به مناسبت سالگرد وقایع کوی دانشگاه تهران در 18 تیر 78
مستقیم تا ته امیرآباد...
همهچیز با یک «سلام» ساده شروع نمیشود! حتی جواب سلام هم با اینکه مهم است ولی نه آنقدرها که بخواهد تاریخ را دگرگون کند! با سلام نه کودتا میکنند نه ماشین ریشتراشی میدزدند! اینهمه مسافر هر روز سلام میدهند و سوار ماشین او میشوند.
رادیو ساعت را اعلام میکند و میگوید: امروز 18 تیر با بخش شامگاهی رادیو پیام با شما همراه هستیم. مرد یکدفعه پرتاب میشود به حدود بیست سال پیش. آنوقتها که هنوز موهایش کاملا سیاه بود و بعد از اخراج از دانشگاه یک تاکسی قسطی خرید و افتاد توی مسیر انقلاب تا بجای اینکه با بیکارههای مسیر شوش-مولوی سر وکله بزند دانشجوها را به خوابگاه برساند! آن وقتها دانشجوها ارج و قرب داشتند، اینجور نبود که هرکس که از راه میرسد یا عمران آزاد خوانده باشد یا مدیریت پیام نور! این روزها وقتی به انقلاب میرسد دیگر نه خبری از دانشجوهای سبیلوی چپگرا هست و نه فوکول کراواتیهای لیبرال! دیگر حتی کتابفروشیها به شوقش نمیآورند؛ به جایش تا دلت بخواهد آدمهایی با عینکهای مدلِ هدایت، به دنبال خرید پایاننامه و مقاله از این مغازه به آن مغازه میروند. هیچکس غیر از رانندهی قدیمیِ خط امیرآباد یادش نمیآید که همینجا دوتا مغازه و بانک چطور دود شد و به هوا رفت...
سرش را از پنجرهی تاکسی بیرون میآورد و داد میزند: مستقیم تا ته امیرآباد... ماشین پر میشود و مرد بدون اینکه راهنما بزند گازش را میگیرد و خودش را از «انقلاب» جدا میکند.
هوا گرم است و مسافرها توی گوشیهایشان فرو رفتهاند همانطور که راننده توی خاطراتش گیر کرده و بیرون نمیآید. یادش میآید همانجا اول خیابان کارگر شمالی، کنار چهارراه جلالآلاحمد، مردم جمع شده بودند و سه خرمن بزرگ آتش به آسمان بلند بود؛ همه به دور آتشها حلقه زده بودند...
آن روزها همه چیز به همهکس مربوط میشد! آن روزها همه رای دادهبودند تا سید خوشرو بیاید و مردم دوباره لبخند بزنند. آن روزها مردم سالاری با بهار مطبوعات به ایران قدم گذارده بود. همین چند روز پیش بود که روزنامهی «سلام» نامهای از سعید امامی را خطاب به وزیر وقت اطلاعات منتشر کرده بود که از وضعیت فرهنگی کشور ابراز نگرانی میکرد. آن روزها به همه مربوط میشد که سعید امامی همان کسی است که رد پایش بدجوری وسط پروندهی قتل نویسندهها و روشنفکرها جامانده بود و حالا در بازداشت بود! اصلا مردم به دولت اصلاحات رأی دادهبودند که دیگر این اتفاقها نیفتد! پس اینچیزها باید به همه مربوط میشد.
خوب یادش هست که آن روز پیاده از دانشگاه به سمت کوی میرفت. دانشجویان دانشگاه تهران در کوی دانشگاه تجمعی اعتراضی برگزار کرده بودند. دیشب نیروهای لباس شخصی شبانه به کوی ریختند و دانشجوها را کتک زدند. دست کم یک نفر در این حمله کشته شدهبود، عدهای شلوغش میکردند و میگفتند هفت نفر مردهاند.
وقتی جلوی کوی رسیدند مسافرها میخواستند پیاده شوند. کرایهها را حساب کرد و جلوی دانشکده فیزیک دور زد. زیر سایهی چنارهای جلوی خوابگاه دخترانه نگه داشت و سیگارش را آتش کرد. رادیو پیام را که دارد از ترافیک سنگین در غرب به شرق همت میگوید خفه میکند و سیدی را توی پخش میگذارد، طنین صدای فرهاد توی ماشین میپیچد: اینجا بر تخته سنگ، پشت سرم نارنجزار، رو در رو دریا مرا میخواند، سرگردان نگاه میکنم... میآیم... میروم... آنگاه در مییابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست... آسمان روشن و آبی... کنون تلخ و ملال انگیز...
این روزها همه میگویند روحانی باید وزیر کشور و ویزر علومش را عوض کند؛ با خودش فکر میکند کدام وزیر کشور در وقت بحران میز وزارت را رها میکند و میآید وسط آخرین سنگر؟ وزیر علومی که استعفاء داد، رئیسجمهوری که گریست... بیست سالی که مستقیم تا امیر آباد موهایش را سپید کرد...
با خودش فکر میکند که چه بر سر احساسات کسی میآید که یک شب وقتی توی خانه خوابیده، با چوب و چماق و گلوله به او یورش ببرند و از پنجره بیرون بیندازندش!
به این فکر میکند که هماتاقیهایش چه شدند؟ کجا رفتند؟ چه میکنند؟ چه بر سر خودسرها آمد؟ دانشجوهای آن روزها الان کجا هستند؟ یاد حرفهای مناظرهی انتخاباتی میافتد و جریان لوله کردن و حملات گازانبری که رئیس جمهور از آن گفته بود... یاد دانشجوهایی میافتد که هراسان از روی میلههای دانشگاه فرار میکردند. یاد جزوهها و پایان نامههایی که سوخت، یاد گاز اشک آور، یاد اینکه آنوقتها نیروهای خودسر هرچه میخواستند میکردند ولی آتش به اختیار هنوز مُد نشده بود...
یاد روزهایی که نمیدانست خواب بود یا بیداری... فرهاد هنوز میخواند: همه چیز یکسان است و با این حال نیست... آسمان روشن و آبی... کنون تلخ و ملال انگیز... آخرین پک را به سیگار میزند و ماشین را استارت میکند: سرش را از پنجرهی تاکسی بیرون میآورد و بلند داد میزند: مستقیم... «انقلاب»...