۶۷ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

شیمی کاربردی

سر کلاس شیمی درس زندگی بگیریم


زندگی ما آدم‌ها چقدر عجیب و غریب است! در آن هیچ چیزی غیر ممکن نیست، حتی چیزهایی که به نظر می‌آید تا آخر عمر هرگز به دردمان نخورَد هم ممکن است برای آشنایی با زندگی مفید باشند! مثلاً چی؟ مثلاً علم! یا اصلا به طور ویژه علمِ شیمی! همان که در دبیرستان کلاس‌هایش عجیب حوصله‌سَربَر می‌گذشت!!!‌ تا به حال به این فکر کرده‌ای که دنیای ما به دنیای علم آن‌چنان هم بی‌شباهت نیست!؟! کمی تخیلت را به کار بینداز و دنبال کاربردِ شیمی در روزمرگی‌هایت بگرد! شاید بیهوده نبوده که قُدَما کیمیاگری را دانشِ سیطره بر روح و جان می‌پنداشتند! راستش را بخواهید من فکر می‌کنم زندگی شاید خیلی شبیه به سلسله فرایندهای شیمیایی باشد! 

چند عنصر یا ترکیب مختلف وقتی کنار هم قرار می‌گیرند شاید در شرایط عادی هیچ واکنش خاصی از خود بروز ندهند ولی وقتی شرایط خاصی بر آن‌ها اثر می‌کند، اتفاقات عجیب و غریبی رخ می‌دهد کم‌کم پیوندهای قبلی سست می‌شوند و عناصر و یون‌های تشکیل‌دهنده درگیر رابطه‌های جدیدی می‌شوند. یکی به دیگری دل می‌دهد، الکترونش را به او می‌سپارد و وارد یک پیوند یونی می‌شود. دیگری می‌رود و با کسی روی هم می‌ریزد که حاضر باشد برای رابطه‌ی کووالانسی‌شان از خود مایه بگذارد و الکترون‌های لایه‌ی آخرش را با او به اشتراک بگذارد. بدترین نوع رابطه‌ی عاطفی در این مواقع وقتی است که یک طرف هرچه دارد بگذارد وسط و دیگری به هیچ‌کجایش نباشد! تازه وقت‌هایی که طرفش حواسش نیست برود و با دیگری بپرد!!!!! این پیوندهای داتیو هیچوقت آخر عاقبت خوشی ندارند... گاهی هست شرایط جوری می‌شود که آدم‌ها از هم می‌بُرند، خسته می‌شوند، فقط دنبال این هستند که در یک جانشینی ساده یک نفر را بیاورند و جلوی چشم‌های خسته و خشمگین طرف مقابلشان با او رابطه برقرار کنند. بدون این‌که هیچ چیز دیگری تغییر کرده باشد... اصلا فکر نمی‌کنند که شاید کمی از همه‌ی ماجرا تقصیر خودشان هم باشد... گاهی هم هست که به این جانشینی‌های ساده عادت می‌کنند و بعد دوگانه و چندگانه و بعد به هرزگی می‌افتند...  گاهی در زندگی آدم‌ها وقتی به خودشان می‌آیند می‌بینند که فراورده‌های جدید هیچ شباهتی با مواد اولیه ندارند. شاید همینطوری‌هاست که آدم‌ها  عاشق یکدیگر می‌شوند یا از هم متنفر می‌گردند. گاهی پیش می‌آید که برخی آدم‌ها سال‌ها کنار هم زندگی می‌کنند و با خوب و بد هم دلبرانه کنار می‌آیند اما ناگهان دست تقدیر چنان شوکی به آن‌ها وارد می‌کند که در اثر تنش‌های زندگی تغییر ماهیت می‌دهند. آدم‌های آرام و مهربان تبدیل می‌شوند به موجوداتی همیشه عصبی و غیرقابل تحمل. یا کسانی که همیشه‌ی خدا پایبند به نیروهای واندروالسی بودند و اصولشان را زیر پا نمی‌گذاشتند (خواه دین، خواه مذهب، خواه اخلاق...) به یک‌باره به سطح برانگیختگی می‌رسند و راه دین‌ستیزی و اخلاق‌ستیزی و گاه جامعه‌ستیزی پیش می‌گیرند و از گذشته‌شان اعلام برائت می‌کنند. یک وقت‌هایی هست که آدم‌ها خودشان هم متوجه همه‌ی این تغییرات نمی‌شوند و فکر می‌کنند دور و برشان همه‌چیز به دور تناوب و تکرار افتاده و همین عادت شروع همه چیز است. در این قصه‌ی پر غصه نقش کاتالیزورها را نباید از نظر بُرد، موجودات دو به هم‌زن و مرموزی که به زندگی اضافه می‌شوند و همه‌چیز را به هم می‌ریزند. کاتالیزور قصه‌ی ما می‌تواند جمله‌ای از فردی خاص باشد که از گوشه و کنار زندگی ما می‌گذرد یا یک نوع رفتارِ به خصوص از اطرافیان که باعث می‌شود کهیر بزنیم، یا اصلا شاید هم یک نفر بیاید و همه چیز را در فرایند زندگی به هم بریزد و برود تا درگیر واکنش بشوی. این‌جور مواقع دیگر دست خودت نیست! وقتی واکنش شروع شد دیگر «تغییر» ناگزیر خواهد بود. خوب یا بد دیگر هیچ چیز دست من و تو نیست. آنتروپی بالا می‌رود، شاید همه وجودت گُر بگیرد و آنتالپی خودت یا محیط بالا و پایین شود! اگر فراورده‌ی واکنش مفیدتر از مواد اولیه نباشد آرامش پس از طوفان خیلی هم خوب نیست. بهتر همان است که سعی کنیم شرایط را جوری بسازیم که حاصل واکنش‌های زندگی‌مان مطلوب باشد، از کاتالیزورهای بدطینت دوری کنیم مبادا راهی برویم که حاصلش انفجاری عظیم باشد که زندگی خودمان و دیگران را به تباهی بکشاند...

اصلا می‌دانی... آدم‌ها همان بهتر که مثل گازهای نجیب باشند! نادر و با شخصیت؛ آزادانه همه‌جا بروند و همه‌کار بکنند و دست در دست زوجِ همتای بی‌همتای خود توی کوچه پس‌کوچه‌های زندگی قایم باشک و گرگم به هوا بازی کنند ولی با هیچ‌کس دیگری در نیامیزند و بگذارند دنیا هرچه می‌خواهد برای به چنگ آوردنشان تلاش کند... اما کورخوانده... گازهای نجیب همیشه نجابت به خرج می‌دهند...


 

  • شنبه ۱۸ دی ۹۵

تمامِ نا تمامِ من

دلم گرفته ازین شهرِ لعنتی

چرا نمی‌رسد آخر قرارِ من؟؟؟؟؟

 

 

     این روزها منتظر جواب آزمون استخدامی ام؛ آزمون دکترا هم ثبت نام کردم اگه باز مث پارسال نامردی نکنن... ادامه تحصیل به امید شغل یه اشتباه محضه... باور کنید گاهی هست که چاره ای جز ترک وطن نمی مونه٬ دوست ندارم به اونجا بکشه کار اما با این وجود زبان میخونم.

  • يكشنبه ۵ دی ۹۵

خیزید و خز آرید...

به نظرم پاییز٬ مربایِ بهِ درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ است؛ شیرین و دلنشین؛ شبیهِ عطرِ پرتقال که می‌پیچد توی اتاق! یا شاید دانه‌های سرخِ انار اگر و تنها اگر روی ملافه‌های سپیدِ رخت‌خواب‌ها له شوند(!) آنگاه باور کن پاییز خودِ خودِ انار است؛ پوستش هم به همان کلفتی است! باید کارد بخورد وسط سینه‌اش و از قلبش خون بپاشد تا طعم خوشش را بچشی! خش خشِ خُرد شدنِ برگ‌ها و چکْ چکِ چترها زیرِ باران و کافه گردیِ غروبانه و عکس‌های اینستاگرامیِ رنگارنگْ با برگابرگِ پیاده‌روهای پاییزی همه‌اش سوسول بازیِ امروزی‌هاست! پاییز یعنی زیرِ کرسی تو برایم پرتقال پوست بکنی و من برایت انار دانه کنم... رادیو هم با الهه‌ی نازِ بنان برایمان برقصد...

 

کرسی

 

   توی شهرِ قصه‌ها بعضی دست‌ها برای بعضی دست‌ها دستکش می‌بافتند و بعضی جیب‌ها با دو دستِ در هم تنیده پُر می‌شدند و بعضی خیابان‌ها به آدم‌های دستکش به دست و جیب‌های گرم و شاد لبخند می‌زدند... حواستان هست پاییز دارد تمام می‌شود و ما آدم‌های شهر قصه هستیم...

عنوان هم که معلوم است از کجا کش رفته ام!

  • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵

سیستم مختصات ناظری که در قطار جامانده

گاهی هست آدمها یک وقتی، یک جایی متوقف می شوند... انگار که همه ی شور و طراوت و نشاطشان همانجا می ماند و از آنجا به بعد همه اش می شود درجا زدن و زندگی را زنده گی کردن، قصه ی تلخِ ماندن و درماندن، اما بخشِ تلخ ترش آنجاست که حتی خودشان هم متوجهش نمی شوند! اصلا شاید راه بیفتند و دور خودشان بچرخند و به خیال خام خود از مختصاتِ مکان-زمانِ ایست فاصله بگیرند! اگر در چنین شرایطی از یک معلم فیزیک بپرسی می تواند بگوید: با صرف نظر از میزان اصطکاک(!!) ناظر بیرونی مقدار دلتا ایکس(جابجایی) را برابر با صفر اندازه گیری می کند!

انگار کن که در اثر حادثه ای قطار زندگی در ایستگاهی متروک می ایستد و تو به دنبال رهایی از آنچه که شد، توی راهروهای قطار راه بیفتی و قدم زنان کوچه پس کوچه های قطار را زندگی کنی... هرقدر هم که از کوپه ات دور شوی باز هم قطار در همان ایستگاه مانده است.

کاش می شد همیشه حواسمان به لوکوموتیو زندگی باشد.

راستی آن حادثه همیشه در بیرون اتفاق نمی افتد، گاهی به درون نگاه کن...

 

 

    خمار + دلنوشته ای قدیمی که بیربط هم نیست اگر مرتبط نباشد : جدال درونی

  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵

پاییز، ای مسافر خاک آلوده *

عالیجناب پاییز

فصل خاطره انگیز

فصلِ بادهای هولناکِ همدان، فصلِ غروبهای عجولِ مشهد!

فصلِ یادِ باد، فصلِ یادبود

شبِ شعرِ شاعرانِ زخم خورده و کبود

فصلِ ارکستر سمفونیِ خزان با همنواییِ اشکهایِ باران،

خشاخشِ سرخوشِ برگهای خسته زیرِ چکمه...

فصلِ رنگ

فصلِ جنگ

درخت های خفته در بحرِ ملوّن

                                 چونان عالیجنابی سرخپوش در آغوشِ آسمانِ خاکستری

کاج های سر به گردونسای همیشه سبز

                                  در حصارِ ابرهای تیره ی در به دری

فصلِ سنگ

فصلِ پیاده روی تا کوهسنگی

آنجا که کوه به تاریخ می پیوندد، انسان به آسمان...

پاییز...

فصلِ مهرآبان... فصل نا مهربان...

فصلِ آذر، فصل تو، فصل من،

فصلِ پرکشیدنِ مادر بزرگ... آن روز که برف می آمد و من روی پشت بام خوابگاه گریستم... تنها...

فصلِ عماد... وقتی که مقاوم بود... هست... فصلِ تعلیقِ عشق پشت میله های آهنینِ دانش گاه

فصلِ 16 آذرها... فصل فروهرها...

فصلِ مدرسه، وقتی که چوب الف بر سرِ یارِ دبستانی کوبیده شد...

فصلِ مظلومیتِ قلم...

رو سیاهیِ اقتدار در گذرِ تاریخ، توجیه ایدئولوژیک جنایت با طعمِ داروی نظافت

گم شدنِ انسان در تاریکخانه ی اشباح

پاییزِ دل انگیز

فصلِ زیبای زندگی، نم نمِ امید... بارندگی...

فصلِ روزهای طولانیِ سربازی، شبهای کوتاهِ «بودن»...

فصلِ روزهای کوتاهِ احمد آباد، شبهای طولانیِ «نبودن»...

 

#

 

ای پیرِ مخملپوشِ زرّین جامه

هرسال که همچون تکسواری خسته

                                قدم به شهر می گذاری و 

                                روی دیوارِ بلندِ زمانه جولان می دهی 

گذارِ مُدامَت تکرارِ مکررِّ برزخ است بین سبزنایِ گرمِ تابستان تا یخبندانِ زمستانِ دلسردی...

عالی جنابِ پاییز

اینقدر باشتاب مرو... مگذار همه ی رفتن ها را به نام تو بنویسند

این بار قدری درنگ کن

امسال انار دانه کن برایمان

اناری به شیرینی عشق، به سرخیِ خون...

آرش وکیلی آبان 95

 

* عنوان این پست از شعر پاییزیِ فروغ فرخزاد به عاریه گرفته شده است.

 

پاییز دل انگیز

 

  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

آزمون استخدامی2

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

درس زندگی

 امام صادق علیه السلام :

مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ،

هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران (مستکبران) است. 
 
الکافى(ط-الاسلامیه)، ج8، ص128
 
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

شمشیر شمس الشموس

این بار وقتی که وارد حرم امام رضا شدی و پای ضریح رسیدی بعد از زیارت و فاتحه سرت را بگردان و کمی بالاتر را نگاه کن. بگذار نگاهت روی دیوارها قدری طی طریق کند. اصلا نیاز نیست خیلی آدم کنجکاوی باشی فقط کافیست وقتی که همه برای رسیدن به ضریح توی سر و کله ی همدیگر می زنند تو کمی افق دیدت را وسیع تر کنی تا آیات مکتوب قرآن را روی دیوارها بخوانی که مثلا یکیشان می گوبد: « إِنَّ اللَّهَ کَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرًا » به راستی که خدا همواره به آنچه مى ‏کنید آگاه است!!!! بعد چشمت بیفتد به کتیبه های مرمرینِ دبیرالملک که در مدح شمس الشموس سروده است: «جهان ز رایش روشن چون آسمان ز نجوم  / جفا ز عدلش پژمان چو شخص از آذر» بعد گردن کشی کنی(!) و کمی بالاتر را نگاه کنی و شمشیرهای جواهر نشان و خنجرهای مزین به الماس را ببینی که بین گردنبندهای مروارید و یاقوت و تسبیح و انگشترهای زمردین قاب گرفته شده اند؛ به هر سو که نگاه کنی یک جفت از آنها هوش از سرت می رباید. هر گوشه نگاهت می چرخد خوانچه‏‌ها و ترنج‌‏ها پر از جواهرات و ابزار جنگیِ عتیقه و گرانبها که جزو با ارزش‌‏ترین‏‌های مجموعه خزانه آستان قدس است را می بینی که اگر این همه سر به هوا نبودی از دیدنشان محروم می شدی! به نقل از یکی از پژوهشگران آستان قدس، در مجموع صد و چهار قطعه که برخی از آنها به دلیل نیت واقف که گفته حتما در بالا سر یا بالای ضریح نصب شود و مابقی اغلب با نفوذ واقف درون خوانچه‏‌ها و ترنج‌‏ها قرار گرفته است. از شمشیر شاه عباس و شاه طهماسب صفوی تا خنجر ناصرالدین شاه و نیم تاج سوگلی محبوبش انیس الدوله در بین این خوانچه و ترنج ها دیده می شود.  آنچه که از اسناد پیداست آخرین فردی که به این جواهرات افزوده است شخص واعظ طبسی، تولیت فقید آستان قدس رضوی بوده که در اردیبهشت 1377 یک عدد «گردن‌بند الماس با آویزهای گرانبها» اهداییِ مادر خویش را تقدیم کرده که در خوانچه ی شماره 4 در دیوار بالاسر نصب شده است.

شاید نگاه کردن به این عتیقه جاتِ چشم نواز ما را غافل کند از نثار فاتحه ای برای روح پر فتوح حضرت معین الضعفا(ع) که به راستی در حیاتش یاری رسان ضعیفان بود و این روزها موقوفات حضرتش بیش ازینکه به کار ضعیفان و درمانده ها بیاید موجب انباشت ثروت و تجلی قدرت شده است. من شخصاً در این اندیشه غرق می شوم که چه بلایی بر سر فلسفه ی «وقف» آمد که تا دوره ی تیموری گوهرشاد بیگمِ مغول تبار، مسجد وقف می کند و ندیمه اش پریزاد مدرسه می سازد(پست قبلی). ولی بزرگ پادشاهان شیعه شمشیر وقف می کنند و جنگ آوریشان را بر مزار امام رئوف به یادگار برای زائران می گذارند؟ (از صفویه تا قاجار) 

وقتِ خروج از حرم باز هم نگاهتان را روی دیوارهای مسجدِ بالا سر بچرخانید و کمی روی نوشته های عربی تامل کنید. دو بیت از دعبل خزاعی شاعرِ شیعیِ شوشی که از یاران حضرت رضا بود کاشیکاری شده است که درباره ی همجواری قبر علی ابن موسی الرضا(ع) و هارون الرشید در مشهد می گوید:

قبران فی طوس خیر الناس کلهم / و قبر شرهم هذا مِنَ العِبَرِ

ما ینفع الرجس من قرب الزکی و لا / علی الزکی بقرب الرجس من ضرر

که ترجمه اش می شود:

در طوس دو قبر قراردارد، یکی بهترین مردم / و دیگری قبر بدترین آنان؛ این است از عبرتهای روزگار

نه ناپاک از نزدیکی به فرد پاک سودی می‌برد و نه / شخص پاک از نزیکی به شخص ناپاک ضرری

 

حرم رضوی

در تصویر دو تا از خوانچه ها پیداست...

 

  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

احمقانه ها

به نظرم احمقانه ترین کار اینه که به این امید ببندی که روزهایی مثل گذشته دوباره از راه برسه...

 

اصلا تصویر هم تزئینی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

سفر

عازم سفر مشهدم...

نایب الزیاره هستم

دعا کنید که این سفر کاری برای من پر از خبرای خوش باشه.

 

شاید #موقتی 

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید