شبی که قرآن نازل شد…

شبی که قرآن بر سر گرفتند و گریستند…

شبی که خدا گفته بود: بخوان… اقراء…

بر سرگرفتند و گریستند…

نخواندند وگریستند…

شبی که همه چشم ها اشک آلود بود و زمزمه ی دعا گوش آسمان را کر میکرد…

شبی که « خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد و اشکهای درشتش ، از پشت عینک با قرآن می آمیخت…»

شبی که راننده تا صبح برای تقدیرش دعا می کرد، تا سحرگاه شب زنده داران را از مسجد تا منزل، دربست ببرد…

شبی که روزنامه فروش کنار مسجد، تا سحر سیگار می فروخت… و به پسرها ودخترهایی می نگریست که گویی برای نخستین بار تا صبح آزاد بودند…

شبی که ندای الغوث الغوث حتی دل خدا را هم میسوزاند…

من هم دعا کردم…

                                                        یکشنبه 22 شهریور1388


 پی نوشت:  یادگاری از فریاد سکوت، دو سال پیش بود و انگار که همین دیروز بود...