و چون طفلی خُرد بودم مرا وعده داده بودند به آینده ای که از آن من است اگر درس بخوانم، در مُدارِسَت ممارست ورزیده سر خویش گرم داشته بودم که آینده از راه رسید با ریش های بلندش و داغ مهری که بر پیشانی داشت و بر همگان با یک چشم مینگریست و خودی را از نُخودی باز میشناخت و الباقی همه بیخودی بود. به ناگاه چشم گشودم و او مرا خورد! و چقدر گوگوری مگوری بود!