عصر روزهای روزمرّگی، پاکوبیدنهای الکی و احترامهای زورکی! خسته از رژه و قدم آهسته!
پناه ببری به حافظ کوچک جیبی و به لطف مرخصی شهری بروی یک گوشه ی دنج و با حافظ زمزمه کنی:
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب
باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد...
دلت از بین همه عالم «او» را بخواهد و کنارش بنشینی و بلند بلند بخوانی:
دل برِ دلدار رفت، جان برِ جانانه شد...
#روزانه_های_یک_سرباز