احساس میکنم خمارمستی خیلی خسته است.
دیگه کسی اینجا رو نمیخونه...
قبلنا با دوستای وبلاگیم یه انس و الفتی داشتیم که تا یه مدت یکی نبود بقیه میومدن سراغ احوال میگرفتن که هی فلانی! حواست هست نیستی؟ حواست هست که ما دلنگرانتیم...
دروغ چرا منم دیگه خیلی وقته سراغ کسی رو نمیگیرم
چقدر درد دلایی که تو وبلاگستان برای هم مینوشتیم! آدمایی که هیچوقت همو ندیده بودیم و همدیگه رو دوس داشتیم
منم مث خمار خسته ام. اونقدر بالا پایین چشیدم این چندسال اخیر که واقعا نیاز دارم تغییرات اساسی تو زندگیم رخ بده
فردا یه روز سرنوشت سازه واسه من. شاید جوری که مسیر زندگیم کلا عوض شه، نمیدونم چی پیش بیاد
توکل به خدا
دعام کنید