سرماخوردگی شدید تمام وجودم را فرا گرفته و تا جایی پیش رفته که احساس میکنم هرلحظه ممکن است برای همیشه به رختخواب بچسباندم! در هفتهای که گذشت دو سه تا اتفاق بد، آنقدر پشت سر هم و رگباری بر سرم آوار شدهاند که تاب نیاوردم بهای سلامتی را با لم دادن کنار بخاری بپردازم. با چهل و چند درجه تب راه افتادم توی کوچه و خیابان پی اینکه شاید اوضاعم را کمی بهتر کنم، اما همهی تلاشها نتیجهی عکس داد. یک روز در حالی که لرزِ عفونت تمام وجودم را گرفته بود زیر آفتاب کم رمق پاییز خودم را چسباندم به دیواری گوشه ی یک پارکِ خزانزدهی لخت و عور و چشمهایم را بستم و سعی کردم از گرمای اشعهی زندگیبخش خورشید استفاده کنم. وقتی که نور روی لبانم نشست یاد گرمای لبانت افتادم که یک روز سرد پاییزی برای اولین بار طعمشان را چشیدم. گرم بودند و شیرین، مثل طعم خرماهای جنوب... خرما را باید با چای نوشید با خاطره. با حس آن مرد جنوبی که تسمهای دور کمرش میاندازد و از درخت بالا میرود تا موهبت الهی را از درخت بچیند. حالا من از درخت خاطرات بالا میروم و میرسم به پلهای که تو باید روی آن بایستی تا قدت به لبهای من برسد... مست گرمی آفتاب میشوم و سعی میکنم درد قفسهی سینه را فراموش کنم.
به نوری فکر میکنم که از خورشید آمده تا روی تن زمین بتابد و بعد به تو فکر میکنم که نور خاطرهات روی تن من نشسته و دارد مرا گرم میکند. اصل هویگنس در فیزیک، روشی برای تحلیل انتشار موج است. این اصل میگوید هر نقطه از موج پیشرونده خودش چشمهای تازه در انتشار موج است. موج نهایی جمع همهٔ این موج های پیشرونده است و تو جمع همهی این خاطرات پیشروندهای که اینک درون من ارتعاش ایجاد کردهاند. این لرزه نه از سرماست و نه از عفونت... این موج سنگین گذر خاطرات است که نمیگذرد.
دست خیالت را میگیرم و دوتایی میرویم مینشینیم روی یکی از نیمکتهای پارک و شروع میکنیم به شمردن پاییزهایی که آمدند و رفتند. پاییزهایی که آمدند و رفتی، پاییزهایی که آمدند و آمدم... میخندی و میگویی: آمدی؟ میخندم و میگویم: همه رفتنهایشان را میگذارند برای پاییز، من آمدنهایم را... آمدهام که سر نهم، عشق تو را به سر برم...
با شیطنت میگویی: ور که بگویمت که نی؟
میخندم و لبهایم را به پیشانیات میچسبانم و زمزمه میکنم که: نی شکنم، شکر برم...
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
حضرت حافظ