۶۵ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

خیزید و خز آرید...

به نظرم پاییز٬ مربایِ بهِ درختِ حیاطِ خانه‌ی مادربزرگ است؛ شیرین و دلنشین؛ شبیهِ عطرِ پرتقال که می‌پیچد توی اتاق! یا شاید دانه‌های سرخِ انار اگر و تنها اگر روی ملافه‌های سپیدِ رخت‌خواب‌ها له شوند(!) آنگاه باور کن پاییز خودِ خودِ انار است؛ پوستش هم به همان کلفتی است! باید کارد بخورد وسط سینه‌اش و از قلبش خون بپاشد تا طعم خوشش را بچشی! خش خشِ خُرد شدنِ برگ‌ها و چکْ چکِ چترها زیرِ باران و کافه گردیِ غروبانه و عکس‌های اینستاگرامیِ رنگارنگْ با برگابرگِ پیاده‌روهای پاییزی همه‌اش سوسول بازیِ امروزی‌هاست! پاییز یعنی زیرِ کرسی تو برایم پرتقال پوست بکنی و من برایت انار دانه کنم... رادیو هم با الهه‌ی نازِ بنان برایمان برقصد...

 

کرسی

 

   توی شهرِ قصه‌ها بعضی دست‌ها برای بعضی دست‌ها دستکش می‌بافتند و بعضی جیب‌ها با دو دستِ در هم تنیده پُر می‌شدند و بعضی خیابان‌ها به آدم‌های دستکش به دست و جیب‌های گرم و شاد لبخند می‌زدند... حواستان هست پاییز دارد تمام می‌شود و ما آدم‌های شهر قصه هستیم...

عنوان هم که معلوم است از کجا کش رفته ام!

  • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵

سیستم مختصات ناظری که در قطار جامانده

گاهی هست آدمها یک وقتی، یک جایی متوقف می شوند... انگار که همه ی شور و طراوت و نشاطشان همانجا می ماند و از آنجا به بعد همه اش می شود درجا زدن و زندگی را زنده گی کردن، قصه ی تلخِ ماندن و درماندن، اما بخشِ تلخ ترش آنجاست که حتی خودشان هم متوجهش نمی شوند! اصلا شاید راه بیفتند و دور خودشان بچرخند و به خیال خام خود از مختصاتِ مکان-زمانِ ایست فاصله بگیرند! اگر در چنین شرایطی از یک معلم فیزیک بپرسی می تواند بگوید: با صرف نظر از میزان اصطکاک(!!) ناظر بیرونی مقدار دلتا ایکس(جابجایی) را برابر با صفر اندازه گیری می کند!

انگار کن که در اثر حادثه ای قطار زندگی در ایستگاهی متروک می ایستد و تو به دنبال رهایی از آنچه که شد، توی راهروهای قطار راه بیفتی و قدم زنان کوچه پس کوچه های قطار را زندگی کنی... هرقدر هم که از کوپه ات دور شوی باز هم قطار در همان ایستگاه مانده است.

کاش می شد همیشه حواسمان به لوکوموتیو زندگی باشد.

راستی آن حادثه همیشه در بیرون اتفاق نمی افتد، گاهی به درون نگاه کن...

 

 

    خمار + دلنوشته ای قدیمی که بیربط هم نیست اگر مرتبط نباشد : جدال درونی

  • جمعه ۱۹ آذر ۹۵

پاییز، ای مسافر خاک آلوده *

عالیجناب پاییز

فصل خاطره انگیز

فصلِ بادهای هولناکِ همدان، فصلِ غروبهای عجولِ مشهد!

فصلِ یادِ باد، فصلِ یادبود

شبِ شعرِ شاعرانِ زخم خورده و کبود

فصلِ ارکستر سمفونیِ خزان با همنواییِ اشکهایِ باران،

خشاخشِ سرخوشِ برگهای خسته زیرِ چکمه...

فصلِ رنگ

فصلِ جنگ

درخت های خفته در بحرِ ملوّن

                                 چونان عالیجنابی سرخپوش در آغوشِ آسمانِ خاکستری

کاج های سر به گردونسای همیشه سبز

                                  در حصارِ ابرهای تیره ی در به دری

فصلِ سنگ

فصلِ پیاده روی تا کوهسنگی

آنجا که کوه به تاریخ می پیوندد، انسان به آسمان...

پاییز...

فصلِ مهرآبان... فصل نا مهربان...

فصلِ آذر، فصل تو، فصل من،

فصلِ پرکشیدنِ مادر بزرگ... آن روز که برف می آمد و من روی پشت بام خوابگاه گریستم... تنها...

فصلِ عماد... وقتی که مقاوم بود... هست... فصلِ تعلیقِ عشق پشت میله های آهنینِ دانش گاه

فصلِ 16 آذرها... فصل فروهرها...

فصلِ مدرسه، وقتی که چوب الف بر سرِ یارِ دبستانی کوبیده شد...

فصلِ مظلومیتِ قلم...

رو سیاهیِ اقتدار در گذرِ تاریخ، توجیه ایدئولوژیک جنایت با طعمِ داروی نظافت

گم شدنِ انسان در تاریکخانه ی اشباح

پاییزِ دل انگیز

فصلِ زیبای زندگی، نم نمِ امید... بارندگی...

فصلِ روزهای طولانیِ سربازی، شبهای کوتاهِ «بودن»...

فصلِ روزهای کوتاهِ احمد آباد، شبهای طولانیِ «نبودن»...

 

#

 

ای پیرِ مخملپوشِ زرّین جامه

هرسال که همچون تکسواری خسته

                                قدم به شهر می گذاری و 

                                روی دیوارِ بلندِ زمانه جولان می دهی 

گذارِ مُدامَت تکرارِ مکررِّ برزخ است بین سبزنایِ گرمِ تابستان تا یخبندانِ زمستانِ دلسردی...

عالی جنابِ پاییز

اینقدر باشتاب مرو... مگذار همه ی رفتن ها را به نام تو بنویسند

این بار قدری درنگ کن

امسال انار دانه کن برایمان

اناری به شیرینی عشق، به سرخیِ خون...

آرش وکیلی آبان 95

 

* عنوان این پست از شعر پاییزیِ فروغ فرخزاد به عاریه گرفته شده است.

 

پاییز دل انگیز

 

  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵

آزمون استخدامی2

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵

درس زندگی

 امام صادق علیه السلام :

مَن ذَهَبَ یَرى أَنَّ لَهُ عَلَى الآخَرِ فَضلاً فَهُوَ مِنَ المُستَکبِرینَ،

هر کس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران (مستکبران) است. 
 
الکافى(ط-الاسلامیه)، ج8، ص128
 
  • چهارشنبه ۵ آبان ۹۵

شمشیر شمس الشموس

این بار وقتی که وارد حرم امام رضا شدی و پای ضریح رسیدی بعد از زیارت و فاتحه سرت را بگردان و کمی بالاتر را نگاه کن. بگذار نگاهت روی دیوارها قدری طی طریق کند. اصلا نیاز نیست خیلی آدم کنجکاوی باشی فقط کافیست وقتی که همه برای رسیدن به ضریح توی سر و کله ی همدیگر می زنند تو کمی افق دیدت را وسیع تر کنی تا آیات مکتوب قرآن را روی دیوارها بخوانی که مثلا یکیشان می گوبد: « إِنَّ اللَّهَ کَانَ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرًا » به راستی که خدا همواره به آنچه مى ‏کنید آگاه است!!!! بعد چشمت بیفتد به کتیبه های مرمرینِ دبیرالملک که در مدح شمس الشموس سروده است: «جهان ز رایش روشن چون آسمان ز نجوم  / جفا ز عدلش پژمان چو شخص از آذر» بعد گردن کشی کنی(!) و کمی بالاتر را نگاه کنی و شمشیرهای جواهر نشان و خنجرهای مزین به الماس را ببینی که بین گردنبندهای مروارید و یاقوت و تسبیح و انگشترهای زمردین قاب گرفته شده اند؛ به هر سو که نگاه کنی یک جفت از آنها هوش از سرت می رباید. هر گوشه نگاهت می چرخد خوانچه‏‌ها و ترنج‌‏ها پر از جواهرات و ابزار جنگیِ عتیقه و گرانبها که جزو با ارزش‌‏ترین‏‌های مجموعه خزانه آستان قدس است را می بینی که اگر این همه سر به هوا نبودی از دیدنشان محروم می شدی! به نقل از یکی از پژوهشگران آستان قدس، در مجموع صد و چهار قطعه که برخی از آنها به دلیل نیت واقف که گفته حتما در بالا سر یا بالای ضریح نصب شود و مابقی اغلب با نفوذ واقف درون خوانچه‏‌ها و ترنج‌‏ها قرار گرفته است. از شمشیر شاه عباس و شاه طهماسب صفوی تا خنجر ناصرالدین شاه و نیم تاج سوگلی محبوبش انیس الدوله در بین این خوانچه و ترنج ها دیده می شود.  آنچه که از اسناد پیداست آخرین فردی که به این جواهرات افزوده است شخص واعظ طبسی، تولیت فقید آستان قدس رضوی بوده که در اردیبهشت 1377 یک عدد «گردن‌بند الماس با آویزهای گرانبها» اهداییِ مادر خویش را تقدیم کرده که در خوانچه ی شماره 4 در دیوار بالاسر نصب شده است.

شاید نگاه کردن به این عتیقه جاتِ چشم نواز ما را غافل کند از نثار فاتحه ای برای روح پر فتوح حضرت معین الضعفا(ع) که به راستی در حیاتش یاری رسان ضعیفان بود و این روزها موقوفات حضرتش بیش ازینکه به کار ضعیفان و درمانده ها بیاید موجب انباشت ثروت و تجلی قدرت شده است. من شخصاً در این اندیشه غرق می شوم که چه بلایی بر سر فلسفه ی «وقف» آمد که تا دوره ی تیموری گوهرشاد بیگمِ مغول تبار، مسجد وقف می کند و ندیمه اش پریزاد مدرسه می سازد(پست قبلی). ولی بزرگ پادشاهان شیعه شمشیر وقف می کنند و جنگ آوریشان را بر مزار امام رئوف به یادگار برای زائران می گذارند؟ (از صفویه تا قاجار) 

وقتِ خروج از حرم باز هم نگاهتان را روی دیوارهای مسجدِ بالا سر بچرخانید و کمی روی نوشته های عربی تامل کنید. دو بیت از دعبل خزاعی شاعرِ شیعیِ شوشی که از یاران حضرت رضا بود کاشیکاری شده است که درباره ی همجواری قبر علی ابن موسی الرضا(ع) و هارون الرشید در مشهد می گوید:

قبران فی طوس خیر الناس کلهم / و قبر شرهم هذا مِنَ العِبَرِ

ما ینفع الرجس من قرب الزکی و لا / علی الزکی بقرب الرجس من ضرر

که ترجمه اش می شود:

در طوس دو قبر قراردارد، یکی بهترین مردم / و دیگری قبر بدترین آنان؛ این است از عبرتهای روزگار

نه ناپاک از نزدیکی به فرد پاک سودی می‌برد و نه / شخص پاک از نزیکی به شخص ناپاک ضرری

 

حرم رضوی

در تصویر دو تا از خوانچه ها پیداست...

 

  • سه شنبه ۴ آبان ۹۵

احمقانه ها

به نظرم احمقانه ترین کار اینه که به این امید ببندی که روزهایی مثل گذشته دوباره از راه برسه...

 

اصلا تصویر هم تزئینی است

  • دوشنبه ۳ آبان ۹۵

سفر

عازم سفر مشهدم...

نایب الزیاره هستم

دعا کنید که این سفر کاری برای من پر از خبرای خوش باشه.

 

شاید #موقتی 

  • يكشنبه ۱۱ مهر ۹۵

خونه تکونی

بالاخره یه دستی به سر و روی اینجا کشیدم...

اون اتفاق خوبه که پست قبلی گفتم هنوز نیفتاده، باید همینجور که به اینجا رسیدگی کردم یه دستی هم به سر و روی زندگیم بکشم! برای اولین قدم ریشامو تراشیدم! خواستم تفاوت حتی اگه ظاهریه نمود عینی داشته باشه!!!! نمیخوام منتظر اتفاقای خوب باشم، می خوام خودم همون اتفاق خوب باشم... به امید خدا...

 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

                                          سهراب سپهری
 

  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید