امروز فیسبوک یادآوری کرد که چهار سال پیش تصمیم گرفته بودم با چند تا از دوستان همرشتهای یه کسب و کار راه بندازیم و سری توی سرها در بیاریم برای خودمون، چقدر تلاش برای مجوزها، چقدر شور و نشاط، و چقدر موانع سنگین اقتصادی، و چقدر افسردگی بعده شکست... خیلی زود گذشت...
انقلاب یه نفر ... انقلاب
انقلاب حرکته آقا...
«درس بخوان تا برای خودت کارهای بشوی...» صدای پدر توی گوشم میپیچد. همان زمان که هرشب مشقهایمان را چک میکرد و نصیحتمان میکرد که اگر درس بخوانید آیندهی درخشانی در انتظارتان خواهد بود.
این جمله در صندوقچهی خاطراتِ اغلب دههی شصتیها ذخیره شده و هر از چندگاهی خودنمایی میکند و بعد، همه مثل من زیر بقیهی خِرت و پِرتهای ذهنِ مغشوشان مدفونش میکنند تا دیگر به یادشان نیاید که از همان کودکی به امید آیندهای درخشان زندگیشان را با سرنوشت آزمونها رقم زدهاند. کلاس پنجم ابتدایی استرس قبولی در امتحانات نهایی را داشتیم و هنوز آنرا هضم نکرده باید در آزمون مدارس نمونه و تیزهوشان شرکت میکردیم. اگر قبول میشدیم از صبح تا عصر مشتی اطلاعات سطح بالا در مخمان میخ میکردند تا دبیرستان هم نمونه باشیم و اسوهی تیزهوشی برای پسر همسایه.
این استرس همیشه همراهمان بود که وقتی به غول بیشاخ و دم کنکور رسیدیم چطور شاخ به شاخ بشویم که ثمرهاش بشود حاصل جملهی پدر که «درس بخوان تا برای خودت کارهای بشوی...» ما دهه شصتیها وقتی هجدهساله بودیم هنوز درِ دانشگاهها دروازه نشده بود. هنوز سولههای شهرهای کوچک و زمینهای کشاورزی روستاهای بزرگ را تغییر کاربری تداده بودند تا دانشگاه آزاد و پیام نور و علمیکاربردی و غیرانتفاعی بسازند. آنوقتها هنوز دانشگاه یا ملی بود برای ما فقیرها یا پولی بود برای آنها که از همان زمان ژن خوب داشتند. وقتی که ما از شهرمان رفتیم تا دشواریِ شیرینِ خوابگاهی بودن را تجربه کنیم برایمان آش پشت پا پختند و عمو عمهزاهای فامیل پشت سرمان گفتند خوش به حالشان نانشان توی روغن است و خالهخانباجیهای فامیل دلشان غنج زد تا دخترشان را برای ما نگه دارند! دورهای بود که ما هم جوّ گرفتمان و فکر کردیم انرژی هستهای برای هیچکس آب نداشته باشد برای ما نخبگان آینده نان خواهد داشت! هرچه نباشد دوره دورهی پاره شدن قطعنامهدان جهانیان بود!!! چه کسی فکر میکرد تنها دستآورد دوران تحصیلمان فقط این باشد که چهارسال بعد افسرده و یک لاقبا گوشمان را میگیرند و تحویل نظام وظیفه عمومی میدهند تا از ما مرد بسازند؟ دو سال خدمتمان مصادف میشود با گشودن درهای علم و دانش برای هرآنکس که اراده کند!
وقتی که کارت پایان خدمتمان را گرفتیم به دنبال کار هرجا که رفتیم دیدیم همان ژن خوبها پشت میزی نشستهاند و از شرایط بداشتغال و کافی نبودن تحصیلات ما میگویند! خواستیم به خواستگاریِ دختر خالهخانباجی جانمان برویم که دیدیم او هم رفته دانشگاه پیام نور و حالا پا به ماه است تا بچهی دوماش را به دنیا بیاورد! ماندیم چه کنیم؟ که ناگهان موعظهی پدر را راهگشای طریقت دانستیم و با خود گفتیم: «درس بخوان تا برای خودت کارهای بشوی...» لاجَرَم باز درس خواندیم و باز راهی دانش گاه شدیم. اینبار حتی گشتن پیرامون هستههای شفتالو هم ممکن بود بار حقوقی داشته باشد و آژانس تحریممان کند پس شبها با کار کردن در آژانس اصغر آقا خرج پایاننامهای را در آوردیم که قرار بود در یک حرکت ضربتی خواهر و مادر صنعت و دانشگاه را به هم پیوند دهد تا شاید برای خودمان کارهای شویم! حاصل این دو سال شد ده پانزدهتا مقالهی علمی پژوهشی و آی اس آی که تنها مزیتاش ارتقای علمیِ استاد راهنمای محترم بود!
این بار با خشک شدن مهر دانشنامهی ارشد راهی بازار کار شدیم که دیدیم همان ژن خوبها که همهجا رسوخ کرده بودند میگویند: این چه معنی دارد که شما همیشه چشمتان به دست دولت است؟ شما باید بروید کار آفرینی کنید!!! مگر ما نبودیم؟ ما خودمان روی پای خودمان ایستادیم و رفتیم کار آفریدیم! در این لحظه همهی ما چند میلیون نفر دههشصتی بیکار فقط به دنبال دوربین میگشتیم تا توی آن زل بزنیم و سکوت کنیم اما از آنجا که هرچه گشتیم هیچ نیافتیم سه دسته شدیم! یک دسته رفتیم و در آزمونهای استخدامی شرکت کردیم! این دسته با حضور دائمی خود و عدم توفیق به دلایل معلوم با پرداخت هزینههای آزمونهای مختلف بخشی از اقتصاد مملکت را پویاتر کردیم تا ایران عزیز به ما افتخار کند.
بخش دوم تصمیم گرفتیم تا با عمل به نصیحت پدر باز هم درس بخوانیم تا برای خودمان کارهای شویم! این دسته بیصبرانه منتظر است تا ببیند بعد از پایان دکترا تا چند سال میتواند بیکاری را تحمل نماید و بعد منقرض شود.
دستهی سوم تن به خفت کارگری دادیم و رفتیم زیر دست کارفرمایانی عمدتاً بیسواد و پر پول، آجر روی آجر چیدیم تا پلههای ترقی را طی کنند و فرزندانشان تمام قوانین وراثت را زیر پا بگذارد و حال ژنشان خوب شود! ما هم با چندغازی که آخر ماه جلویمان پرتاب میکنند و منتش را سرمان میگذارند روزگار میگذرانیم و خاطراتمان را دربارهی نصیحت پدر مرور میکنیم و بعدش سعی میکنیم ته صندوقچه پنهانشان کنیم...
پینوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال میکنید...
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
پروین اعتصامی