بعده مدتها یکی از وبلاگهای آشنا را باز کردم و خیلی اتفاقی دیدم که دوست بلاگرمون کسب و کار جدیدی راه انداخته و گرفتاریهاش خیلی زیاد شده! من هم به گرفتاریهای کسب و کار جدیدم فکر کردم و بازار شب عید!! البته چند خط که خوندم متوجه شدم آقای بلاگر شرکت خودش را تأسیس کرده و در سمت مدیرعاملی در حال رتق و فتق امور هست!! هرجوری حساب کتاب کردم دیدم کسب و کار من با کسب و کار آقای مدیرعامل تومنی هفت صنار غرق میکنه، دستفروشی کجا و مدیرعاملی کجا؟
حالا که نمایشگاه تموم شده دستفروشی تنها راه تبدیل تیشرتها به پول نقد و احیاناً درآمد شب عید هست و باید هرچه زودتر همه را بفروشیم وگرنه روی دستمون میمونه!
اگر این روزها کسی از اقوام خیلی اتفاقی از سر گذر رد شود حضرت عجل، سلطان تیشرت را سر بازار در حال دستفروشی ببینه طرح و نقشهام برای ایام عید نقش بر آب میشه! چرا؟ چون من با اعتماد به نفس خودم را آماده کردهام که درهنگام اعمال سؤال همیشگی «خب چیکار میکنی؟ کجا مشغولی؟» بگم توی ستاد تنظیم بازار مدیر بخش البسه هستم!