به نظرم پاییز٬ مربایِ بهِ درختِ حیاطِ خانهی مادربزرگ است؛ شیرین و دلنشین؛ شبیهِ عطرِ پرتقال که میپیچد توی اتاق! یا شاید دانههای سرخِ انار اگر و تنها اگر روی ملافههای سپیدِ رختخوابها له شوند(!) آنگاه باور کن پاییز خودِ خودِ انار است؛ پوستش هم به همان کلفتی است! باید کارد بخورد وسط سینهاش و از قلبش خون بپاشد تا طعم خوشش را بچشی! خش خشِ خُرد شدنِ برگها و چکْ چکِ چترها زیرِ باران و کافه گردیِ غروبانه و عکسهای اینستاگرامیِ رنگارنگْ با برگابرگِ پیادهروهای پاییزی همهاش سوسول بازیِ امروزیهاست! پاییز یعنی زیرِ کرسی تو برایم پرتقال پوست بکنی و من برایت انار دانه کنم... رادیو هم با الههی نازِ بنان برایمان برقصد...
توی شهرِ قصهها بعضی دستها برای بعضی دستها دستکش میبافتند و بعضی جیبها با دو دستِ در هم تنیده پُر میشدند و بعضی خیابانها به آدمهای دستکش به دست و جیبهای گرم و شاد لبخند میزدند... حواستان هست پاییز دارد تمام میشود و ما آدمهای شهر قصه هستیم...
عنوان هم که معلوم است از کجا کش رفته ام!