رمضان هم دارد می رود، به همان سرعت که ناغافل از راه رسید و گفتیم ، انگار همین دیروز بود ، باز کوله بار سفر بسته و می رود و انگار ما یادمان رفته بود چند روزی بیشتر میهمان ما نیست... یادمان رفت ، حرفهایمان را برایش بگوییم تا برای خدا بازگو کند... یادمان رفت بنشینیم پای حرفش و بشنویم از قصه هایی که می گوید - که می توانست بگوید -از خدا ، از گذشته ، از سالهای دور، از سفرهایش که هر ساله می آید و میرود و قصه ها دارد از مردمان قرون، مردمانی که قبل تر ها ، احترامش می کردند و شبها پای سفره ی افطار و سحر، پای قصه هایش ، حالشان "خوب" تر میشد...
رمضان هم دارد میرود ولی من حالم خوب نیست آن گونه که قدیمی ها می گفتند وقت رفتنش "باید" باشد....
پ.ن: آخرین لحظه های میهمانی است...عیدتان مبارک...