تجربه نشان داده که حتی اگر بعد از چند سال، من چیزی درباره تو بنویسم مثل این است که پر سیمرغ آتش زده باشم و تو از راه برسی و با حرفهای خودت من را دلگرم کنی... دلگرم به این که مردابها هرگز نمیگندند! چرا که نیلوفری زیبا در قلبشان پنهان دارند!
یادت میآید؟
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
حالا گیرم که اشک مهتاب نه، فریاد سکوت... فریادسگوت نه، خمار مستی... اصلا چه فرقی میکند؟ تو ... من... هیچکس...
نیلوفر هیچ حواست هست که از رفاقتمان، از خواهر برادری مان، از روزهای سخت و پر مشقتمان ده سال گذشته؟ نیلوجان هیچ حواست هست که در این سالها من و تو چقدر ماجراها از سر گذراندهایم و لحظه به لحظه به اندازه ی سالها پیر شدهایم!
حالا نه من شباهت دارم به یک فعال سیاسی اجتماعی نه تو به یک وکیل پایه یک دادگستری! همانطور که تو آن وقتها به یک مادر مهربان شبیه نبودی و من هم به یک محقق اکتشافات هیدرو کربنی!
هیچ حواست هست در همه ی این سالهای بیخبری، در همه ی این سال های دوری، چقدر به هم نزدیک بودیم خواهرک؟ - همان قدر که دور بودیم شاید...-
حالا ده سال گذشته و من گاهی چشم انتظار خواندن کامنتی از توام در این وبلاگ بی رونق و بی مخاطب!
چه خوب که حالا اگر کسی گذرش بیفتد اینجا می فهمد که این نوشته ی من مخاطب خاص دارد، ولی چه حیف که مخاطب خاص داشتن را هم اشتباهی به ابتذال کشانده اند.
نمیدانم شاید تو هم نیایی و هرگز سری به این خمار همیشه مست نزنی...
اصلا شاید دیگر هیچ وقت صفحه وبلاگ را که باز میکنم کامنتی از یاران سال های دور نبینم، همانها که مشتری عشق بودند و خریدار مشق! همانها که لابلای صفحههای مجازی زندگی میکردند و از پس پشت پنجرهی اینترنت اکسپلورر با صدای قیژ قیژ دایل آپ و خرج یک کارت اینترنت محدود با ترافیک رایگان شبانه میهمان وبلاگ هم میشدند. همان ها که بین سیل حروف و کلمات سطر می ساختند و با تق تق صفحه کلید آواز انسانیت را به همفکران و هم اندیشانشان تقدیم میکردند و در این میانه دلخوش از یافتن یاران همراه و هم نوا از دنیای سیاه بیرون فاصله می گرفتند و در وبلاگستان غرق می شدند... وبلاگستانی که حالا به قبرستان متروک روستایی خالی از سکنه میماند...
من هم شدهام یکی از آخرین دکانداران این متروکستان، شاید هم یک روزی یادم رفت که بیایم و کرکرهی اینجا را بالا بکشم و در مغازه را آب و جارو کنم و کمی کلمهی تازه برای مشتریان روی پیشخوان مغازه بریزم... اما یادم نمیرود یک زمانی روحمان را و قلبمان را شاید حتی آرمانهایمان را توی این صفحههای کُهن به اشتراک میگذاشتیم... آن وقتها بلاگر بودن شرف داشت... آدم های وبلاگی شرافت داشتند... مثل اینستاگرام محل فخر فروشی و تظاهر و تجاهل نبود... کاربرد فضای مجازی مخ زنی و دوستیهای آب و رنگ دار و قرارهای کافه ای نبود... کپی پیست بود، اما این همه دزدی و فوروارد و مصادره به مطلوب نبود! ارتباطات آدمها بعده سلام و احوالپرسی به رنگ لباس و مسائل تخت خوابی نمیکشید! زیاده گویی می کنم، قرض این بود که بگویم دلم تنگ است، برای انسانیت... برای بلاگر بودن... برای بلاگر ها... و برای نیلوفر...
نیلوی جانان پسرک را ببوس و در آغوشش بگیر... هیچکس هرگز مرا دایی صدا نخواهد کرد! اما مطمئنم دایی خوبی می توانم باشم...
خواهرک اگر یک روز گذرت اینجا افتاد برایم شعر بیاور و کلمه... برایم از روزهای خوب بگو ... از عشق بگو از آسمان آفتابی... از رنگین کمان های پس از باران... از هویج روی دماغ آدم برفی که با چشمانی مشتاق در انتظار گرمای بهار را به انتظار نشسته...
نیلوفرکم
دلم برایت تنگ است...
از مرز خوابم میگذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
سهراب سپهری
چند ماه پیش از تلاشم برای زندگی جدید نوشتم، شروع کار تازه پر بود از انرژی و انگیزه برای ساختن آینده، ولی راستش را بخواهید این روزها پر از تنشم و افق روشنی از آینده نمیبینم! به این نتیجه رسیده ام که حتی در محیط های آکادمیک هم مثل بقیه جاها همه به فکر خودشانند و همه به دنبال سوء استفاده از یکدیگرند... تا زمانی که کارشان گیر باشد قربان صدقه ات میروند و سوگلیشان میشوی وقتی هم که جذب سرمایه صورت گرفت و بوی پول به مشام ها رسید یا میپیچاننتان یا عذرت را میخواهند...
خلاصه همیشه یک عده هستند که سوارتان شوند و با دلخوشی رسیدن به یک هویج از شما سواری بگیرند! آنها نیاز به چماق ندارند!!!!
نظرتون درباره سرنوشت چیه؟؟؟؟
آتروپوس (گریزناپذیر) خواهر بزرگ، لاخسیس (قرعه) و کلوتو (بافنده)
دختران زئوس و تمیس الهههای سرنوشت در اساطیر یونان بودند
امروز فیسبوک یادآوری کرد که چهار سال پیش تصمیم گرفته بودم با چند تا از دوستان همرشتهای یه کسب و کار راه بندازیم و سری توی سرها در بیاریم برای خودمون، چقدر تلاش برای مجوزها، چقدر شور و نشاط، و چقدر موانع سنگین اقتصادی، و چقدر افسردگی بعده شکست... خیلی زود گذشت...
انقلاب یه نفر ... انقلاب
انقلاب حرکته آقا...
زندگی ما آدمها چقدر عجیب و غریب است! در آن هیچ چیزی غیر ممکن نیست، حتی چیزهایی که به نظر میآید تا آخر عمر هرگز به دردمان نخورَد هم ممکن است برای آشنایی با زندگی مفید باشند! مثلاً چی؟ مثلاً علم! یا اصلا به طور ویژه علمِ شیمی! همان که در دبیرستان کلاسهایش عجیب حوصلهسَربَر میگذشت!!! تا به حال به این فکر کردهای که دنیای ما به دنیای علم آنچنان هم بیشباهت نیست!؟! کمی تخیلت را به کار بینداز و دنبال کاربردِ شیمی در روزمرگیهایت بگرد! شاید بیهوده نبوده که قُدَما کیمیاگری را دانشِ سیطره بر روح و جان میپنداشتند! راستش را بخواهید من فکر میکنم زندگی شاید خیلی شبیه به سلسله فرایندهای شیمیایی باشد!
چند عنصر یا ترکیب مختلف وقتی کنار هم قرار میگیرند شاید در شرایط عادی هیچ واکنش خاصی از خود بروز ندهند ولی وقتی شرایط خاصی بر آنها اثر میکند، اتفاقات عجیب و غریبی رخ میدهد کمکم پیوندهای قبلی سست میشوند و عناصر و یونهای تشکیلدهنده درگیر رابطههای جدیدی میشوند. یکی به دیگری دل میدهد، الکترونش را به او میسپارد و وارد یک پیوند یونی میشود. دیگری میرود و با کسی روی هم میریزد که حاضر باشد برای رابطهی کووالانسیشان از خود مایه بگذارد و الکترونهای لایهی آخرش را با او به اشتراک بگذارد. بدترین نوع رابطهی عاطفی در این مواقع وقتی است که یک طرف هرچه دارد بگذارد وسط و دیگری به هیچکجایش نباشد! تازه وقتهایی که طرفش حواسش نیست برود و با دیگری بپرد!!!!! این پیوندهای داتیو هیچوقت آخر عاقبت خوشی ندارند... گاهی هست شرایط جوری میشود که آدمها از هم میبُرند، خسته میشوند، فقط دنبال این هستند که در یک جانشینی ساده یک نفر را بیاورند و جلوی چشمهای خسته و خشمگین طرف مقابلشان با او رابطه برقرار کنند. بدون اینکه هیچ چیز دیگری تغییر کرده باشد... اصلا فکر نمیکنند که شاید کمی از همهی ماجرا تقصیر خودشان هم باشد... گاهی هم هست که به این جانشینیهای ساده عادت میکنند و بعد دوگانه و چندگانه و بعد به هرزگی میافتند... گاهی در زندگی آدمها وقتی به خودشان میآیند میبینند که فراوردههای جدید هیچ شباهتی با مواد اولیه ندارند. شاید همینطوریهاست که آدمها عاشق یکدیگر میشوند یا از هم متنفر میگردند. گاهی پیش میآید که برخی آدمها سالها کنار هم زندگی میکنند و با خوب و بد هم دلبرانه کنار میآیند اما ناگهان دست تقدیر چنان شوکی به آنها وارد میکند که در اثر تنشهای زندگی تغییر ماهیت میدهند. آدمهای آرام و مهربان تبدیل میشوند به موجوداتی همیشه عصبی و غیرقابل تحمل. یا کسانی که همیشهی خدا پایبند به نیروهای واندروالسی بودند و اصولشان را زیر پا نمیگذاشتند (خواه دین، خواه مذهب، خواه اخلاق...) به یکباره به سطح برانگیختگی میرسند و راه دینستیزی و اخلاقستیزی و گاه جامعهستیزی پیش میگیرند و از گذشتهشان اعلام برائت میکنند. یک وقتهایی هست که آدمها خودشان هم متوجه همهی این تغییرات نمیشوند و فکر میکنند دور و برشان همهچیز به دور تناوب و تکرار افتاده و همین عادت شروع همه چیز است. در این قصهی پر غصه نقش کاتالیزورها را نباید از نظر بُرد، موجودات دو به همزن و مرموزی که به زندگی اضافه میشوند و همهچیز را به هم میریزند. کاتالیزور قصهی ما میتواند جملهای از فردی خاص باشد که از گوشه و کنار زندگی ما میگذرد یا یک نوع رفتارِ به خصوص از اطرافیان که باعث میشود کهیر بزنیم، یا اصلا شاید هم یک نفر بیاید و همه چیز را در فرایند زندگی به هم بریزد و برود تا درگیر واکنش بشوی. اینجور مواقع دیگر دست خودت نیست! وقتی واکنش شروع شد دیگر «تغییر» ناگزیر خواهد بود. خوب یا بد دیگر هیچ چیز دست من و تو نیست. آنتروپی بالا میرود، شاید همه وجودت گُر بگیرد و آنتالپی خودت یا محیط بالا و پایین شود! اگر فراوردهی واکنش مفیدتر از مواد اولیه نباشد آرامش پس از طوفان خیلی هم خوب نیست. بهتر همان است که سعی کنیم شرایط را جوری بسازیم که حاصل واکنشهای زندگیمان مطلوب باشد، از کاتالیزورهای بدطینت دوری کنیم مبادا راهی برویم که حاصلش انفجاری عظیم باشد که زندگی خودمان و دیگران را به تباهی بکشاند...
اصلا میدانی... آدمها همان بهتر که مثل گازهای نجیب باشند! نادر و با شخصیت؛ آزادانه همهجا بروند و همهکار بکنند و دست در دست زوجِ همتای بیهمتای خود توی کوچه پسکوچههای زندگی قایم باشک و گرگم به هوا بازی کنند ولی با هیچکس دیگری در نیامیزند و بگذارند دنیا هرچه میخواهد برای به چنگ آوردنشان تلاش کند... اما کورخوانده... گازهای نجیب همیشه نجابت به خرج میدهند...
گاهی هست آدمها یک وقتی، یک جایی متوقف می شوند... انگار که همه ی شور و طراوت و نشاطشان همانجا می ماند و از آنجا به بعد همه اش می شود درجا زدن و زندگی را زنده گی کردن، قصه ی تلخِ ماندن و درماندن، اما بخشِ تلخ ترش آنجاست که حتی خودشان هم متوجهش نمی شوند! اصلا شاید راه بیفتند و دور خودشان بچرخند و به خیال خام خود از مختصاتِ مکان-زمانِ ایست فاصله بگیرند! اگر در چنین شرایطی از یک معلم فیزیک بپرسی می تواند بگوید: با صرف نظر از میزان اصطکاک(!!) ناظر بیرونی مقدار دلتا ایکس(جابجایی) را برابر با صفر اندازه گیری می کند!
انگار کن که در اثر حادثه ای قطار زندگی در ایستگاهی متروک می ایستد و تو به دنبال رهایی از آنچه که شد، توی راهروهای قطار راه بیفتی و قدم زنان کوچه پس کوچه های قطار را زندگی کنی... هرقدر هم که از کوپه ات دور شوی باز هم قطار در همان ایستگاه مانده است.
کاش می شد همیشه حواسمان به لوکوموتیو زندگی باشد.
راستی آن حادثه همیشه در بیرون اتفاق نمی افتد، گاهی به درون نگاه کن...
خمار + دلنوشته ای قدیمی که بیربط هم نیست اگر مرتبط نباشد : جدال درونی