بعضی چیزها هست که خریدنی نیست! حتی اگر گتسبی بزرگ هم باشی، هرچه تلاش کنی نمیتوانی به آنها برسی. باید ژن خوب داشت تا دست تقدیر هم به پایت بیفتد.
ژن خوب باعث میشود «اصیل» به نظر بیایی. خیانت کنی، دروغ بگویی، خون دیگران را در شیشه کنی ولی عاقبت با لبخندی همهی تقصیرها را بیندازی گردن دیگران و حتی آنها را متهم به ریگهایی کنی که به کفش خودت است! آنوقت «اگر هم قدری معذب شدهباشی با جوجه سرخکردهی سرد و آبجو ناراحتی خود را بر طرف میکنی!»
ما آدمهای معمولی در این پهنهی دروغ و ریا خاکسترنشین آتش رویاهای مرفهین بیدردی هستیم که در مواجهه با آن یا باید نخبگانی باهوش و پرتلاش در رسیدن به کمترین حق خود (یعنی برابری اجتماعی) باشیم یا در «درهی خاکستر» زیر پای اشراف له شویم...
ولی افسوس که هیچگاه تلاشهای مجدانهی ما چنان که باید به ثمر نخواهد نشست چرا که آریستوکراسی افسانهی دروغین سیاسیونیاست که خودشان گول ژن خوبشان را خوردهاند و حالا با این بهانه، «قلادهای گرانبها» بر گردن ما زدهاند تا مهارمان را به دست گیرند تا از موقعیتشان محافظت کنیم.
در دنیای گتسبی، زندگی شاید مثل جادهای باشد که به خانهای مرموز ختم میشود که هر روز عدهای پاپتی خود را به آن میرسانند تا در میهمانی بزرگی که صاحبخانه برایشان تدارک دیده حاضر شوند. در طول مسیر، چشمان دکتر اکلبرگ (تابلوی بزرگ تبلیغ دکتر عینکساز) چنان خیره بر همگان مینگرد که گویی چشمان خداست که ناظر بر دروغها، خیانتها، زجرها و آرزوهای آنهاییاست که از دره خاکستر عبور میکنند.
اما من هرگز نفهمیدم که چرا حتی چشمان مرموز تابلوی تبلیغاتیِ خدا هم صاحبخانه را فراموش کردهاند؟ مگر اینهمه تلاش را برای بازسازی خاطرهها نمیبیند؟ مگر تلاش برای بازیابی جایگاهی لایق معشوق قابل چشمپوشی است؟ مگر این همه تلاش برای پیشرفت کافی نیست؟ چرا آخر باید آنها که مجرماند به واسطهی ژن خوبشان در رفاه و آسایش غلت بزنند و آنها که هنوز طعم عشق و انسانیت را به خاطر دارند ناکام سر از گور در بیاورند؟ چرا زندگی برای قهرمانِعاشق، مثل این «میهمانى پرسروصدا» است که «آغازى خوش»، اما «پایانى ناگوار» دارد؟
بهای گزاف عشق را نمیتوان با هیچ پولی پرداخت، عاشق هرچه صادقتر باشد رنج بیشتری خواهد کشید. اما نمیدانم در هیاهوی این میهمانی «چشم خدا» به چشمچرانی با کدام صنم مشغول بودهاست که رنج فراق پنجساله را نه با شیرینی وصال، که با خون عاشق میشوید و آنگاه که سرخیِ غروبِ زندگی با رنگ خون عاشق درمیآمیزد، در آنسوی ساحل نورِ سبزِ حیات به خانهی معشوقِ بیوفا بازمیگردد. وقتی آخرین صفحهی کتاب تمام به پایان میرسد، غرق در افسون کلمات با چشمانی برآماسیده از رنجهای قهرمان مرموز داستان، رو به کاخ آرزوهایم میایستم و فریاد میزنم: «آقای گتسبی یه موی شما میارزه به سرتاپای نکبت همهشون...»
آنگاه با «رفیق قدیمیام» گتسبی بزرگ، خیره در چشمان دکتر اکلبرگ منقرض میشوم تا شاید روزی دیگر برای رسیدن به رویاهایم مجبور نباشم خلاف جریان آب پارو بزنم.
در پایان ذکر چند نکته را خالی از لطف نمیدانم:
یک خبر کوتاه لابلای اخبار فدراسیون کشتی چشمم را گرفت: کشتی کلاسیک بانوان و مقررات آن به تصویب هیئت رئیسه اتحادیه جهانی رسید.
کشتی بانوان در همهجای دنیا طرفداران خودش را دارد و خانمهای علاقمند بسیاری سالانه در سرتاسر دنیا به آن مشغولند. اما در ایران به دلیل حساسیتهایی که بر پوشش ورزشکاران وجود دارد، علاقمندان به کشتی ترجیح میدهند به ورزشهای دیگر بپردازند. از سوی دیگر فدراسیون جهانی کشتی به دلیل شرایط خاص این ورزش حاضر نمیشد که یک کشتیگیر با پوشش سرتاسری و دیگری با دوبنده با هم مبارزه کنند. لذا فدراسیون کشتی ایران در اقدامی هوشمندانه صورت مسئله را به کلی تغییر دارد و به فکر تاسیس سبک خاصی از کشتی ویژهی کشورهای مسلمان افتاد. با پیگیری فدراسیون کشتی ایران، و پس از تایید اولیه "کمیته اجرایی" اتحادیه جهانی کشتی، موضوع "کشتی کلاسیک بانوان"، در دستور کار هیات رئیسه "اتحادیه جهانی کشتی" قرار گرفت و در نهایت شیوه "کشتی کلاسیک بانوان" به عنوان یکی از شیوههای کشتی به تصویب رسید.
فدراسیون کشتی ایران در نخستین گام میبایست قوانین و مقررات این سبک را تدوین و به ثبت برساند و همانطور که حدس زدهاید مهمترین اختلاف این سبک با کشتی زنان همهی دنیا لباس کشتیگیران است. ذیل شرایط لباس کشتیگیر در قوانین تدوینی آمدهاست:
الف: لباس بادی(قرمز- آبی) که از دو تیکه شامل شلوار رکاب دار و بالا تنه آستیندار، تشکیل شده است، و کلاه بادی که به لباس بادی آستیندار متصل بوده و کاملا موهای سررا پوشش میدهد.
ب: بلوزو شلوارک( قرمز- آبی) مناسب.
ج:گوشبند استاندارد کشتی، که فاقد هرگونه فلز و یا جسم سخت بوده و بروی کلاه بادی بسته میشود تا ضمن مراقبت از سر و گوشهای کشتیگیر، موجب نگه داشتن و ثبات کلاه بادی گردد.
د:کفش استاندارد کشتی.
در ذهن خودم کشتیگیرانی با چنین پوششی را تصور میکنم که همچون زنان قاجار بلوز و شلوار گشادی به تن کرده، روی آن جلیقه و شلیته پوشیدهاند و لچک بهسربستهاند و روی تشک کشتی میخواهند زیر یک خم بگیرند... این سوال برای من پیش میآید که آیا آنان که این قوانین را تصویب کردهاند خودشان تا بحال یک بار کشتی گرفتهاند که با شرایط خاص آن آشنا باشند؟ آیا نمیشد قوانین مربوط به پوشش را طوری با موازین اسلامی تطبیق داد تا ورزشکاران مسلمان بیشتری با فراغ بال و آسایش خاطر به این سبک بپیوندند؟
پینوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال میکنید...
کاش مهرت به دلم نمینشست
تا که مبتلای پاییز نشم
عشق من، کاش ندیده بودمت
تا با تنهایی گلاویز نشم...
شعر: حسین صفا
با صدای محسن چاوشی
شب گذشته بعد از اعلام نتایج کنکور کارشناسی ارشد مشخص شد که باز هم دانشجویان سهستاره به آسمان ایران اضافه شدند و تعدادی از فعالین دانشجویی که در انتخابات88 در ستادهای موسوی و کروبی فعالیت مینمودند امسال از تحصیل در مراتب عالی باز ماندند.
دانشجوی ستارهدار به دانشجویی گفته میشود که صلاحیت عمومی آن توسط هیئت گزینش دانشجو سازمان سنجش تایید نشده است و از ادامه تحصیل به مدت نامعلوم باز مانده است!
در صورتی که صلاحیت عمومی متقاضی ورود به دانشگاه از سوی این هیئت تایید نشود، حکم به محرومیت دانشجو از تحصیل یا پذیرش دانشجو با تعهد و یا شرایط دیگر از جمله تغییر محل تحصیل دادهمیشود.
اصطلاح دانشجوی ستارهدار از اولین سال دولت محمود احمدی نژاد و زمانی مطرح شد که در کنار اسم دانشجویان پذیرفته شده در مقطع کارشناسی ارشد ستارههایی درج شدهبود که نشاندهنده عدم تاییدصلاحیت عمومی آنها از سوی نهادهای اطلاعاتی بود. عمده این دانشجویان سابقه فعالیت سیاسی در دانشگاه داشتند. یک بررسی نشان میدهد که در هشت سال دولت احمدی نژاد 768 دانشجو ستارهدار شدند. حل مسئله دانشجویان ستارهدار یکی از شعارهای تبلیغاتی حسن روحانی در انتخابات ریاست جمهوری سال 92 بود که پس از پیروزی وی، دستور پیگیری این مسئله به وزارت علوم داده شد و بخش عمدهای از دانشجویان ستارهدار به دانشگاه بازگشتند ولی امسال در حالی که هنوز تکلیف وزارتخانهی علوم، تحقیقات و فناوری مشخص نیست و برای آن سرپرست موقت تعیین شده بار دیگر متقاضیان تحصیلات تکمیلی که در سال 88 فعالیت دانشجویی داشتند با چالش ممنوعیت تحصیل مواجه شدهاند.
این مهم بر عهدهی همهی فعالان مدنی است که به رئیس جمهور یادآوری کنند که آقای روحانی حق تحصیل یکی از بدیهیترین حقوق شهروندی است که شما تهیهی منشور آن را دستاورد دولت خویش میدانید.
مردم به شما رای دادهاند تا خواستههایشان را برآورده سازید این وظیفهی شماست که شفافسازی کنید: آیا وزارتخانهی متبوع شما از این موارد ممنوعیت تحصیلی بیخبر است؟ اگر بیخبر است که وای بر شما که زیر دستانتان بر خلاف نظرتان عمل میکنند و خبر نمیشوید! و اگر باخبر است که باز هم وای بر شما که به مقابله با رأی مردم برخاستهاید.
آقای روحانی مردم به شما رأی دادند تا دانشجوی ممنوعالتحصیل نداشته باشیم! ممنوع التصویر نداشته باشیم! وزیر مزدور نداشته باشیم! شیخ محبوس و میر محصور نداشته باشیم!
پینوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال میکنید...
خندید گل و غنچه شکفت و چمن آراست
آن غنچه پژمرده که نشکفت، دل ماست
با خار غمم خار گل ای مرغ چمن چیست؟
کاین خار من اندر جگر و خار تو در پاست
اهلی شیرازی
«درس بخوان تا برای خودت کارهای بشوی...» صدای پدر توی گوشم میپیچد. همان زمان که هرشب مشقهایمان را چک میکرد و نصیحتمان میکرد که اگر درس بخوانید آیندهی درخشانی در انتظارتان خواهد بود.
این جمله در صندوقچهی خاطراتِ اغلب دههی شصتیها ذخیره شده و هر از چندگاهی خودنمایی میکند و بعد، همه مثل من زیر بقیهی خِرت و پِرتهای ذهنِ مغشوشان مدفونش میکنند تا دیگر به یادشان نیاید که از همان کودکی به امید آیندهای درخشان زندگیشان را با سرنوشت آزمونها رقم زدهاند. کلاس پنجم ابتدایی استرس قبولی در امتحانات نهایی را داشتیم و هنوز آنرا هضم نکرده باید در آزمون مدارس نمونه و تیزهوشان شرکت میکردیم. اگر قبول میشدیم از صبح تا عصر مشتی اطلاعات سطح بالا در مخمان میخ میکردند تا دبیرستان هم نمونه باشیم و اسوهی تیزهوشی برای پسر همسایه.
این استرس همیشه همراهمان بود که وقتی به غول بیشاخ و دم کنکور رسیدیم چطور شاخ به شاخ بشویم که ثمرهاش بشود حاصل جملهی پدر که «درس بخوان تا برای خودت کارهای بشوی...» ما دهه شصتیها وقتی هجدهساله بودیم هنوز درِ دانشگاهها دروازه نشده بود. هنوز سولههای شهرهای کوچک و زمینهای کشاورزی روستاهای بزرگ را تغییر کاربری تداده بودند تا دانشگاه آزاد و پیام نور و علمیکاربردی و غیرانتفاعی بسازند. آنوقتها هنوز دانشگاه یا ملی بود برای ما فقیرها یا پولی بود برای آنها که از همان زمان ژن خوب داشتند. وقتی که ما از شهرمان رفتیم تا دشواریِ شیرینِ خوابگاهی بودن را تجربه کنیم برایمان آش پشت پا پختند و عمو عمهزاهای فامیل پشت سرمان گفتند خوش به حالشان نانشان توی روغن است و خالهخانباجیهای فامیل دلشان غنج زد تا دخترشان را برای ما نگه دارند! دورهای بود که ما هم جوّ گرفتمان و فکر کردیم انرژی هستهای برای هیچکس آب نداشته باشد برای ما نخبگان آینده نان خواهد داشت! هرچه نباشد دوره دورهی پاره شدن قطعنامهدان جهانیان بود!!! چه کسی فکر میکرد تنها دستآورد دوران تحصیلمان فقط این باشد که چهارسال بعد افسرده و یک لاقبا گوشمان را میگیرند و تحویل نظام وظیفه عمومی میدهند تا از ما مرد بسازند؟ دو سال خدمتمان مصادف میشود با گشودن درهای علم و دانش برای هرآنکس که اراده کند!
وقتی که کارت پایان خدمتمان را گرفتیم به دنبال کار هرجا که رفتیم دیدیم همان ژن خوبها پشت میزی نشستهاند و از شرایط بداشتغال و کافی نبودن تحصیلات ما میگویند! خواستیم به خواستگاریِ دختر خالهخانباجی جانمان برویم که دیدیم او هم رفته دانشگاه پیام نور و حالا پا به ماه است تا بچهی دوماش را به دنیا بیاورد! ماندیم چه کنیم؟ که ناگهان موعظهی پدر را راهگشای طریقت دانستیم و با خود گفتیم: «درس بخوان تا برای خودت کارهای بشوی...» لاجَرَم باز درس خواندیم و باز راهی دانش گاه شدیم. اینبار حتی گشتن پیرامون هستههای شفتالو هم ممکن بود بار حقوقی داشته باشد و آژانس تحریممان کند پس شبها با کار کردن در آژانس اصغر آقا خرج پایاننامهای را در آوردیم که قرار بود در یک حرکت ضربتی خواهر و مادر صنعت و دانشگاه را به هم پیوند دهد تا شاید برای خودمان کارهای شویم! حاصل این دو سال شد ده پانزدهتا مقالهی علمی پژوهشی و آی اس آی که تنها مزیتاش ارتقای علمیِ استاد راهنمای محترم بود!
این بار با خشک شدن مهر دانشنامهی ارشد راهی بازار کار شدیم که دیدیم همان ژن خوبها که همهجا رسوخ کرده بودند میگویند: این چه معنی دارد که شما همیشه چشمتان به دست دولت است؟ شما باید بروید کار آفرینی کنید!!! مگر ما نبودیم؟ ما خودمان روی پای خودمان ایستادیم و رفتیم کار آفریدیم! در این لحظه همهی ما چند میلیون نفر دههشصتی بیکار فقط به دنبال دوربین میگشتیم تا توی آن زل بزنیم و سکوت کنیم اما از آنجا که هرچه گشتیم هیچ نیافتیم سه دسته شدیم! یک دسته رفتیم و در آزمونهای استخدامی شرکت کردیم! این دسته با حضور دائمی خود و عدم توفیق به دلایل معلوم با پرداخت هزینههای آزمونهای مختلف بخشی از اقتصاد مملکت را پویاتر کردیم تا ایران عزیز به ما افتخار کند.
بخش دوم تصمیم گرفتیم تا با عمل به نصیحت پدر باز هم درس بخوانیم تا برای خودمان کارهای شویم! این دسته بیصبرانه منتظر است تا ببیند بعد از پایان دکترا تا چند سال میتواند بیکاری را تحمل نماید و بعد منقرض شود.
دستهی سوم تن به خفت کارگری دادیم و رفتیم زیر دست کارفرمایانی عمدتاً بیسواد و پر پول، آجر روی آجر چیدیم تا پلههای ترقی را طی کنند و فرزندانشان تمام قوانین وراثت را زیر پا بگذارد و حال ژنشان خوب شود! ما هم با چندغازی که آخر ماه جلویمان پرتاب میکنند و منتش را سرمان میگذارند روزگار میگذرانیم و خاطراتمان را دربارهی نصیحت پدر مرور میکنیم و بعدش سعی میکنیم ته صندوقچه پنهانشان کنیم...
پینوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال میکنید...
دانی که را سزد صفت پاکی؟
آنکو وجود پاک نیالاید
در تنگنای پست تن مسکین
جان بلند خویش نفرساید
پروین اعتصامی
وقتیکه هیاهوی رای اعتماد فرو نشست و گلابیخورانِ لابیگران مجلس پایان یافت، هرکسی رفت سوی خودش و احتمالا تازهوزیران کابینهی تدبیر هم –البته به جز آن یکدانهی بیطرف و بیلابی- رفتند تا بر صندلی وزارت تکیه زنند و تا چهارسال عنان تصمیمات کلان مملکت را در دست بگیرند.
در این میانه اما وزیر ارشاد نگذاشت جایش روی صندلی گرم شود و شبانه بدون تشریفات رایج راه افتاد و به سمت یک مسجد تاریخی رفت تا روز جهانی مسجد و شب شهادت امام جواد و نخستین گام وزارتش را محکم و متفاوت بردارد. سیدعباس صالحی شب گذشته در مسجد میرزا عیسی وزیر حضور یافت و در این دیدارِ هماهنگ نشده که بدون تشریفات رسمی و اداری انجام گرفت، با امام جماعت و اهالی مسجد به گفتوگو نشست.
دکتر صالحی آنقدر در حوزهی تخصصی خودش دانشمند هست که بیفکر و منطق این مسجد را انتخاب نکرده باشد، مسجدی که بانیاش، «میرزاعیسیخان وزیر» مردی از معدود روشنفکرانِ زمانهی بیخردی بود او از آیتالله شیخ «هادی نجمآبادی» خواست بیمارستانی بسازد و وقف کند و ثلث اموالش را هم به این کار اختصاص داد. این مسجد قدیمی خیابان وحدت اسلامی(شاهپور سابق) روبهروی خیابان «بهشت» هم وقف اوست که البته وقتی سال ۱۲۹۵هجری قمری ساخته شد به تدبیر میرزاعیسی یک مدرسه علمیه هم در دل آن ایجاد شد مدرسهای که دیگر خبری از آن نیست. صالحی خوب میداند حضور در مسجدی که مدرسهاش با خاک یکی شده، مسئولیتش را دوچندان میکند. او خوب میداند مسجد و مدرسه دو رکن اساسی فرهنگسازی در عصر میرزاعیسی بوده و حالا مسئولیت برافراشتن پرچمش در دستان اوست. فرهنگی که زمانی تنها راه تبلیغش منبر و کتاب بود حالا نیاز به تقویت از راههای نوین دارد. سینما، تئاتر و روزنامه، کتاب و ... باید بیایند و کنار مسجد قرار بگیرند و از همهشان حمایت کرد نه فقط چسبید به یکی و بقیه را رها کرد تا مثل مدرسهی وقف میرزا عیسی جز خاک از آن باقی نماند.
نکتهی دیگر اینکه سمت داشتن میرزا عیسی در دربار باعث نشد که از فکر مردم غافل شود، حال باید دید وزیری که شب نخست وزارتش را با حضور در مسجدی که یادگار یکی از مردمیترین و خیرخواهترین مسئولین تاریخ ایرانزمین است آغاز نموده آیا میتواند زمانی که صلا دادند که برخیزید نام نیکویی همچون میرزا عیسی از خود به یادگار بگذارد یا خیر؟
پینوشت: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال میکنید...
عشق سیمرغ است، کورا دام نیست
در دو عالم زو نشان و نام نیست
پی به کوی او همانا کس نبرد
کاندر آن صحرا نشان گام نیست
فخرالدین عراقی
راستش را بخواهید هیچوقت جری لوییس در مختصات علایق سینمایی من جایگاهی نداشت! دروغ چرا؟ من اصلا فیلمهایش را ندیده بودم و تنها خاطرهام از او لحن متفاوت دوبلورش بود و خندههای کشدارش در سکانسهای تکه پاره شدهای که از آنها سر درنمیآوردم. بعدها فهمیدم همیشه قیچی تیز سانسورچی باعث میشد تا بهترین انتخاب شبهای عید عوض کردن کانال تلویزیون باشد!
حاضرم شرط ببندم که خیلی از ستارههای اینستاگرام و توییتر که این روزها عکس و پیام تسلیت برای درگذشت جری لوییس به اشتراک میگذارند هم در خوشبینانهترین حالت فقط فیلمهایی که تلویزیون در دهه شصت از وی نمایش داده را دیدهاند و خبر ندارند که اغلب کارهای او بعد از انقلاب دیگر پخش نشدهاند!
تازه چیزی هم که پخش شد تحت تاثیر اعجاز صدای حمید قنبری دوبلور جری لوئیس بود که با خلاقیت و نوآوریِ فردی، نقش بسزایی در شناساندن و محبوبیت او در بین ایرانیان داشت. بعدها لحن گفتار قنبری در بسیاری از شخصیتهای سینمایی و کارتونی الهام بخش صداپیشگان گردید.
جری لوییس کمدین معروف تاریخ سینما صبح روز یکشنبه بیست اوت در سن ۹۱ سالگی در خانهاش در لاس وگاس آمریکا به مرگ طبیعی درگذشت تا باز تیتر یک تمام رسانههای جهان شود. این خبر را ابتدا نشریه لاس وگاس ریویو منتشر کرد و نشریه ورایتی از تایید خبر توسط مدیر برنامههای او نوشت.
«جری لوییس» کمدین، تهیهکننده، نویسنده و کارگردان سرشناس آمریکایی، اگرچه بـه خـاطر شـوخیهای خندهآور و ژستهای بامزهاش محبوب بود و همگان بر قدرت بازیگریاش صحه گذاردهاند ولی چیری که تا ابد در ذهن جهانیان ماندگار خواهد بود بنیاد خیریهاش برای کودکان ضعف عضلانی بود. او حتی در سال 1977 به پاس خدمات خیریه عام المنفعه اش نامزد جایزه صلح نوبل هم شد تا مجری مراسم درباره او بگوید: «جری لوییس مردی برای تمام فصول، تمام مردم و تمام اعصار است و نام او در قلب میلیونها نفر از مردم دنیا برابر با صلح، عشق و برادری میباشد.»
جری لویـیس یک شعار همیشگی داشت: «من فقط یک بار زندگی میکنم، بنابراین بگذارید هر خوبی که میتوانم بکنم و هر محبتی که مایلم نسبت به دیگران ابراز دارم؛ بگذارید نه این احساس را سرکوب کـنم و نه آن را به تأخیر بیندازم، چون دیگر به دنیا نخواهم آمد».
پ.ن: ممنون که کانال خمارمستی را دنبال میکنید...
مرداد هم مثل خرداد! بوی خون میدهد...
چه فرقی میکند؟ 22 یا 28؟ 32 یا 88؟ روز و ماه و سال ندارد! خورشیدکه نباشد همیشه تاریک است، سیاهی رنگ میاندازد روی امیدوآرزوهای یک ملت. هیچ فرقی ندارد که اسنادمداخلهی آمریکا کشف شده باشد یا آمریکا خودش اسناد همکاری آیتالله کاشانی با کودتاگران را علنی کرده باشد! مهم فردای کودتاست... همان روزی که کاشانی شانه به شانه مظفر بقایی (همان نفر دوم همیشگی در نهضت ملی) پا به خانهی تسخیرشدهی نخست وزیرِ حالا سابق(!) میگذارند و برآنچه رخ دادهبود احسنت میگویند! همان زمان که رفیق از نارفیق بازشناسانده میشود و رد خنجرها بر گردهها دردمینشاند. آری مهمتر از روز کودتا فردای آن است، همان زمان که مصدق به دادگاه برده شد و مردانه حقانیتش را در تاریخ ملیگرایی و انسانیت جاودانه کرد. همان روزی که حتی دولت کودتا هم لکهِی ننگ حصر بی قضاوت را نتوانست بپذیرد و لاجرم در دادگاهی بیصلاحیت قهرمان ملی ایران را به حصر خانگی مجبور نمود.
ماجرا از سه روز قبل آغازشده بود و سه روز قبل همزمان باشکست کودتاچیان شاه از ایران خارج شده بود. اما بیست وهشت مرداد تمام امکانات بسیج شدند تا این بار کار یکسره شود. به حکم فضل الله زاهدی شعبانجعفری از زندان آزادشد وهدایت گروهی را برعهده بگیرد که طیب حاجرضائی و حسین رمضون یخی و تعدادی دیگر از اوباش شهر هم عضو آن بودند. آنها از میدان امین الدوله و گمرک شروع کرده از سبزه میدان به طرف بالا راه افتاده و باتخریب کیوسکها و دفتر روزنامهها به سوی خانه دکترمصدق میروند، شعبان (همان بی مخ) به همراه حمیدرضاپهلوی به خانه مصدق وارد میشوند ولی محمد مصدق از حیاط پشتی به خانه دکتر معظمی رفته بود. دسته دیگر هم به رهبری خانم ملکه اعتضادی و رقیه آزادپور به همراه پریبلنده و بقیه روسپیان شهرنو از میدان گمرک راه افتادند و در خیابانهای شاه آباد، نادری و سراسر خیابان شاه شعار میدادند و در میدان ارک به مابقی گروه ها پیوستند. کودتاگران هم به رهبری ارتشبد فضل ا... زاهدی، با کمک سرتیپ گیلانشاه و سی و پنج تانک و گارد ارتش، مراکز مهم تهران را تحت کنترل گرفته و روانه مرکز بیسیم تهران (پیچ شمرون) میشوند. سرانجام کودتا پیروز میشود و مصدق و یارانش در دادگاه نظامی ناصالح محاکمه میگردند... به همین سادگی...
دنیای سینما آنقدر بالا و پایین میشود تا روح خالق مونالیزا با لبخندی ژکوندوار قلب تاریخ سینما را هدف قرار دهد و خودش را در آن جا کند! بعد از مدتها رقابت بین دو کمپانی پارامونت و ایپینوی عاقبت این پارامونت بود که برنده یک مزایده هفت رقمی بزرگ برای خرید حقوق رسمی کتاب «لئوناردو داوینچی» نوشته والتر آیزکسن شد که قرار است تبدیل به فیلمی سینمایی شود. به نظر میرسد دست تقدیر که داوینچی خودش هم بدان اعتقادی نداشت باعث شده باشد بازیگر برنده جایزه اسکار فیلم «بازگشته» بتواند نقش مردی تاریخ ساز را بازی کند که اسمش را وامدار اوست.
رادیو ساعت را اعلام میکند و میگوید: امروز 18 تیر با بخش شامگاهی رادیو پیام با شما همراه هستیم...
ادامهی این داستان نسبتا طولانی و جذاب را بیایید توی تلگرام بخوانید، بدتان نخواهد آمد!!!
حالا واسه گل روی شما توی ادامه مطالب هم گذاشتمش ولی تلگرام بهتره ها!!! از ما گفتن!