امروز تولدش بود، اگر اینترنت وصل بود اولین کاری که می‌کردم بی‌شک فرستادن پیام تبریک نبود. بجایش کیلومترهای فاصله‌مان را جستجو می‌کردم. راستش را بخواهی بعدش هم پیام نمی‌دادم... با خودم حساب کتاب می‌کنم ببینم تعداد پیام‌های‌مان در این سال‌ها بیشتر شده یا کیلومترهای فاصله‌اندازمان؟ می‌نشینم به شمردن بهارهایی که باهم و بیهم اینجا و آنجا خزان کردیم، ضرب و تقسیم جواب نمی‌دهد برای تخمین تعداد پیام‌ها. به فرودگاه‌ها فکر می‌کنم، به جاده‌ها به ایستگاه‌های راه آهن. به آخرین قطاری که با هم سوار شدیم. به آخرین کشوری که تو خواهی رفت و به روزهایی که من در تنهایی خودم غروب‌های خون‌گرفته‌ی پاییز را می‌شمارم.

هواپیما تیک آف می‌کشد، سرعت می‌گیرد و از باند جدا می‌شود. قرار است فاصله‌مان چند هزار کیلومتر بیشتر از این که هست بشود. پاییز به آذر رسیده، اگر اینترنت داشتیم باز آذر را جستجو می‌کردم تا تاریخ تولد تو را بیابم. اما همیشه جواب می‌دهد آذر یعنی آتش... آتش به جانم می‌زند خاطرات خانه‌ی آخر پاییز، آذر... امروز تولدش بود... باید به او پیام بدهم ... از هزاران کیلومتر آنسوی دنیا... از شهری که در آن گیر افتاده‌ام به فرودگاهی که او را با خودش می‌برد... تولدت مبارک...