گاهیزمان تنگ می شود، انگار که درونش نمی گنجی، آن چنان فشار می آورد که احساس خفگی می کنی... نه، منظورم این نیست که دمادم نگاهت به عقربه های ساعت باشد که کی زود می دوند از پی هم و کی انگار قصد استراحت دارند، نه اصلا!
این وقتهایی که من میگویم اصلا نگاهت به ساعت نیست، شاید تنها چیزی که مهم نیست این چرخ دنده های فلزی دست ساز بشر است. وقتهایی را میگویم که در و دیوار تنگ تر می شود، زمانهایی که حس میکنی که نقش قناری زرد کوچک و مظلومی را بازی می کنی که در و دیوارهای لانه کوچکش در قلب ساعت شماته دار قدیمی از چار سو عزم جانش کرده اند و به سوی او حرکت می کنند. پرنده بی چاره هرازچندگاهی به قصد فرار، بال و پر زنان به بیرون می پرد و ناگاه اراده ای مخوف، او را به همان تنگنای جان فرسا باز می کشاند و چند صباحی بعد دوباره همان عزم و همان عمل و همان اراده ی بی رحم و لامفر... .
خسته می شوی از این همه فرار و دلت قرار می خواهد... خسته می شوی از تنگنای زمان. از فریاد زدن های مدام و تلاشهای بی حاصل... وقتی آرام گرفتی و خسته تسلیم دیواره های خشک و چوبی ساعت شماته دار شدی... ناگاه چرخ دنده های جلاد از گردش می ایستند انگار که منتظر بودند که تو، فقط دلت بخواهد...
تصویر کن، دل می شود ملاک زمان بندی ات در زندگی. به یاد بیاور تیک تاکی نزدیکتر از تیک تاک تصنعی ساعت شماته دار قدیمی... بشنو... صدای قلبت است... به حرفهایش گوش بسپار. می شنوی؟ غمگین است... نگاه کن به همه این وقتهایی که کنارش بودی و حتی صدایش را نمی شنیدی... حال خوب گوش کن. چقدر زمان داری؟؟
مواظب باش خیلی دیر نشود...
---
جایی خواندم و به دلم نشست:
---
تا اطلاع ثانویاز عشق دم بزن
لطفا بدون فاصله با من قدم بزن!
از الهام مردانی
---
اینجا نوشتاری ازاحمد کسرویآورده ام . مناسبت خاصی ندارد، جز این که اواخر اسفند ماه سالگرد ترور او نیز هست که البته در بین مناسبت های تاریخی و تقویمی و خریدهای شب عید معمولا گم می شود، این که حالا که تازه آغاز اسفند است آوردمش برای این است که شاید تا مدتی کمتر فرصت به روز کردن وبلاگ داشته باشم.