بعضی وقتا یه اتفاقایی میافته که بعدش دیگه هیچی مثل قبل نمیشه...
مثل یه گسل بزرگ بعد از زلزله. مثل سوختن یه جنگل، مثل شکستن یه سد و سیلی که هست و نیست آدمی را با خودش ببره. این وقتا به خودت میای و میبینی هیچی برات نمونده الا یه احساس سوزش شدید توی قفسه سینهت، احساسی مثل جای دشنه در قلب، اون هم از عزیزترین کس.
اینجور وقتا کمر آدم میشکنه دیگه نمیتونه رو پاش وایسه.