۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

به خاطر یک مشت دلار...

بچه که بودیم اگرچه از #بحران_مالی و #تعدیل_اقتصادی در دوره‌ی #سازندگی سر درنمی‌آوردیم ولی از دست‌های خالیِ پدر و وصله‌پینه‌هایی که مادر به شلوارمان می‌زد می‌دانستیم «پول» هست ولی «کم» است! 

بچه‌های کم‌خرج و کم‌توقعی بودیم... از همه‌چیز آن‌قدر استفاده می‌کردیم تا تمام بشود یا دیگر قابل استفاده نباشد یا این‌که از بدِ روزگار «گم» بشود.

آن‌قدر حساب کار دست‌مان آمده بود که وقتی توی مدرسه «پاک‌کن» یا «تراش»مان را گم می‌کردیم برای جبرانش تا مدت‌ها توی خانه نمی‌گفتیم پاک‌کن نداریم مبادا کتک بخوریم! البته جُورش را بغل‌دستی‌های‌مان می‌کشیدند! چون مدام از آن‌ها قرض می‌گرفتیم! 

یا این‌که مثلا یک وقت‌هایی در راه نانوایی، توی کوچه‌پس‌کوچه‌ها آن‌قدر سرمان گرم شیطنت می‌شد که یکی از آن ده‌تومانی‌های صورتیِ  «مُدرّس‌نشان» را که می‌شد باش ده تا نان لواش خرید گم می‌کردیم! 

بعد، از ترسِ این‌که مامان یا بابا دعوای‌مان کنند تا دیروقت به خانه برنمی‌گشتیم و بعداً می‌گفتیم صفِ نان شلوغ بود و به ما نرسید! آن‌وقت‌ها آن‌قدر زندگی‌های‌مان توی صف می‌گذشت که هیچ‌کس به این #دروغ بزرگِ ما شک نمی‌کرد! با این استراتژی تا فردا که باید با همان #پول دوباره نان می‌خریدیم زمان خریده بودیم و خدا را چه دیدی شاید فرجی می‌شد... فردا می‌توانستیم بگوییم سر راه مدرسه کیک و نوشابه خریده‌ایم! شاید هم کس دیگری سر راهش به نانوایی می‌رفت و ماجرای دیروز بالکل فراموش می‌شد!

خیلی دمتان گرم! 

ما فرق کردیم، ساکت شدیم، خسته شدیم، دل از همه‌چی بریدیم ولی شما هنوز هم مثل همان‌وقت‌ها هستید! پاک‌کن‌تان را توی جیب‌تان می‌گذارید و از ما قرض می‌گیرید! 

حالا بیست و چند سال از آن زمان‌ها گذشته و ما با چشم‌های خودمان دیدیم که #دکل_نفتی را با تمام عظمتش گم کردید! 

بعدش هم دقیقا همان کاری را کردید که ما آن سال‌ها می‌کردیم! آن‌قدر طولش دادید که همه یادشان برود!

تازه مثل بچگی‌ها از پاک‌کن #ما_مردم هم استفاده می‌کنید تا پاک‌کن نو بخرید...

در این اوضاع نابسامان اقتصادی پاک‌کنی که گم کرده‌اید از «دکل» به «ارز» تغییر کرده و حسابی نان‌تان توی روغن است! اصلاً برای همین است که چشم در چشم ما از آینده‌ی درخشان صحبت می‌کنید و سخن از بستن تنگه‌ها می‌گویید در حالی‌که گشادی جیب‌هایتان برای گم کردن خیلی چیزها کافی است! در عوض ما را بشارت می‌دهید که: «چیز مهمی نیست، کمی تحریم که درد ندارد! فقط کمی اقتصادتان را به صورت مقاومتی بکنید تا جیگرتان حال بیاید _می‌گویند برای قولنج هم مناسب است!_ راستی سر راه، دلارهایتان را هم بیاورید که با هم هم‌دلی کنیم تا از بحران عبور کنیم و یک پاک‌کن جدید بخریم!» 

اما آخر یک مشکل کوچولو این وسط هست! این پاک‌کن جدید که گم کرده‌اید #نه_میلیاردی است! آن هم به #دلار! آن هم با دلار ده هزار تومانی! 

حالا می‌آیید توی روی‌مان لبخند می‌زنید و می‌گویید پاک‌کن‌هایتان را قرض بدهید، نوک تیز مدادتان را هم که توی بدنمان فرو می‌کنید! 

ولی خدایی #نه_میلیارد_دلار آخر؟

اصلا حساب کرده‌اید با این رقم چندتا نان لواش می‌شود خرید؟ آن هم نه با اسکناس‌صورتی‌های مدرس‌نشان که بچگی‌ها گم کردیم که حتی با  اسکناس‌های خمینی‌نشان این روزها!! 

آخر چندتا از آن پاک‌کن‌هایی که بچگی گم کردیم را می‌خواهید از جیب ما بکشید؟

این همه سال این یک کار را خوب یاد گرفته‌اید! 

اما یک چیز را از یاد برده‌اید، وقتی که زنگ بخورد و شما با عجله وسایل‌تان را جمع می‌کنید و می‌خواهید بدو بدو از نیم‌کتْ تا درِ مدرسه فریادزنان بدوید من و بچه‌های کلاس چنان برایتان زیرپایی می‌گیریم که پخش زمین بشوید و چنان رسوای عالم شوید که همه به‌تان بخندند... تازه بازی به اینجا ختم نمی‌شود! زنگ که بخورد خیلی‌ها پشت مدرسه منتظر شما هستند تا تلافی خیلی چیزها را دربیاورند... دیگر همه می‌دانند آن پاک‌کن‌ها توی جیب‌خودتان است... حیف که از تیزی نوک مدادتان تن‌مان زخمی‌است...

شما وسایل‌تان را جمع کنید که آخر زنگ نزدیک است...

باید فرار کنید ولی ما هم منتظریم زنگ بخورد...


این تصویر فقط یک میلیارد دلار را نشان می‌دهد که به صورت صد دلاری روی هم چیده شده‌اند

برای تصور بهتر از حجم این میزان پول به کانال تلگرامی خمارمستی بیایید :)



  • جمعه ۱۹ مرداد ۹۷

حرف مفت

همه‌جا پر از حرف مفته...

چرا ما آدم‌هایی شدیم که عادت کردیم درباره همه چی نظر بدیم؟

  • دوشنبه ۱۳ آذر ۹۶

زنی در زنجیر

نزدیک‌ترین سحابی به زمین اسمش «آندرومدا» است و بیش از هزار سال پیش نخستین بار یک ایرانی رصدش کرده‌است (964 میلادی). ذوق شرقی در روح مُنجمان آسیای میانه آنچنان جوشان بوده که این سحابیِ زیبا را همچون زنی در زنجیر می‌بینند و شاید در سلسله‌ی موی اون چنان اسیر می‌شوند که نامش را «امرأة المسلسله» می‌نامند. هفتصد سال بعد یک ستاره‌شناس آلمانی مسحور ساحره‌ای دل‌فریب در آسمان هفتم می‌شود و  او را زیباتر از پریان دریایی توصیف می‌کند. شاید برای همین است که صد سال بعد از آن وقتی‌که قرار می‌شود بنیان‌های علم را محکم‌تر کنند به جای عبدالرحمان، مارکوس را کاشف «آندرومده‌آ» معرفی می‌کنند و زنِ اسیر در زنجیرِ خاور میانه را بدل به آندرومده‌آ، دختر زیباروی افسانه‌های یونان می‌کنند که برهنه در مقابل هیولای دریا به صخره بستند تا قربانی جهل مردم شود...

و چه وحشتناک است جهل، و چه وحشتناک‌تر، سقوط از آسمانِ دانش به ژرفنای دره‌ی جهل... و هزاران افسوس که ما ایرانی‌ها انسان‌های اندیشمندی بودیم که بیش از هزار سالِ پیش سلسله‌ی موی دوست را در فلک هفتمین می‌دیدیم و حالا تمام مسائلمان خلاصه شده است در پنهان کردن تار مویی و چگونگی التذاذ از کمان‌ابرویی... عجیب است که چنان بر سقوط اصرار داریم که بر طبل بی‌عاری‌مان می‌کوبیم و هر دم رسوایی‌مان را جار می‌زنیم... آری «باید ببازیم» باختن حق کسانی است که این سقوط را می‌بینند و سکوت می‌کنند.


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


سلسلهٔ موی دوست 

حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست

 فارغ از این ماجراست

سعدی جان جانان

  • پنجشنبه ۹ آذر ۹۶

مدرسه عشق


بسیج مدرسه‌ی عشق است، ولی ای کاش این عشقی را که  در سراسر کشور صرف تدارک این همه پرچم، برای همین یک روزِ سالگردِ تاسیس مدرسه‌تان کرده‌اید، پولش را صرف تاسیس مدرسه‌ای برای شهرهای زلزله‌زده می‌کردید...

هیچ حواستان هست که چه کودکان بی‌پناهی در غرب کشور هستند که پدر و مادرشان را در زلزله از دست داده‌اند و شب‌های زمستانشان یخبندان محبت است... ای کاش عشق سوزانتان صرف روشن کردن چراغ دل اینان می‌شد.

بسیج لشکر مخلص خداست نه پرچم‌دار بنده‌ی خدا.


جنــگ ها می آشتـی آرد درســـت

مــارگیـر از بهــر یــاری مار جست

                                     مولانای جانان


 

  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶

بحران در مدیریت بحران

یک شب سرد پاییزی در خانه نشسته‌ای و با خانواده گپ می‌زنی که به یکباره شهر می‌لرزد. با خودت می‌گویی که خدا را شکر که آنقدرها هم بزرگ نبود و در این منطقه چنین زلزله‌هایی طبیعی است اما وقتی که شبکه‌های اجتماعی غلغله می‌شود از اخبار زلزله قلبت فرو می‌ریزد. یکی از لرزش ارومیه می‌گوید و دیگری از لرزش همدان، دوستی از بوشهر خبر می‌دهد و دیگری از تهران. تماس میگیری با دوست و آشناهایی است که در این شهرها داری و جویای احوالشان می‌شوی و همزمان اولین کاری که به ذهنت می‌رسد مراجعه به رسانه‌ی ملی است و سایت شبکه‌ی لرزه نگاری موسسه ژئوفیزیک به عنوان مرجع رسمی اطلاعرسانی پیرامون زلزله. اولی که به روی مبارکش نمی‌ّآورد و دومی هم (احتمالا به دلیل افزایش مراجعین) از دسترس خارج شده‌است. در عوض یو اس جی اس (پایگاه زمین‌شناسی ارتش آمریکا) که همیشه معتبرترین و به‌روزترین منبع اطلاعاتی درباره‌ی زمین‌لرزه‌های دنیاست، بزرگی زلزله را اعلام کرده و محل آن را در مرز ایران و عراق تعیین نموده است. پای شبکه خبر می‌نشینی و در حالی‌که حرف‌های صدمن یه‌غازِ وزیر کار پیرامون معضل اشتغال دهه‌شصتی‌ها حالت را به هم می‌زند بالاخره زیرنویس‌های «خبر فوری» شروع می‌َشود و مجری مکالمه‌ی جذاب را قطع می‌کند و طوری که گویی خبری که مدتها قبل بین مردم دست به دست می‌شد تازه به دستش رسیده از زلزله‌ای خبر می‌دهد که شمال عراق را لرزانده و تلفاتی از آن گزارش نشده است. تا سه ساعت بعد از زلزله مجری شبکه خبر به تماس‌هایی با خبرنگارانش در بغداد و نجف قناعت می‌کند و یک نفر هم پشت خط می‌آید که می‌گوید در ایلام هم اوضاع رو به راه است. رسانه‌های مجازی از تخریب شدید در قصر شیرین و سرپل ذهاب می‌دهند و شبکه‌های دیگر تلویزیون هم به پخش تبلیغ پوشک بچه ادامه می‌دهند. بالاخره فرماندار قصر شیرین پشت خط می‌آید و می‌گوید: «من نمی‌دونم بزرگی زلزله چقدر بوده است ولی به نظر میاد مشکلی نیست!» بر اساس چارت سازمانی وزارت کشور رییس ستاد بحران در شهرستان شخص فرماندار است و باید بلافاصله امکانات را در شرایط بحران فراهم نماید. اما اینطور به نظر می‌رسد که آنقدر مانورهای مربوطه کارگر بوده‌اند که فرماندار هنوز دنبال لنگه‌ی جوراب خودش می‌گشته و هنوز نتوانسته برآوردی از شرایط داشته باشد. اگر اخبار را مرور کرده باشید می‌دانید همین چند روز پیش هفته‌ی پدافند غیرعامل بود و همه‌ی استان‌ها موظف به برگزاری مانور واکنش سریع در شرایط بحران بودند، باید از مدیرکل استان سوال کرد که چرا به‌جایش همایش پیاده‌روی خانوادگی در گیلان‌غرب برگزار کرده است؟ (عکسش در سایت اداره‌ی مربوطه موجود است اگر سرچ کنید.)


احتمالا شما هم مثل من فیلم‌های هالیوودی را دیده‌اید که وقتی حوادث غیرمترقبه اتفاق می‌افتند هلیکوپترهای امداد و نجات بلافاصله خودشان را به محل می‌رسانند و پشت سرش خبرنگارها و رسانه‌ها برای پوشش خبری می‌آیند و پخش زنده شروع می‌شود، حتی همین زمین‌لرزه‌ی اریس و ورزقان هم بی‌بی‌سی (که هنوز در ایران گزارش‌گر رسمی داشت) از مناطق زلزله‌زده گزارش زنده می‌فرستاد. ولی این‌بار در حالیکه دو ساعت از زلزله می‌گذشت هنوز هیچ تصویری مخابره نشده بود. بگذریم از اینکه در این سال‌ها رسم شده است خبرنگاران توی خانه بنشینند و نماینده‌ی اورژانس و هلال احمر مرجع اخبار رسمی شوند.

در عملیات‌های امداد و نجات مفیدترین زمان دو ساعت نخست بعد از زلزله‌ است. دو ساعتی که در ایران صرف تصمیم‌گیری برای اعلام کردن یا نکردن فاجعه می‌شود. بعد از آن مجری شبکه خبر مدام با تاکید بر وجود کانون زلزله در عراق، اعلام می‌کند که خوشبختانه تلفات خیلی کم بوده است. روزنامه‌ی نوپای جامعه فردا که می‌خواهد بین روزنامه‌ها برای خودش جایگاهی کسب کند و خودی نشان دهد شبانه مصاحبه‌ای با دکتر عکاشه ترتیب می‌دهد و با شیطنت (شاید هم کم‌تجربگی) اینطور القا می‌کند که تمام حرف این دکتر کهنه‌کار، این بوده که «خدا را شکر زلزله ساعات ابتدایی شب رخ داده است!!!» البته در کشوری که امداد هوایی منوط به روشن شدن هواست و در استانی که حتی یک هلیکوپتر حضور ندارد باید خدا را شکر کرد که مردم هنوز نخوابیده بودند و با پیش‌لرزه‌ی بزرگی که آمده بود زودتر از خانه‌هایشان بیرون آمده‌اند تا فرشته‌ی مرگ روحشان را با خود به دیار باقی نبرد.

اولین امدادرسان‌هایی که بعداً تصاویرشان منتشر شد سربازان مظلومی بودند که در تمام خدمتشان هیچ‌کس بدان‌ها آموزش امداد و نجات نداده بود و زلزله از بین خودشان هم تا توانسته بود تلفات گرفته بود تا باز به همه اثبات شود پادگان‌ها هم امن نیستند.

هنوز از هول و ولای زلزله بیرون نیامده‌ایم که مردمِ همیشه در صحنه این وحشتِ جانسوز را به سخره می‌گیرند و حجم بالای جوک‌های خُنک به کانال‌های تلگرامی سرازیر می‌شود. این فاجعه آن‌قدر مهوع است که پیش خودت می‌اندیشی که این زلزله نه تنها سبب ویرانی بخش‌هایی از غرب کشور شد بلکه سبب آشکار شدن ویرانه‌های فرهنگ یک ملت بود. ملتی که به جای همدلی و همدردی با هم‌وطنانشان، رخدادی بدین دردناکی را دستمایه‌ی تمسخر و استهزاء می‌کنند.

شب به نیمه نرسیده که بخشی دیگر از هم‌وطنان در نبود منابع موثق اطلاعاتی شروع به شایعه‌سازی درباره‌ی پیش‌بینی‌های دانشمندان آمریکایی می‌کنند که قرار است زلزله‌ای به مراتب بزرگتر در اوایل صبح غرب کشور را بلرزاند و آزمایش هسته‌ای بوده و ترکیه می‌خواسته کردستان عراق را نابود سازد و هزاران حرف و حدیث بی اساس دیگر که دستاورد رواج دروغگویی در جامعه‌ی ما هستند. به راستی رسانه‌های ضعیف در قوت گرفتن چنین شایعاتی چقدر نقش دارند؟ در زمان بحران است که عیار عملکرد مسئولین امر سنجیده می‌شود.


صبح که می‌شود مسئولین صبحانه‌هایشان را می‌خورند و یادشان می‌افتد که ستاد بحران تشکیل دهند. رییس جمهور زنگ می‌زند به معاون اول و می‌گوید تمام امکانات را بسیج کنید برای امدادرسانی به هموطنان در «ساعات اولیه». معاون اول گوشی را بر می‌دارد و در تماس‌هایی جداگانه به وزرای راه و نیرو و کشور زنگ می‌زند و دستورات اکید رییس جمهور را منتقل می‌کند. بعد وزیر راه که با خودش می‌گوید انتظار که ندارید من بروم کمک فرهاد بیستون را بتراشم و از وسطش تونل حفر کنم؟ پس بهتر است یک مصاحبه ترتیب دهم و بگویم وضع راه‌های منطقه خوب است! (اما تو باور نکن) وزیر نیرو هم با اینکه تخصصش آب است آب می‌بندد به آمار و ارقام و می‌گوید حال آب و برق منطقه هم خوب است! (اما تو باور نکن) وزیر کشور که در هفته‌ی گذشته بوی استیضاح به دماغش خورده‌است ماستش را کیسه می‌کند و جلسه‌ای تشکبل می‌دهد و جلوی دوربین‌های رسانه‌ی مثلا ملی زنگ می‌زند به استاندار کرمانشاه تا دستور دهد که تمام امکانات برای نجات هم‌میهنانمان بسیج شوند البته در «ساعات اولیه»! بعد استاندار به فرماندار زنگ می‌زند و فرماندار هرچه شماره‌ی بخش‌دار را می‌گیرد جواب نمی‌دهد در «ساعات اولیه»! اینطور می‌شود که می‌فهمند خطوط مخابراتی در برخی مناطق قطع‌اند! مسیر تماس‌ها برعکس طی می‌شود تا معاون اول خبردار شود و به وزیر مخابرات زنگ بزند در همان «ساعات اولیه».  آقای وزیر مخابرات هم که در حال خواندن کامنت‌های مردم پای توییت جدیدش درباره‌ی  اینترنت پر سرعت در مسیر کربلاست تصمیم می‌گیرد دو ساعت مکالمه‌ی رایگان به مردم زلزله زده ببخشد البته این‌بار پس از وصل شدن خطوط در «ساعات اولیه».

در همین اثنی شبکه خبر رئیس شبکه‌ی لرزه‌نگاری کشور را می‌آورد و می‌خواهد همه‌ی دروغ‌هایی را که این شبکه دیشب به خورد مردم داده‌است ماله‌کشی کند. مجری می‌گوید خبرگزاری‌های غربی اطلاعات غلطی از محل زلزله گزارش کرده بودند و ما را به اشتباه انداختند، اما آقای رییس که انگار از مرحله پرت است می‌گوید ما از همان دقایق نخست محل زلزله را در ازگله‌ی کرمانشاه اعلام کرده‌ایم، دکتر مرادی با دقت و تخصصی گزارش خود را ارائه می‌دهد و مجری شبکه خبر باز طوری برخورد می‌کند که انگار غربی‌ها اخبار اشتباه داده‌اند و حالا ما به یکباره مچ آن‌ها را گرفته‌ایم و اطلاعاتشان را تصحیح کرده‌ایم.

سایت‌ها و کانال‌های خبری از بالا رفتن حجم ترافیک در مناطق مرزی خبر می‌دهند و مردم از دستگیری تعدادی غارت‌گر خبر می‌دهند تا نیروی انتظامی هرگونه اسباب کشی در استان کرمانشاه ممنوع نماید.

کم کم همه چیز روی روال می‌افتد. هلال احمر چادر توزیع می‌کند، پزشکان اورژانس از جان گذشتگی می‌کنند. آوار برداری شروع می‌شود. کم کم آمار تلفات می‌رسد و لحظه به لحظه بالا می‌رود. عکس‌ها و فیلم‌ها دست به دست می‌شود و شبکه خبر دوربینش را روبروی فرمانداری سرپل‌ذهاب می‌کارد تا به سبک فاجعه‌ی پلاسکو  مثلا گزارش «لیو» ارائه دهد! تصویر ساختمان‌های ویران‌شده‌ی مسکن مهر منتشر می‌شود و جناح‌های سیاسی به جان هم می‌افتند که ما این‌ها را تحویل نداده‌ایم و آن دیگری مسئولش بوده است.

فلان حاج آقا در فلان برنامه‌ی تلویزیون از امتحان الهی می‌گوید و دیگری از مردم می‌خواهد از دولت توقع کمک نداشته باشند. آن یکی هم همه چیز را به تار موی دختران سرزمینم ربط می‌دهد و برای آمرزش گناهانمان طلب استغفار می‌کند.

مسئولین هم کارشان شده اینکه دائم در تلویزیون بیایند و از مردم بخواهند که اخبار را از مجاری رسمی دنبال کنند ولی به راستی از کدام مجاری رسمی؟ شبکه خبری که خبرهایش از مردم عادی هم عقبتر است و سابقه‌ی دروغ‌پردازی‌اش از همین دیشب در ذهن مردم نقش بسته یا ستاد بحرانی که 10 ساعت بعد از حادثه کار خود را شروع کرده؟

گویی که در این گوشه از جهان، مدیریت بحران خود بحرانی بزرگتر است.



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...

لبخندها فسرد
پیوندها گسست
آوای لای لای زنان در گلو شکست
گلبرگ آرزوی جوانان بخاک ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
-از خشم زلزله-
                مهدی سهیلی
  • دوشنبه ۲۲ آبان ۹۶

آقای وزیر کلاهتان را بالاتر بگذارید!

شهریور امسال به نحوی تمام شد که شاید بیش از هر زمانه‌ی دیگری از 38 سال گذشته اسم کارگران و حق و حقوق ایشان بر زبان‌ها افتاد و هر روز عرق شرمی بر پیشانی ما مردم عادی نشاند و این سوال را بار دیگر مطرح کرد که آیا مسئولان و متولیان رسیدگی به امور کارگران هم چنین حسی داشته‌اند؟ آیا ایشان همچون گذشته سکوت کرده‌اند تا به دنبال راه‌های بهتری برای ماله‌کشی اخبار داشته باشند؟ در این نوشته‌ی کوتاه به فاجعه‌ی کارخانجات هپکو و آذراب اراک نمی‌پردازم چرا که یک سال بدون حقوق سر کردن و در نهایت سرکوب با کتک، چنان غم انگیز است که اگر تمام متولیان امور از کارشان استعفا هم بدهند نمی‌توان بی‌مسئولیتی ایشان را بخشید.
اما این تمام اخبار نبوده‌است. در یک هفته گذشته با اتکا به اخباری که در خبرگزاری‌ها منتشر شده‌ دستکم ۱۳کارگر جان خود را از دست داده‌اند.
۲۳شهریور خبرگزاری‌ها از کشته‌شدن یک کارگر ۱۸ ساله در یک قالیشویی در قائمشهر بر اثر برق گرفتگی خبر  دادند. بیست و پنجم یک خودرو با سه نفر از نیروهای خدمات شهری شهرداری شهرستان محمودآباد برخورد کرد که یک نفر آنها کشته شد.
بیست و هشتم شهریور مرگبارترین روز شهریور ماه برای کارگران بود. در این روز تونل چری کوهرنگ فرو ریخت و سه نفر در این حادثه جان خود را از  دست دادند و سه نفر از کارگران یک شرکت دام و طیور در زنجان به دلیل مسمومیت با گاز اسید جان خود را از دست دادند.
فردای آن روز انفجار تانکر گاز باعث کشته‌شدن دو کارگر و مجروح‌شدن دو کارگر دیگر شد. در همین روز یک کارگر حین کار از طبقه نهم یک ساختمان واقع در بزرگراه باکری به انتهای چاهک آسانسور در طبقه منفی ۲ سقوط کرد و جان سپرد و در اتفاقی دیگر دو کارگر شیرازی بر اثر یخ زدگی در مخزن آمونیاک جان خود را از دست دادند.
سالانه نزدیک به هزار و ۵۰۰ کارگر در ایران جان خود را در حوادث کار از دست می‌دهند. بی‌توجهی کارفرمایان به ایمن‌سازی کارگاه و آموزش‌ندیدن کارگران از جمله عوامل اصلی بالابودن میزان حوادث کار در ایران است.
آقای ربیعی وزارتخانه‌ی تحت مدیریت شما چه مسئولیتی در قبال این رخدادها داشته و در یک هفته‌ی گذشته دقیقا چه کرده‌اید؟ بهتر نیست کلاهتان را قدری بالاتر بگذارید؟


 کانال خمارمستی با مطالب متنوع به روز می شود...

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست
گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست
                                                     منوچهری دامغانی
  • شنبه ۱ مهر ۹۶

کلاهبرداری یا آزمون استخدامی؟

این روزها از بالاترین مقامات رسمی مملکت تا آبدارچی مخصوص مدیر کوچک ترین واحدهای دولتی و نیمه دولتی و شبه دولتی همه از اقتصاد دانش بنیان صحبت می‌کنند و تنها راه نجات از بیکاری را کارآفرینی و اشتغال در شرکت‌های دانش‌بنیان اعلام می‌دارند. با این اوصاف وقتی که یکباره همه‌ی امکانات تبلیغاتی در صدا و سیما بسیج می‌شوند تا برگزاری نخستین آزمون استخدامی شرکتهای خصوصی و دانش‌بنیان» را بهه سمع و نظر خیل فارغ‌التحصیلان بیکار برسانند، نتیجه پیشاپیش مشخص خواهد بود... جوانان به سطوح آمده از بیکاری این فرصت را هم مغتنم شمرده به پایگاه اینترنتی مورد نظر هجوم می‌آورند تا از شرایط آزمون اطلاع یابند. شاید تا اینجا مورد مشکوکی به ذهن مخاطب نرسد ولی وقتی که نه از تاریخ دقیق آزمون نشانی پیدا می‌شود و نه از نام و مشخصات شرکت‌های متقاضی نیروی کار، شک و شبهه وجود متقاضی را فرا می‌گیرد. وقتی که مراحل ثبت نام پیش می‌رود و نوبت به انتخاب شغل مورد تقاضی می‌رسد بی‌شک تعجب و ابهام جای خود را به لبخندی سرد می‌دهد. فارغ‌التحصیلان دوره‌ی ارشد و دکترا که سال‌هاست رنج بیکاری را متحمل شده‌اند و با هزار امید و آرزو آمده‌اند تا در شرکتی دانش‌بنیان مشغول به کار شوند ناگهان با مشاغلی روبرو می‌شوند که هرگز در مخیله‌شان نمی‌گنجد. پس از چهار سال انتظار برای جذب نیرو در ارگان‌هایی همچون نفت و گاز و نهادهای فنی تخصصی، حالا وعده‌ی استخدام حداقل 5000 هزار نفر در شرکت‌های دانش‌بنیان آنها را به سامانه‌ی ثبت نامی کشانده و با مشاغلی همچون «تراکت پخش‌کن» و «باغبان» و «کارگر ساختمانی» و «نقاش ساختمانی» مواجه می‌شود... و این منظره به منزله‌ی آب سردی است بر پیکره‌ی دانش و دانشمند و دانش‌بنیان... تعجب‌ها وقتی بیشتر می‌شود که متوجه می‌شوی هزینه‌ی ثبت نامی بسیار بیشتری نسبت به سایر آزمون‌ها جمع‌آوری می‌شود و این آزمون قرار است به صورت اینترنتی برگزار شود! به راستی چه کسی مجوز چنین اقدام نابخردانه‌ای را صادر کرده‌است؟

اوضاع وقتی بغرنج‌تر می‌شود که یک روز مانده به پایان مهلت ثبت نام، مدیرکل هدایت نیروی کار و کاریابی‌های وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی برگزاری آزمونی تحت عنوان شرکت‌های دانش‌بنیان و خصوصی را غیرقانونی می‌خواند. حال باید دید تکلیف پول‌هایی که به حساب این سامانه ریخته شده چه می‌شود و بار دیگر چطور می‌خواهند فارغ‌التحصیلان بیکار و عمدتاً دهه شصتی‌ با مدارج عالیه را تحت فشار روانی و مالی قرار دهند.


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


دلم رمیده لولی‌وشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوی و خرقه پرهیز

                                        حضرت حافظ
  • دوشنبه ۲۷ شهریور ۹۶

ارتباط ناکامی گتسبی با ژن خوب!

بعضی چیزها هست که خریدنی نیست! حتی اگر گتسبی بزرگ هم باشی، هرچه تلاش کنی نمی‌توانی به آن‌ها برسی. باید ژن خوب داشت تا دست تقدیر هم به پایت بیفتد.

ژن خوب باعث می‌شود «اصیل» به نظر بیایی. خیانت کنی، دروغ بگویی، خون دیگران را در شیشه‌ کنی ولی عاقبت با لبخندی همه‌ی تقصیرها را بیندازی گردن دیگران و حتی آن‌ها را متهم به ریگ‌هایی کنی که به کفش خودت است! آن‌وقت «اگر هم قدری معذب شده‌باشی با جوجه سرخ‌کرده‌ی سرد و آبجو ناراحتی خود را بر طرف می‌کنی!»

ما آدم‌های معمولی در این پهنه‌‌ی دروغ و ریا خاکسترنشین آتش رویاهای مرفهین بی‌دردی هستیم که در مواجهه با آن یا باید نخبگانی باهوش و پرتلاش در رسیدن به کم‌ترین حق خود (یعنی برابری اجتماعی) باشیم یا در «دره‌ی خاکستر» زیر پای اشراف له شویم...

ولی افسوس که هیچ‌گاه تلاش‌های مجدانه‌ی ما چنان که باید به ثمر نخواهد نشست چرا که آریستوکراسی افسانه‌ی دروغین سیاسیونی‌است که خودشان گول ژن خوبشان را خورده‌اند و حالا با این بهانه، «قلاده‌ای گران‌بها» بر گردن ما زده‌اند تا مهارمان را به دست گیرند تا از موقعیت‌شان محافظت کنیم.

در دنیای گتسبی، زندگی شاید مثل جاده‌ای باشد که به خانه‌ای مرموز ختم می‌شود که هر روز عده‌ای پاپتی خود را به آن می‌رسانند تا در میهمانی بزرگی که صاحبخانه برایشان تدارک دیده حاضر شوند. در طول مسیر، چشمان دکتر اکلبرگ (تابلوی بزرگ تبلیغ دکتر عینک‌ساز) چنان خیره بر همگان می‌نگرد که گویی چشمان خداست که ناظر بر دروغ‌ها، خیانت‌ها، زجرها و آرزوهای آن‌هایی‌است که از دره خاکستر عبور می‌کنند.

اما من هرگز نفهمیدم که چرا حتی چشمان مرموز تابلوی تبلیغاتیِ خدا هم صاحبخانه را فراموش کرده‌اند؟ مگر این‌همه تلاش را برای بازسازی خاطره‌ها نمی‌بیند؟ مگر تلاش برای بازیابی جایگاهی لایق معشوق قابل چشم‌پوشی است؟ مگر این همه تلاش برای پیشرفت کافی نیست؟ چرا آخر باید آن‌ها که مجرم‌اند به واسطه‌ی ژن خوبشان در رفاه و آسایش غلت بزنند و آن‌ها که هنوز طعم عشق و انسانیت را به خاطر دارند ناکام سر از گور در بیاورند؟ چرا زندگی برای قهرمانِ‌عاشق، مثل این «میهمانى پرسروصدا» است که «آغازى خوش»، اما «پایانى ناگوار» دارد؟

بهای گزاف عشق را نمی‌توان با هیچ پولی پرداخت، عاشق هرچه صادق‌تر باشد رنج بیشتری خواهد کشید. اما نمی‌دانم در هیاهوی این میهمانی «چشم خدا» به چشم‌چرانی با کدام صنم مشغول بوده‌است که رنج فراق پنج‌ساله را نه با شیرینی وصال، که با خون عاشق می‌شوید و آنگاه که سرخیِ غروبِ زندگی با رنگ خون عاشق درمی‌آمیزد، در آن‌سوی ساحل نورِ سبزِ حیات به خانه‌ی معشوقِ بی‌وفا بازمی‌گردد. وقتی آخرین صفحه‌ی کتاب تمام به پایان می‌رسد، غرق در افسون کلمات با چشمانی برآماسیده از رنج‌های قهرمان مرموز داستان، رو به کاخ آرزوهایم می‌ایستم و فریاد می‌زنم: «آقای گتسبی یه موی شما می‌ارزه به سرتاپای نکبت همه‌شون...»

آنگاه با «رفیق قدیمی‌ام» گتسبی بزرگ، خیره در چشمان دکتر اکلبرگ منقرض می‌شوم تا شاید روزی دیگر برای رسیدن به رویاهایم مجبور نباشم خلاف جریان آب پارو بزنم.


گتسبی بزرگ


در پایان ذکر چند نکته را خالی از لطف نمی‌دانم:

  1.   بدون شک ترجمه «گتسبی بزرگ» برای هر مترجمی یک دام محسوب می‌شود چراکه ترجمه آن بسیار وقت‌گیر است و در هر جمله از این کتاب، آرایه‌ها، تلمیح و اشاره‌های فراوانی وجود دارد. پس از استاد کریم امامی مترجمان بسیاری بخت خود را برای ترجمه‌ی این اثر آزمودند ولی اغلب آثاری فشل و آشفته از ایشان به بازار آمد که حتی با گذشت بیش از 50 سال از ترجمه کریم امامی باز هم یک سر و گردن بالاتر از همه‌ی تجربه‌های ترجمه بود. تا اینکه نشر ماهی با انتشار ترجمه‌ای از رضا رضایی جای خالی یک ترجمه ی دلچسب را پر کرد. رضا رضایی با انتخاب زبانی شیوا و کلماتی به روز و دل‌نشین، و پایبندی به متن اصلی یکی از بهترین نمونه‌های ترجمه‌ی فارسی را برای شاهکارهای ادبی جهان رقم زده‌است. من هر دو ترجمه را خواندم و بی‌هیچ اغراقی ترجمه‌ی رضایی را توصیه می‌کنم.

  2.    این کتاب در زمان زندگی فیتزجرالد توفیق چشمگیری به دست نیاورد و پس از مرگش مورد استقبال منتقدین و مردم قرار گرفت تا آ‌نجا که در فهرست 100 کتاب برتر قرن قرار گرفت.

  3.   این کتاب به شدت تحت تاثیر زندگی شخصی اسکات فیتزجرالد بوده وی تمام تلاشش را برای رسیدن به جایگاهی برتر و ازدواج با دختری که طبقه‌ی اجتماعی بالاتری نسبت به او داشت انجام داد.

  4.   نیمه‌ی اول قرن بیستم دوران طلایی رمان‌های آمریکایی است که اغلب تم اجتماعی دارند. اما کتاب‌های گتسبی بزرگ (فیتز جرالد) و موش‌ها و آدم‌ها(جان اشتاین بک) را نقطه‌ی عطفی بر رمان‌های این دوره می‌دانند چرا که در عصر طلایی امریکا فروپاشی رویای آمریکایی را پیشبینی کرده بودند. 

  5.   اقتباس‌های سینمایی بسیاری از این کتاب شده بازیگران مشهوری همچون رابرت ردفورد در برداشت ۱۹۷۴، به کارگردانی جک کلیتون و بر اساس فیلم نامه‌ای از فرانسیس فورد کاپولا بازی کرده‌اند. فیلم جدیدی از این رمان، با عنوان گتسبی بزرگ (فیلم ۲۰۱۳) و با بازی لئوناردو دی کاپریو ساخته شده که من به شخصه مشتاق دیدنش هستم و بعداً درباره‌اش خواهم نوشت.

پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


دردی است درد عشق 
که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد 
غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست

                         سعدی جان جانان

--
  • جمعه ۱۷ شهریور ۹۶

کشتی با لچک و شلیته!

یک خبر کوتاه لابلای اخبار فدراسیون کشتی چشمم را گرفت: کشتی کلاسیک بانوان و مقررات آن به تصویب هیئت رئیسه اتحادیه جهانی رسید.

کشتی بانوان در همه‌جای دنیا طرفداران خودش را دارد و خانم‌های علاقمند بسیاری سالانه در سرتاسر دنیا به آن مشغولند. اما در ایران به دلیل حساسیت‌هایی که بر پوشش ورزشکاران وجود دارد، علاقمندان به کشتی ترجیح می‌دهند به ورزش‌های دیگر بپردازند. از سوی دیگر فدراسیون جهانی کشتی به دلیل شرایط خاص این ورزش حاضر نمی‌شد که یک کشتی‌گیر با پوشش سرتاسری و دیگری با دوبنده با هم مبارزه کنند. لذا فدراسیون کشتی ایران در اقدامی هوشمندانه صورت مسئله را به کلی تغییر دارد و به فکر تاسیس سبک خاصی از کشتی ویژه‌ی کشورهای مسلمان افتاد. با پیگیری فدراسیون کشتی ایران، و پس از تایید اولیه "کمیته اجرایی" اتحادیه جهانی کشتی، موضوع "کشتی کلاسیک بانوان"، در دستور کار هیات رئیسه "اتحادیه جهانی کشتی" قرار گرفت و در نهایت شیوه "کشتی کلاسیک بانوان" به عنوان یکی از شیوه‌های کشتی به تصویب رسید.

فدراسیون کشتی ایران در نخستین گام می‌بایست قوانین و مقررات این سبک را تدوین و به ثبت برساند و همانطور که حدس زده‌اید مهم‌ترین اختلاف این سبک با کشتی زنان همه‌ی دنیا لباس کشتی‌گیران است.  ذیل شرایط لباس کشتی‌گیر در قوانین تدوینی آمده‌است:

الف: لباس بادی(قرمز- آبی) که از دو تیکه شامل شلوار رکاب دار و بالا تنه آستین‌دار، تشکیل شده است، و کلاه بادی که به لباس بادی آستین‌دار متصل بوده و کاملا موهای سررا پوشش می‌دهد.

ب: بلوزو شلوارک( قرمز- آبی) مناسب.

ج:گوشبند استاندارد کشتی، که فاقد هرگونه فلز و یا جسم سخت بوده و بروی کلاه بادی بسته می‌شود تا ضمن مراقبت از سر و گوش‌های کشتی‌گیر، موجب نگه داشتن و ثبات کلاه بادی گردد.

د:کفش استاندارد کشتی.

در ذهن خودم کشتی‌گیرانی با چنین پوششی را تصور می‌کنم که همچون زنان قاجار بلوز و شلوار گشادی به تن کرده‌، روی آن جلیقه‌ و شلیته پوشیده‌اند و لچک به‌سربسته‌اند و روی تشک کشتی می‌خواهند زیر یک خم بگیرند... این سوال برای من پیش می‌آید که آیا آنان که این قوانین را تصویب کرده‌اند خودشان تا بحال یک بار کشتی گرفته‌اند که با شرایط خاص آن آشنا باشند؟ آیا نمی‌شد قوانین مربوط به پوشش را طوری با موازین اسلامی تطبیق داد تا ورزشکاران مسلمان بیشتری با فراغ بال و آسایش خاطر به این سبک بپیوندند؟



پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...


کاش مهرت به دلم نمی‌نشست

تا که مبتلای پاییز نشم

عشق من، کاش ندیده بودمت

تا با تنهایی گلاویز نشم...


شعر: حسین صفا

با صدای محسن چاوشی

شهرزاد


  • دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶

اتوبوس مرگ...

در حالی نزدیک مهر ماه و بازگشایی مدارس می‌شویم که اتوبوسی از دانش آموزان هرمزگانی دچار حادثه‌ای دلخراش می‌شود و تعدادی از بهترین دانش آموزان کودک ایران زمین پر کشیدند و الباقی مصدوم شدند. این حادثه برای دانش آموزان اولین بار و آخرین بار نخواهد بود. هرچند این ماجرا به دانش آموزان هم ختم نمی‌شود. اینجا ایران است. سرزمین شاگرد اول‌هایی که اگر ژن خوب نداشته‌باشند، میهمان سنگ لحد می‌شوند. اینجا بختک سیاه نکبت در جاده‌ها کمین می‌کند و دامن‌گیر بهترین جوانان این مرز و بوم می‌شود. اینجا چراغی که به منزل رواست را به مسجد می‌سپارند. دیو مرگ در جاده‌ها خرناسه می‌کشد تا دغدغه‌ی مسئولان ما معامله با کشورهای همسایه باشد و در اندیشه‌ی صدور انقلاب از شهر و دیار خویش باز مانند. اینجا سال‌هاست که به حوادث جاده‌ای عادت کرده‌ایم و اصلا برایمان مهم نیست که تلفات جاده‌ایمان سالانه بسیار بیشتر از تلفات جنگ در نوار غزه است. سال‌هاست به داغ دیدن عادت کرده‌ایم و هر از چندگاهی چو رخدادی تلخ کاممان را در هم می‌کشد در بوق و کرنا می‌کنیم که طرح‌ها داریم و مقصرین را مجازات خواهیم کرد... آخرش هم همه‌ی کاسه کوزه‌ها را بر سر راننده می‌شکنیم چرا که دیواری کوتاه‌تر از او پیدا نخواهد شد.



برای اثبات این مدعا چند نمونه از حوادث جاده‌ای را که در آن‌ها اتوبوس اتوبوس جوانانمان را به کام مرگ فرستاده‌ایم بر می‌شماریم، نمونه‌های پایین صرفا شامل تصادفاتی‌است که به صورت دسته‌جمعی تعدادی از جوانان عزیزی که مجبور به استفاده از دستگاه‌های حمل و نقل عمومی بین شهری استفاه کنند می‌باشد:


26 اسفند 1376:  اتوبوس حامل دانشجویان دانشگاه شریف به ته دره سقوط می‌کند که در پی آن هفت نفر از دانشجویان در مسیر بازگشت به تهران از بیست و دومین دوره مسابقات ریاضی که در دانشگاه شهید چمران اهواز برگزار شده بود کشته شدند.

مریم میرزاخانی، ریاضی‌دان نابغه‌ی جهان از بازماندگان این سانحه‌ی غم‌بار بود بود که در اسفند 76 رخ داد.


28 مهر 1391:  در اثر واژگونی اتوبوسی حامل 40 نفر از دانشجویان دختر دانشگاه ملایر، 25 نفر به شدت مجروح شدند. اما این روز آنقدر شوم بود که حادثه‌ای دیگر در جاده‌ها کمین کرده بود تا بخشی دیگر از جوانان این مرز و بود را به کام مرگ بفرستد.


28 مهر 1391: 26 دانش‌آموز دختر دبیرستانی که در حال بازگشت از اردوی راهیان نور بودند نزدیکی خانه  دچار سانحه شدند و شهر بروجن را غم و اندوه فراگرفت.


2 اردیبهشت 1395: واژگونی اتوبوس حامل 44 دانش آموز از هنرستان کوثر شهرکرد منجر به فوت 2 دانش آموز و زخمی شدن 24 تن دیگر شد.


2 تیر 1395: در ساعت ۱:۲۰ دقیقه بامداد چهارشنبه۲ تیرماه ۱۳۹۵ در محور نیریز به فارس اتوبوس حامل سربازان پادگان صفر پنج کرمان دچار سانحه شد. در این حادثه ۱۳ سرباز و ۶ راننده فوت شدند و ۶۰ نفر نیز مصدوم شدند. انحراف از جاده و ناتوانی راننده در کنترل وسیله نقلیه علت این حادثه گزارش شده است.


5 مهر 1395: روز سه شنبه پنجم مهر، در حالی که هنوز یک هفته نبود مدارس باز شده بودند در استان مرکزی هیچ‌کس حتی دانش‌آموزان بخش شازند فکرش را نمی‌کردند در حادثه‌ای دلخراش معلمان خود را از دست می‌دهند و کلاس شان به سبب یک سانحه‌ی تلخ رانندگی تعطیل شود.  بر اثر این تصادف بین یک دستگاه تریلی بنز و یک دستگاه مینی‌بوس در کیلومتر 3 فرعی بازنه - شازند 3 نفر معلم مظلوم فوت و 10 نفر نیز مصدوم شدند.


16 اردیبهشت 1396: اتوبوس دانش‌آموزان پایه چهارم ابتدایی مدرسه‌ای در رباط کریم در محدوده‌ی بزرگراه یادگار امام واژگون شد و در پی این اتفاق تعدادی از دانش‌آموزان به شدت دچار مصدومیت شدند.


10شهریور 1396:  واژگونی اتوبوس حامل دانش‌آموزان دبیرستانی در حالی که گویی از گرمای جهنمیِ هرمزگان می‌گریختند تا به بهشت فارس قدم بگذارند بیش از دوازده کشته و 33 زخمی برجای گذارد تا عزرائیل در روز قربان سخاوتمندانه بهشت را ارزانی این فرشتگان کم سن و سال نماید و از سوی دیگر ایران را غرق در ماتم کند.

 

این‌ها نه اولین رخداد از این‌گونه اند و نه آخرینشان خواهد بود، این‌ها فقط بخش کوچکی از سوانح جاده‌ای است که منجر به «نخبه‌کشی» در ایران شده‌است. اگر فرض را بر این بگذاریم که حتی اگر عزیزان جانباخته در این حوادث نخبه هم نبوده باشند، انسان که بوده‌اند. برای پایمال نشدن خون اینان در این پانزده سال اخیر چه کرده‌ایم؟ کدام مسئولی استعفا کرده‌است؟ کدام جاده‌ای دچار تعمیرات اساسی شده است؟ کدام سیستم حمل و نقل بین شهری ترمیم شده‌است؟

 


پی‌نوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال می‌کنید...



بخت نگار و چشم من هر دو نخسبد در زمن

ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن

چشم و دماغ از عشق تو بی‌خواب و خور پرورده شد

چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت بی‌دهن


مولانا

  • دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید