نفرتِ موسی صدر را برانگیخته باشد! این ها دلیل نمی شد که حالا قدرتمندترین مبارزِ انقلابی نباشد! با قذافی آنقدر خوب بود که ایران را از خطرِ امکانِ وجودِ رهبری احتمالی برای آینده چنان پاکسازی کند که هرگز ردی از او پیدا نشود! چمران هم که آنقدر کله شق بود که عمرش به پست و مقام قد ندهد. پیرمرد آنقدر به خودش مغرور بود که هرگز پنهان نمی کرد که پدرِ معنویِ گروهکِ فرقان است. هرکس که مانع بود باید از سرِ راه برداشته می شد... هرطور که شده، هرجای دنیا که باشد...

اما ناگهان ورق برگشت. روز سوم مهر ماه ۱۳۷۱ سوار بر مرکبِ بخت با غرور و نخوت، تفنگ شکاری اش را بر دوش گذاشت و راهیِ ییلاقاتِ اطرافِ تهران شد... پاییز، فصل شکار کبک است و او هرگز تصور نمی کرد که این کبک های خوش خرام چطور خرامیدنِ ستاره ی بخت او را در سپهرِ سیاستِ ایران متوقف خواهند کرد...

حالا رو به حیاطِ خزان گرفته ی زندگی اش نشسته و با خودش می گوید: «آی جلال... رفته بودی شکار کبک، یک لیبرالِ اجنبی پرستِ پدر سوخته را زدی! ناز شستت!» راست می گفت! آخرین جلسه ی دادگاه آنچه در دلش بود را فاش گفته بود: «مقتول را مهدور الدم می دانستم، خدا شاهد است اگر رسول اکرم هم بود، این را می گفت».

آن روز وقتی در طالقان چنان ترکتازی می کرد که گویی مُلکِ پدریِ اوست، وقتی با اعتراضِ صاحب ملک مواجه می شود که هی فلانی در ملک من چه می کنی؟ اصلا تو را به کبک ها چه کار؟ بگذار پرنده ها حداقل آسوده باشند در این ملک! دقیق می شود، می بیند که معترض را خوب می شناسد! لبخند تلخی بر لبش می نشیند و فحشی نثار می کند. سابقه ی ملی مذهبیِ مردک که به ذهنش می رسد، بر دلش گران می آید که محمدرضا رضاخانی که زنده بودنش هم لطفی است در حق او، به شکارِ کبک اعتراض کرده، امثال او که در سفره ی انقلاب، سهمی ندارند چه برسد به حقِّ اعتراض. آن هم اعتراض به یکی از بزرگان مملکتی! « پدر سگ شماها به منّتِ حکومت آزاد مانده اید، حالا زبانت هم دراز شده مادر به خطا...»

صاحب زمین به سمتش می دود که حقِ کلام خشمگین و بی عفتیِ زبانش را کف دستش بگذارد، شکارچی سمتش شلیک می کند. اول دو گلوله جلوی پایش می چکاند و وقتی که می بیند کشاورز متهورتر از ترسناکیِ حاکمیت است گلوله ی بعدی را توی شکمش شلیک می کند... و این گلوله ی آخر می شود سایه ی نحسِ جغدی شوم که بر دوشِ فرشته ی عدالت می نشیند تا بین عدل و اعتبار یکی را انتخاب کند، یا هیچ کدام را...

دادگاه ها یکی پس از دیگری برگزار می شود. هر قاضی که ره به سوی عدالت می رود، پرونده از دستش خارج می گردد. دوستان و دشمنانِ پر شمارِ شکارچیِ انسان، در روندِ پرونده دخالت می کنند. مسندِ قضا را یارای استقلال نیست. مدرسِ سابقِ دانشسرای تعلیماتِ دینی و شکارچیِ زندانیِ فعلی در روند دادگاه ها از دروغ های ضد و نقیض فروگزار نمی کند و به حکمِ مصالح، بدونِ وثیقه آزادانه روزگار می گذراند، در آن سوی گود، خانواده ی برزگرِ مقتول _مترجمِ کتابِ «امپریالیسمِ ژاپن»_ تمام تلاششان را می کنند تا خونِ شهیدشان پایمال نشود...

عاقبت با اعمالِ نفوذ ریاستِ وقتِ قوه ی قضائیه، پرونده در دستِ آن قاضی قرار می گیرد که می بایست حکم به ناحق می داد. علی رغم شواهد و مدارکِ مستدلّ و گزارش پزشکی قانونی و شهادت شاهدان عینی، قتلِ عمد به غیرِعمد بدل می شود و فرشته ی عدالت مثل همیشه چشم بر ناداوری ها می بندد.

این روزها باز پاییز رسیده است و شکارچی سخت در خاطراتش غرق شده. او که در جوانی «کتاب تاریخ» نوشته بود و «نطق تاریخی» کاشف الغطاء را ترجمه کرده بود، حالا در پیرانه سری با خشم همیشگی اش به طنزِ تلخِ تاریخ می خندد که بعد از هفده سال در پاییز 88 «حکومت اینگونه رقم زد که قاتل آزاد بماند و فرزند مقتول در بند.» دستِ تردستِ زمانه چه حُقّه ها که در چنته ندارد و چه شعبده ها که برای اهل این روزگار کنار نگذاشته است. قتلِ عمد اگر چه به قصاص منجر نشد اما دامنگیرِ چریک افغانی شد و برای همیشه نشانِ باز نشسته ی سیاسی بر سینه اش چسباند. پسرِ مترجمِ ملی مذهبیِ مقتول، به مانندِ پدر گرفتارِ حکمِ ناعادلانه ی بیدادگاه های پس از کودتا شد، رئیسِ وقتِ دستگاهِ قضا که آشکارا خونِ پدر را پایمال کرده بود به جهدِ مردمِ تهران با کارتِ قرمزِ سیاسی مواجه شد و از ورودِ مجدّد به مجلسِ خبرگان باز ماند. و قاضیِ قاتلِ سالِ 88 ،که حکمِ پسر بر عهده ی او بود و خون بسیاری از جوانانِ وطن بر گردنش، در حال دست و پا زدن برای نجاتی به سبکِ نجاتِ قاتلِ افغان تبار. و همچنان روزگار ادامه دارد و همگی منتظر شعبده ای دیگر به جعبه ی جادویی زمانه چشم دوخته ایم ببینیم که تاریخ را چگونه رقم خواهد زد؟ تراژدی؟ یا کمدی؟

 

این عکس از گزارشی است که شکوفه یوسفی در تاریخ 8خرداد 1382

برای روزنامه ی یاس نو تدارک دیده بود

روزنامه ی اطلاعات خبر از افغانی بودن پدر و مادر مهمترین رقیب بنی صدر می دهد

 

 

پا نوشت ها: 

1. اصل این ماجرا را در پارسینه مطالعه کنید و برای آشنایی بیشتر با جلال الدین فارسی اینجا را بخوانید.

2. نامه ی آرمان رضاخانی، فرزند رضا رضاخانی که بعد از وقایع 88 دستگیر شده بود را در سحام نیوز بخوانید.

3. پست های من به هیچ وجه سیاسی نیست. بلکه داستانهایی خیال انگیز است از تاریخ معاصر ایران و جهان!!! پس برای رسیدن به واقعیت بهتر است به منابع دیگر مراجعه کنید!!!! لطفا!