دلم برایت شور میزند...
تو، الان پشت پنجرهی هتل، رو به ساحل، خیره به افقها، من، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانت.
تو، به فکر ساختن فرداها، من، در اندیشهی دیروزهای پرآشوب فروریختن.
تو اسیر اندوه گذشتن از وطن. من، گرفتار حقارتِ ناشی از تلاش کردن و نشدن.
تو مصمم. من حیران.
تو استانبول. من تهران.
من بندر. تو لندن.
من مصمم، تو حیران.
تو همان هیروی پاکدامن استامبول، من لیندر که یک دل نه صد دل عاشقت شدهام! تو آن بالا، فانوس برجت را روشن میکنی که من راه را گم نکنم، من دل به دریا میزنم که برای رسیدن به تو تا برج دختر شنا کنم. اما... گاهی نمیشود که نمیشود... تنوره دیو طوفان که خبر از عشق و انتظار ندارد، چه میفهمد که دلباختهای عاشق، برای عبور از میان تاریکیها چشم به چراغی دارد که او با قلدری خاموشش کرده... چه میداند که معشوقهاش نشسته به اشک و انتظار... برای دیدار یار... نه فریادرسی هست و نه نوری، نه عبوری، نه نشاطی، نه سروری... اما ... بگذار آخر قصهیمان مثل عاشقانههای قدیمی نباشد. چرا باید لیندر بمیرد و هیرو خودش را از باروی قلعه به پایین بیندازد... فرهاد کوهکن بمیرد و شیرین از غمش بسوزد... خاورمیانه سرزمین عاشقانههای پرسوز و گداز و نافرجام است... تو برو... توی برج نمان، برو... اینجا جای ماندن نیست. اینجا سرزمینی است که در افسانهها هم عاشق و معشوق به هم نمیرسند.
خاورمیانه سرزمین خون و جنگ و انقلاب است... اینجا امپراطوریهای زور و زر و تزویر عاشقانههای افسانهها را هم بر نمیتابند. خسرو شیرین را به چنگ میآورد و ویس سهم موبد میشود... اینجا عشق مهر غیرمجاز میخورد و دستاویزی میشود برای پرواز پرستوها در اتاق خواب سیاسیون شل تمبان... وگرنه چه کسی میفهمد سگدو زدن شبانهروزی عاشق را برای ساختن سرپناهی برای معشوقش...
اینجا هیچ تلاشی به سرانجام نمیرسد. یک شب میخوابی و صبح که بیدار میشوی انگار که ماکسیمیلیانوسی و از خواب چندین ساله برخواستهای... با این تفاوت که هرچه رشته بودی پنبه شده و هرچه ساختی ویران شده...
اینجا سرزمین دیکتاتورهاست. و من اسیر دیکتاتوری چشمانت...
اینجا سرخی خون پایههای حکومت را استوار میکند اما باور کن فقط سرخی رژ لبان توست که سریر حاکمیتت را درون قلبم با شکوهتر میسازد.
ثانیهها به سرعت میدوند و ما پیر میشویم. ما میدویم و نمیرسیم و پیر میشویم... ما میدویم و دور میشویم و پیر میشویم...
اینجا هیچ آیندهی روشنی در انتظار ما نیست. نه به عنوان دانشجوی نخبهی دکترا که تو باشی، نه برای مهندس ارشد نفت که من باشم، نه برای توی پرتلاش، نه برای من سختکوش، نه برای چهارسال روزنامهنگاری، نه سه سال ریسرچ نه یک سال ویزیتوری و بیزینس... نه رانندگی اسنپ، نه تاکسی، نه پایان نامه نوشتن، نه گشتن به دنبال هیچ کار دیگری با تخصص و بی تخصص، هیچکدام نه چشم انداز روشنی برای ما به ارمغان خواهد آورد و نه موجبات وصال را فراهم خواهد آورد...
خاورمیانه جایی است که همهچیز به عقب باز میگردد غیر از عمر من و تو، اینجا همه خدا بیامرزیها برای سلاطین سابق است... از کیروش تا برانکو، از مایلی کهن تا شازدهی پهلوی... اما هیچکس به فکر شاه بیتاج و تخت قلب تو نیست! شاهی که خودش رعیت عشق است و دورهگرد احساس، ولی تو به عقب باز نگرد... من هیچچیز ندارم به جز قلب تیرخورده و افسردهام... چه به عقب باز گردی و چه در حال کنار من دست و پا بزنی هیچ فرقی ندارد!!!
به فکر آینده باش! تو باید بروی از این سرزمین نفرین شده...
باید بروی به سوی آرزوهایی که شاید جایی دور از اینجا مجال برآورده شدن بیابند و شاید من هم روزی دوباره قدم به سرزمین چشمانت بگذارم... شاید اینبار سرنوشت، بازی تازهای برایمان تدارک دیده بود و شاید این بار ما دو عاشق بودیم که وصلمان ناگزیر است...
دلم برایت شور میزند...
من، الان پشت پنجرهی هتل، رو به ساحل، خیره به افقها، تو، کیلومترها دورتر خیره به خاطرات چشمانم...
من، به فکر ساختن فرداها، تو، در اندیشهی دیروزهای پرآشوب فروریختن.
من اسیر اندوه گذشتن از تن. تو، گرفتار تلاش کردن و نشدن...
پ.ن: همیشه از ا-خ متنفر بودم! هم از خیابانش هم از ایستگاه مترو اش هم از میدانش... انگار همهی عمرمان زیر تابلوی پر ابهت نامش تلف شده! اما از فرودگاهش بیشتر از همه چیز متنفرم...
فرودگاهی که هرکه را از من گرفت دیگر پس نداد...