هربار که نگاهش میکنم بیشتر از بار قبل دوستش دارم
یارم را میگم
ارزشمندترین ثروت من توی زندگی افتخار دوست داشتنشه...
هربار که نگاهش میکنم بیشتر از بار قبل دوستش دارم
یارم را میگم
ارزشمندترین ثروت من توی زندگی افتخار دوست داشتنشه...
گاهی خدا بت یه فرصت میده برای شروع مجدد
هرچقدر هم که کمرت شکسته باشه
هرچقدر هم روزهای سختی داشته باشی
بازم بعد سختی آسونی میاد
هرچند دیر
شک نکن
سال سختی بود سال اول پس از «زن زندگی آزادی»... مثل سال اول پس از «کودتای 88»... مثل سال اول «پس از کودتای 28 مرداد»... مثل سال پس از «به توپ بستن مجلس»... مثل سال اول «پس از حمله ی مغول»...
نمی دانم شاید این سرنوشت همه ی آرش ها باشد که زندگیشان به حال و روز مام میهن گره می خورد و گویی که باید جان در چله ی کمان بگذارند و از زندگی بگذرند تا روزی باز، آزادی بازآید...
نمیدانم... مرا که دیگر بیش از این یارای ایستادگی نبود...
و این روزها شاید تاوان همین ناتوانی است...
پ.ن: ایمیل ها رو دیگه کسی نمیخونه؟ به نظرم هنوز نامه نوشتن قشنگ ترین راه ارتباطیه
از هر طرف که رفتم
جز وحشتم نَیَفزود
زِنهار از این بیابان
وین راهِ بینهایت
پس از صعود به قلهی قربانگاه و تاب نیاوردن خنجر زدن به قلب و پس از آن سقوط از اوج به ته درهی تاریک انزوا و سکوت... مدتی در خود فرو رفتم و مرگ را پس زدم. چشمانم را بستم و به امید دیدار آدم و حوا در بهشت، آرام خوابیدم...
صدای خندهی پسرک که با مادرش در بهشت زندگی میدوید در گوشم بود و آوای قدسی شجریان که فضای بهشت را عطرآگین کرده بود و ناگاه آفرودیته، ایزدبانوی عشق و زیبایی، زیباترین الههی ساکن الیمپ که رومیان ونوسش میخوانند رقصان و خرامان بیامد و قطرهای از محبت بر پیکر زخمی و رنجورم چکانید و شور زندگی باز در من بیدار شد.
و من چشم باز کردم ، گویا از سفری سخت و طاقتفرسا از سرزمین مردگان برگشته بودم...
حالا روز دیگری است.
و باز ... آغاز...
صبح از خواب بیدار میشوی و میبینی باز هم فاجعهای دیگر رخ داده... انگارکه این روال هرروزهای است در گوشهای از جغرافیای تباهی. اخبار فاجعهبار را مرور میکنم باز به یاد میآورم که بارها و بارها در ذهن خودم برنامهای برای مهاجرت چیدهام و هربار حسابکتابهایم جوردرنیامده است... باخودم میگویم پنج سال پیش باید میرفتم، پنج سالی که در وطن خودم روزبهروز غریبتر و تنهاترشدهام. هوای دیماه امسال سرد و استخوانسوز است. پتو را دورخودم میپیچم و کتفم را به بخاری میچسبانم.
خودم را میگذارم بجای آن نخبهی دکترای دانشگاه تورنتو که شبانهروز تلاش کردهبود و فاند گرفتهبود تاازاین ماتمکده فرارکند و شاید روزهای روشنی برای خودش بسازد... یا هرکدام ازآن فارغالتحصیلان شریفی که آیندهای جز تباهی در این جغرافیای جنگ و خون ندیده بودند و با هزار بیموامید به سوی سرزمینی دیگر که شاید قدرشان را بدانند میرفتند، غافل ازاینکه سوار بر ارابهی مرگاند و جادوی سیاه این سرزمین نفرین شده جایی میان آسمانها هم زمینگیرشان خواهدکرد. بیچاره مادرهایشان... یکبار وقتی فرزند برومندشان عزت غریبانه را به ماندن ذلیلانه ترجیح داد از دست دادند و یکبارهم حالا... در پرواز سیاه سیاستزده... قلبم تیر میکشد... خودم را میگذارم جای ریرا، ریرا که در افسانهها بانوی بخشندهی زیبایی به جنگلهای شمال است. ریرای #نیما را مرور میکنم،
ریرا…ریرا…
دارد هواکه بخواند
در این شب سیا
اونیست باخودش.
اورفته باصدایش اما
خواندن نمیتواند.
ریرای صالحی را مرور میکنم باخودم:
قبول نیست ریرا!
بیا بیخبر به خواب هفتسالگی برگردیم،
غصههامان گوشهی گنجهی بیکلید،
مشقهامان نوشته،
تقویم تمامِ مدارس درباد،
و عید… یعنی همیشه همین فردا!
نه دوش و نه امروز،
تنها باریکهی راهی است که میرود …
میرود تا بوسه، تا نُقل و پولکی،
تاسهم گریه ازبغض آه،
ها… ریرا!
اما ریرا... ریرای کوچک حامد، ریرای اسماعیلیون که دیگر نخواهدتوانست ازخاطرات هفت سالگی برای کسی قصه بگوید... خودم راجای آقای نویسنده میگذارم، #حامد_اسماعیلیون که ریرایش درآن هواپیمای کذایی بود. خودم راجای حامد میگذارم و نویسندهای میشوم که آنقدر کتابهایش مجوز نگرفتهاندکه مجبور به جلای وطن میشود. این اگر نفرین تباهی و مرگ نیست پس چه بایدش نامیدکه آقای نویسنده حالاباید باز به وطن خویش بازگردد ولی این بار در عزای همسر و دخترکش ریرا... این چه نفرینی است که حتی وقتی از این سرزمین فرار هم میکنی سایهی سیاهی و مرگ آسودهات نمیگذارد... دیماه سردی است. پتو را دور خودم محکمتر میپیچم و به بخاری میچسبم. به مهاجرت فکر میکنم و به پنجسالی که میتوانست جور دیگری باشد...
امروز تولدش بود، اگر اینترنت وصل بود اولین کاری که میکردم بیشک فرستادن پیام تبریک نبود. بجایش کیلومترهای فاصلهمان را جستجو میکردم. راستش را بخواهی بعدش هم پیام نمیدادم... با خودم حساب کتاب میکنم ببینم تعداد پیامهایمان در این سالها بیشتر شده یا کیلومترهای فاصلهاندازمان؟ مینشینم به شمردن بهارهایی که باهم و بیهم اینجا و آنجا خزان کردیم، ضرب و تقسیم جواب نمیدهد برای تخمین تعداد پیامها. به فرودگاهها فکر میکنم، به جادهها به ایستگاههای راه آهن. به آخرین قطاری که با هم سوار شدیم. به آخرین کشوری که تو خواهی رفت و به روزهایی که من در تنهایی خودم غروبهای خونگرفتهی پاییز را میشمارم.
هواپیما تیک آف میکشد، سرعت میگیرد و از باند جدا میشود. قرار است فاصلهمان چند هزار کیلومتر بیشتر از این که هست بشود. پاییز به آذر رسیده، اگر اینترنت داشتیم باز آذر را جستجو میکردم تا تاریخ تولد تو را بیابم. اما همیشه جواب میدهد آذر یعنی آتش... آتش به جانم میزند خاطرات خانهی آخر پاییز، آذر... امروز تولدش بود... باید به او پیام بدهم ... از هزاران کیلومتر آنسوی دنیا... از شهری که در آن گیر افتادهام به فرودگاهی که او را با خودش میبرد... تولدت مبارک...
دلم میخواست امشب با یکی که نمیشناسمش توی یه جایی که نمیدونم کجاست ولی توی ارتفاعه مث پینت هاوس یه برج خیلی بلند، چراغها رو خاموش میکردیم و زیر نور ماه تا صبح از همه چیز با هم حرف میزدیم و گاهی قهقهه میزدیم و گاهی اشک میریختیم و گاهی سیگار میکشیدیم و فروغی و فرهاد گوش میدادیم و گاهی چای مینوشیدیم...
صبح وقتی سپیده میزد پلکهامون سنگین میشد و میخوابیدیم... تا همیشه...
«شبِ تاریک تر، ستارههای روشنتر / غم عمیقتر، خدا نزدیکتر !».