۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «باران» ثبت شده است

نامه های عاشقانه از قلب خاور میانه 1 - باران

عزیزترینم الان، اینجا، هوا نیمه تاریک نیمه روشن است، باران گرفته... چک چک قطراتِ باران روی نورگیر تند تر می‌شوند و انگشتانِ هنرمندِ ابر، همچون تنبک نوازی ماهر استادانه ضرب گرفته است و آسمان روی پشت بام شادمانی می‌کند. از پشتِ کامپیوتر بلند می‌شوم و برای تماشای رقصِ احساس به حیاط می‌روم. قطره‌های درشتِ باران که از لباس‌هایم نفوذ می‌کنند و به پوستم می‌رسند، سردم می‌شود! یخ می‌کنم! مثل آن وقت‌ها... یک شب بود که باران آن قدر مشهد را خیس کرده بود که خدا می‌داند! با علی رفیقِ سال‌های سرگشتگی توی بالکن خوابگاه پشت پنجره‌ی اتاق 110 مست از طراوت بارانِ بهاری سیگارمان را چاق کرده بودیم و غم ایام را نیش‌خند‌کنان به اعماقِ کهکشانِ فراموشی حواله می‌دادیم؛ مسیج دادم که: «شبِ آرزوها باشد و باران ببارد و دلی هم شکسته باشد! خدا دلش می‌آید دعایی را برآورده نکند؟» لیلة‌الرغائب بود آن شب... یادت هست؟ شاید برای اولین بار بود که فهمیدی عاشق بارانم و در هوای باران زندگی می‌کنم. بعدها خودت گفتی که بیشترِ آدم‌ها زیرِ باران فقط خیس می‌شوند، اما من با تو باران را حس کردم... و چه سفر درازی است از آسمان تا زمین... و به راستی که باران با خاطراتِ آسمانش زنده‌است تا ابد... تو بارانِ من شدی و هوای من برای تو بارانی شد... مگر می‌شود فراموش کرد آسمان را؟

 آن روزِ تولدت که فکر نمی‌کردی یادم باشد و بود، کنار همان درخت‌های کوتاه و بلندِ جلوی دانشکده(مرکز)، باز باران گرفت و کادوهای یواشکی زیر باران بیشتر می‌چسبند...

آن روزِ نمایشگاه کتاب و ساندویچ سرد و باران و قارقارِ کلاغ ها در نخستین روز آذر ماه... تو می‌شوی گل باران خورده و من مثل موش آب کشیده به خوابگاه می‌رسم...

باز باران می‌بارد، کنار هم نشسته ایم در حرم رضوی دست در دست هم خیره به افقی دور، هم تو مرا غرق در آرامش کرده‌ای و هم باران دغدغه هایم را می‌زداید و می‌برد... مردم همه می‌دوند و به دنبالِ سرپناه می‌گردند... ولی ما نشسته‌ایم و نگاهشان می‌کنیم؛ فردا قرار است بروم سفرِ عمره... باران می‌بارد. کاش تو هم می‌آمدی...

همان شب که باران می‌آمد، که گفتی: «مگر شما ها همین یک شب آرزو می‌کنید؟» یادت هست؟ گفتی: «خدایی که فقط یک شب حرف‌های بنده‌هایش را بشنود ارزانی خودتان...»  لیلة‌الرغائب بود... 

باران را می‌گفتم وقتی مردم را دیوانه می‌کند و ما دست در دست هم آرامشی را تجربه می‌کنیم که قرن‌هاست فرزندانِ آدم به دنبالش حیران و سرگردانند...

 

دارد باران می بارد، به حرمت کداممان نمی‌دانم! 

همین قدر می دانم  که باران، صدای پای اجابت است،

و خدا با همه جبروتش دارد ناز می‌خرد...                     (ناشناس)

 

تابستان بود و گرما، هجومِ بی‌امانِ خشک‌سالی مهلت به قلب‌هایمان نمی‌داد تا سبز شویم... تا اینکه یک روز خدا یواشکی و بی‌خبر آمد... شما میهمان داشتید و ما باران... باران صدای آوازه خوانیِ فرشتگان است و عروجِ دعای زمینیان... و تو خوب فهمیده بودی که من باران می‌شوم، می‌بارم، مسخ شدنم را فهمیده‌بودی و حال می‌دانی که می‌بارم تا تو را سبز کنم، تا بهاری شوی برای من...

 

 من باهارم تو زمین

من زمینم تو درخت

من درختم تو باهار

ناز انگشتای بارون تو باغم می‌کنه

میون جنگلا طاقم می‌کنه...                                 (شاملوی جانان)

 

حالا من و تو مطمئنیم که خدا از حال بنده‌هایش غافل نیست و گاهی ناغافل باران رحمتش را بی دریغ بر سرمان می‌پاشد... ذوق‌زده‌مان می‌کند. مثل شوقِ رسیدن از پسِ سفری طولانی... مثل باران که به دریا برسد... مثل من که به تو می‌رسم... 

آری خداوند هیچ‌گاه غافل نیست از حال بندگانش...

غفلت در ذات "بنده" است بنده باید غافل شود تا وقتِ باران، رحمت را به یاد آورد و بفهمد خداوند رحمان است و حکیم. شاید در پسِ این اسفارِ طولانی رسیدن به دریا باشد...

                                                                                                  1393/2/24

 

باران

 

   پانوشت1: از این به بعد پست‌های این چنینی را در زیرمجموعه‌ی نامه‌های عاشقانه از قلب خاورمیانه دسته‌بندی می کنم، امیدوارم ادامه‌دار باشد و روزی، شاید پس از مرگ به اندازه ی نامه‌های غلامحسین ساعدی، فروغ، شاملو و... معروف شود.

 

   پانوشت 2: عنوان پست برگرفته از نمایشی است با عنوان "نامه‌های عاشقانه از خاورمیانه" که از روز جمعه ۲۶ آذرماه ساعت ۱۹:۳۰ در تماشاخانه پالیز روی صحنه می‌رود که داستان سه زن بازمانده از خاکسترهای جنگ‌های تراژیک معاصر است که در جستجوی صلح اند، این نمایش سه سال پیش توسط همین کارگردان(کیومرث مرادی) و به زبان انگلیسی در آمریکا به نمایش درآمده است، باید جذاب باشد... از عنوانش خوشم آمد.

 

   خمار + گاهی در  همین حد هم می‌چسبد... باور کنید!

  • سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵

پاییز، ای مسافر خاک آلوده *

عالیجناب پاییز

فصل خاطره انگیز

فصلِ بادهای هولناکِ همدان، فصلِ غروبهای عجولِ مشهد!

فصلِ یادِ باد، فصلِ یادبود

شبِ شعرِ شاعرانِ زخم خورده و کبود

فصلِ ارکستر سمفونیِ خزان با همنواییِ اشکهایِ باران،

خشاخشِ سرخوشِ برگهای خسته زیرِ چکمه...

فصلِ رنگ

فصلِ جنگ

درخت های خفته در بحرِ ملوّن

                                 چونان عالیجنابی سرخپوش در آغوشِ آسمانِ خاکستری

کاج های سر به گردونسای همیشه سبز

                                  در حصارِ ابرهای تیره ی در به دری

فصلِ سنگ

فصلِ پیاده روی تا کوهسنگی

آنجا که کوه به تاریخ می پیوندد، انسان به آسمان...

پاییز...

فصلِ مهرآبان... فصل نا مهربان...

فصلِ آذر، فصل تو، فصل من،

فصلِ پرکشیدنِ مادر بزرگ... آن روز که برف می آمد و من روی پشت بام خوابگاه گریستم... تنها...

فصلِ عماد... وقتی که مقاوم بود... هست... فصلِ تعلیقِ عشق پشت میله های آهنینِ دانش گاه

فصلِ 16 آذرها... فصل فروهرها...

فصلِ مدرسه، وقتی که چوب الف بر سرِ یارِ دبستانی کوبیده شد...

فصلِ مظلومیتِ قلم...

رو سیاهیِ اقتدار در گذرِ تاریخ، توجیه ایدئولوژیک جنایت با طعمِ داروی نظافت

گم شدنِ انسان در تاریکخانه ی اشباح

پاییزِ دل انگیز

فصلِ زیبای زندگی، نم نمِ امید... بارندگی...

فصلِ روزهای طولانیِ سربازی، شبهای کوتاهِ «بودن»...

فصلِ روزهای کوتاهِ احمد آباد، شبهای طولانیِ «نبودن»...

 

#

 

ای پیرِ مخملپوشِ زرّین جامه

هرسال که همچون تکسواری خسته

                                قدم به شهر می گذاری و 

                                روی دیوارِ بلندِ زمانه جولان می دهی 

گذارِ مُدامَت تکرارِ مکررِّ برزخ است بین سبزنایِ گرمِ تابستان تا یخبندانِ زمستانِ دلسردی...

عالی جنابِ پاییز

اینقدر باشتاب مرو... مگذار همه ی رفتن ها را به نام تو بنویسند

این بار قدری درنگ کن

امسال انار دانه کن برایمان

اناری به شیرینی عشق، به سرخیِ خون...

آرش وکیلی آبان 95

 

* عنوان این پست از شعر پاییزیِ فروغ فرخزاد به عاریه گرفته شده است.

 

پاییز دل انگیز

 

  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

خمار مستی - زندگی ادامه دارد...

صبح که از خواب بیدار می شوم سمفونی دلنواز قطره های باران که روی نورگیر اتاق همنوازی می کنند با فریادهای گزارشگر والیبال تلویزیون در هم می آمیزد و راه گوشم را پیدا می کند. توی رخت خواب غلت می زنم، ازین پهلو به آن پهلو می شوم و سعی میکنم روی  صدای چک چک قطره های باران تمرکز کنم، تصور می کنم زیر باران قدم می زنم و خیس می شوم، مثل بچگی ها _فارغ از ترس اسیدی بودن باران و مسمومیت!_ سرم را بالا می گیرم و با همه وجود باران را حس می کنم...کمی سرما توی وجودم رخنه می کند، زیر پتو جمع می شوم و حس آدمهایی را به خودم می گیرم که روی صندلی چوبی قدیمی جلوی شومینه لم داده و از پنجره به باران نگاه می کند و سیگار می کشد.... ساز کوبه ای باران روی شیشه ضرب گرفته است که فریاد گزارشگر ته مانده های خواب را از سرم می پراند...ست پنجم شروع شده و ما چهار امتیاز از ایتالیا جلو هستیم...

کورمال کورمال خودم را جلوی تلویزیون می رسانم و پهن می شوم روی زمین!!! چه حس خوبی است بعد از مدتها زندگی در«خانه»!! خیره می شوم به صفحه تلویزیون، هنوز هم صدای باران می آید... غرق می شوم در باران... باران یعنی عشق...یاد «آوین» می افتم... عروس 17 ساله..._دیشب ماجرا را خواندم_  آوین در کردی یعنی «عشق» ، همنوازی منظم باران به فکرهایی که به مغزم هجوم می آورد ریتم می دهد... چرا عشق را کشتند؟چه کسی عشق را می کشد که ما کشتیم؟ زندگی بدون عشق هم مگر می شود؟ آن هم عشق 17 ساله...

مادر صدایم می کند که صبحانه آماده است... به خودم می آیم...

هنوز باران می بارد؛ والیبال تمام شده است و ما از غولی به نام ایتالیا بردیم! اخبار ساعت نه برای هزارمین بار چهره ی خندان ظریف را نشان می دهد، گزارشگر از محکومیت عملیات انتحاری در لبنان می گوید و هیچکس از عشق نمی گوید، از آوین...

امروز صبح خوبی است، باران می بارد، ایتالیا را بردیم، ظریف لبخند می زند و زندگی ادامه دارد... اما بدون عشق...


پ.ن1: ماجرای آوین رااینجابخوانید.

پ.ن2:به خیلی چیزها عادت کرده ایم، به مرگ عادت نکنیم، آن هم ازین دست... اگر حوصله تان سر نرفته لطف کنید و این مطلبرا هم بخوانید عنوان سلاخی انسانیت را برایش انتخاب کردم، خودتان قضاوت کنید.


,
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۲
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید