سالِ بد، سالِ باد، سالِ اشک، سالِ شک. سالِ روزهای دراز و استقامت‌های کم، سالی که غرور گدایی کرد.

سال سختی بود سال اول پس از «زن زندگی آزادی»... مثل سال اول پس از «کودتای 88»... مثل سال اول «پس از کودتای 28 مرداد»... مثل سال پس از «به توپ بستن مجلس»... مثل سال اول «پس از حمله ی مغول»... 

نمی دانم شاید این سرنوشت همه ی آرش ها باشد که زندگیشان به حال و روز مام میهن گره می خورد و گویی که باید جان در چله ی کمان بگذارند و از زندگی بگذرند تا روزی باز، آزادی بازآید...

نمیدانم... مرا که دیگر بیش از این یارای ایستادگی نبود...

و این روزها شاید تاوان همین ناتوانی است...

 

 

پ.ن: ایمیل ها رو دیگه کسی نمیخونه؟ به نظرم هنوز نامه نوشتن قشنگ ترین راه ارتباطیه

  • سه شنبه ۱ اسفند ۰۲

وحشت

از هر طرف که رفتم

جز وحشتم نَیَفزود

زِنهار از این بیابان

وین راهِ بی‌نهایت

  • چهارشنبه ۲۲ آذر ۰۲

سلام

من زنده ام هنوز...

 

یا به قول پاپیون وقتی خودش را به موج هفتم زد و از جزیره و دگا دور می شد ، خطاب به اون فریاد میزد که " اهای حرومزاده ها، من هنوز زنده ام "

 

حرومزاده های لعنتی من هنوز زنده ام

 

اینجا هنوز برای کسی مهمه؟
اصن کسی منو یادش میاد؟

 

--------

پ.ن: ایمیلت رو چک کن قدیمی ترین و عزیزترین رفیق 

  • سه شنبه ۸ فروردين ۰۲

....

کاش روزی مجالی باشد تا بنویسم از روزهایی که گذشت...

 

پرواز پس از آغاز

و حالا باز آزمونی سختی

  • دوشنبه ۲ فروردين ۰۰

و باز... آغاز

پس از صعود به قله‌ی قربانگاه و تاب نیاوردن خنجر زدن به قلب و پس از آن سقوط از اوج به ته دره‌ی تاریک انزوا و سکوت... مدتی در خود فرو رفتم و مرگ را پس زدم. چشمانم را بستم و به امید دیدار آدم و حوا در بهشت، آرام خوابیدم...

صدای خنده‌ی پسرک که با مادرش در بهشت زندگی می‌دوید در گوشم بود و آوای قدسی شجریان که فضای بهشت را عطرآگین کرده بود و ناگاه آفرودیته، ایزدبانوی عشق و زیبایی، زیباترین الهه‌ی ساکن الیمپ که رومیان ونوسش می‌خوانند رقصان و خرامان بیامد و قطره‌ای از محبت بر پیکر زخمی و رنجورم چکانید و شور زندگی باز در من بیدار شد.

و من چشم باز کردم ، گویا از سفری سخت و طاقت‌فرسا از سرزمین مردگان برگشته بودم...

حالا روز دیگری است. 

و باز ... آغاز...

  • شنبه ۱۹ مهر ۹۹

زخم سقوط

دلم می‌خواهد سرم را روی پایت بگذارم و تو موهایم را نوازش کنی خواهرک.

پسرک هم بیاید و حسودی‌ کند به دایی‌اش که خسته و زخمی دارد کم‌کم به خواب می‌رود.

به  پسرک لبخند میزنم و دستی به سر و رویش می‌کشم و به تو می‌گویم کاش می‌شد هم‌سن قندعسلت می‌شدم.

می‌گویی اوای ادخلوها بسلام امنین را شنیدی؟ می‌گویم‌ بالای قله هیچ نبود، نه خبر از قوچ ابراهیم بود و نه درخت موسی آتشی برافروخته بود و نه غار محمد آنجا بود که برای نجات به خلوت تنهایی‌هایش پناه ببرم. فقط من بودم و خنجری بود که در دست گرفته بودم و مقصدش نه گردن، که خداوندگارتان‌ بر روی رگش نشسته بود بلکه قلبم که عشقی کهن در آن جاودانه شده‌ بود... می‌خواستم خنجر بر سینه فرو کنم و قلب از کالبد بیرون کشم اما... اما دستم  لرزید... مرا یارای فرود آوردن این ضربت نبود. برای همین از قله به پایین پریدم. سقوط از اوج...  و چه دردناک است سقوط، و چه دردناک‌تر جراحت حاصل از سقوط... الان خیلی خسته ام خواهرک... تمام وجودم درد می‌کند... بگذار همینجا بخوابم با نوازش‌های تو و خنده‌های پسرک... کاش می‌شد وقتی بیدار می‌شوم متوجه شوم زندگی پس از هبوط کابوسی وحشتناک بوده است و حالا همه‌چیز در بهشت مهیای آدم و حواست. راستی می‌دانستی بهشت همین لبخند پسرک به زندگی است؟ ...

من میخوابم، شما هر دو لبخند بزنید...

  • چهارشنبه ۱ مرداد ۹۹

پول قوچ شمس اله خان

دارم برای رسیدن به قربانگاه هزینه می‌دم

شاید لازمه

شاید پول قوچی باشه که به جای من فرستاده خواهد شد

من هنوز به خدای قوچ‌ها اعتقاد دارم

کارد توی دستمه و دارم به نوک قله نزدیک می‌شم

نگران نباش رفیق من این بار هم زنده برمی‌گردم هرچند مطمئنم دیگه آرش سابق نخواهم بود

وقتی که این سفر به پایان برسد می‌خندم و فریاد می‌زنم من نه ابراهیمم نه اسماعیلم و نه اسحاق، من آرشم

من ایستاده می‌میرم

 

  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

از قربانگاه قوچ تا اتاق عمل

خب...

دیگه تموم میشه.

یه جراحی بزرگ در پیش رو دارم. 

دارم خودم رو می‌سپارم به ... 

جدی به کی می‌سپارم؟

جراح خودمم، زندگی از خودمه، به هیچکس هم ربطی نداره... 

دیگه تموم می‌شه.

همه چی...

ابراهیم میخواست اسماعیل را قربانی کنه

من خودم را

به قربانگاه می‌فرستم

هیچ خدایی هم قوچ نمی‌فرسته

 

  • جمعه ۲ خرداد ۹۹

پدر...

﷽ .

#پدر

من به تو مدیون‌‌ام

به چشم‌های خسته‌‌ات

به انگشت‌های پینه‌‌بسته‌‌ات

به موهای جوگندمی‌‌ات که حالا دیگر برف تجربه سپیدپوش‌‌شان کرده...

من به تعداد روزان و شبانِ قرن‌های پُر عداوت انسان علیه انسانیت به تو مدیون‌‌ام

به خاطر روزهای سختی که در جدال با دیوِ روزگار، مردانه ایستادی تا از تو ایستادگی بیاموزیم...

به خاطر تمام شب‌های بی‌پایانِ درد و رنج و تباهی که گرمی نفست حرارت ایمان بود و قُوَّتِ بازوی‌‌ات تأمین کننده‌ی قوتِ غالب‌‌مان.

به اندازه‌‌ی تمام هزاره‌های طولانیِ «زندگی» پس از «هبوط» به تو مدیون‌‌ام

به لبخندت، به اشک‌هایت که هیچ‌وقت ندیدم‌‌شان، به اخم‌‌های پر ابهتت. به مهربانیِ جاودانه‌ات که پشت جذبه‌ی دوست داشتنی‌‌ات پنهانش می‌کنی. به اندازه‌ی تمامِ تاریخِ بشریّت، از آدم تا خاتم، به اندازه‌ی تمام اندیشه‌های لامحال، از ارسطو تا دکارت، به اندازه‌ی تمام فیلم‌های ساخته و نساخته از چاپلین تا کیشلوفسکی، به اندازه‌ی تمام کتاب‌های نوشته و ننوشته، تمام طرح‌های نقش بسته و نبسته در صحنه‌ی تاریخ، که تو خود، تاریخِ مجسمی، من به تو مدیون‌‌ام.

 

در زمانه‌ای که شعور متاع بی‌ارزشی تلقی می‌شد و آگاهی سزای‌‌اش چماق بود، تو چراغ دانایی را در وجودم بر انگیختی و مرا در مسیر انسانیت رهنمون ساختی، گفتی: «نترس، برو، طاقت بیار» و من از تو یاد گرفتم ایستادن را و طاقت آوردن را...

و چه آرزوی جاودانه‌‌ایست برافراشته نگاه داشتن بیرقی که تو به دستم داده‌ای. 

هرچه هستم، هرچه می‌توانستم باشم و نشدم. هرچه دارم و هر آنچه خواهم داشت را به تو مدیون‌‌ام.

مرد

یگانه

اسطوره

پدر

روزت مبارک

 

چشم بد دور، گوش شیطان کر، سایه‌ات مستدام

  • يكشنبه ۱۸ اسفند ۹۸

تباهی

صبح از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی باز هم فاجعه‌ای دیگر رخ داده... انگارکه این روال هرروزه‌ای است در گوشه‌ای از جغرافیای تباهی. اخبار فاجعه‌بار را مرور می‌کنم باز به یاد می‌آورم که بارها و بارها در ذهن خودم برنامه‌ای برای مهاجرت چیده‌ام و هربار حساب‌کتاب‌هایم جوردرنیامده است... باخودم می‌گویم پنج سال پیش باید می‌رفتم، پنج سالی که در وطن خودم روزبه‌روز غریب‌تر و تنهاترشده‌ام. هوای دی‌ماه امسال سرد و استخوان‌سوز است. پتو را دورخودم می‌پیچم و کتفم‌ را به بخاری می‌چسبانم. 

خودم را می‌گذارم بجای آن نخبه‌ی دکترای دانشگاه تورنتو که شبانه‌روز تلاش کرده‌بود و فاند گرفته‌بود تاازاین ماتم‌کده فرارکند و شاید روزهای روشنی برای خودش بسازد... یا هرکدام ازآن فارغ‌التحصیلان شریفی که آینده‌ای جز تباهی در این جغرافیای جنگ و خون ندیده بودند و با هزار بیم‌وامید به سوی سرزمینی دیگر که شاید قدرشان را بدانند می‌رفتند، غافل ازاین‌که سوار بر ارابه‌ی مرگ‌اند و جادوی سیاه این سرزمین نفرین شده جایی میان آسمان‌ها هم زمین‌گیرشان خواهدکرد. بیچاره‌ مادرهای‌شان... یکبار وقتی فرزند برومندشان عزت غریبانه را به ماندن ذلیلانه ترجیح‌ داد از دست دادند و یکبارهم حالا... در پرواز سیاه سیاست‌زده... قلبم تیر می‌کشد‌... خودم را می‌گذارم جای ری‌را، ری‌را که در افسانه‌ها بانوی بخشنده‌ی زیبایی به جنگل‌های شمال است. ری‌رای #نیما را مرور می‌کنم، 

ری‌را…ری‌را…

دارد هواکه بخواند

در این شب سیا

اونیست باخودش.

اورفته باصدایش اما

خواندن نمی‌تواند.

ری‌رای صالحی را مرور می‌کنم باخودم:

قبول نیست ری‌را! 

بیا بی‌خبر به خواب هفت‌سالگی برگردیم، 

غصه‌هامان گوشه‌ی گنجه‌ی بی‌کلید، 

مشقهامان نوشته، 

تقویم تمامِ مدارس درباد، 

و عید… یعنی همیشه همین فردا! 

نه دوش و نه امروز، 

تنها باریکه‌ی راهی است که می‌رود … 

می‌رود تا بوسه، تا نُقل و پولکی، 

تاسهم گریه ازبغض آه، 

ها… ری‌را! 

اما ری‌را... ری‌رای کوچک حامد، ری‌رای اسماعیلیون که دیگر نخواهدتوانست ازخاطرات هفت سالگی برای کسی قصه بگوید... خودم راجای آقای نویسنده می‌گذارم، #حامد_اسماعیلیون که ری‌رایش درآن هواپیمای کذایی بود. خودم راجای حامد می‌گذارم و نویسنده‌ای می‌شوم که آنقدر کتاب‌هایش مجوز نگرفته‌اندکه مجبور به جلای وطن می‌شود. این اگر نفرین تباهی و مرگ نیست پس چه بایدش نامیدکه آقای نویسنده حالاباید باز به وطن خویش بازگردد ولی این بار در عزای همسر و دخترکش ری‌را... این چه نفرینی است که حتی وقتی از این سرزمین فرار هم می‌کنی سایه‌ی سیاهی و مرگ آسوده‌ات نمی‌گذارد... دی‌ماه سردی است. پتو را دور خودم محکم‌تر می‌پیچم و به بخاری می‌چسبم. به مهاجرت فکر می‌کنم و به پنج‌سالی که می‌توانست جور دیگری باشد...

  • جمعه ۲۰ دی ۹۸
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید