۶۵ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

وقتی که دل پر می‌زند

با بوسه هایت سر خوشم
وفتی تو را در بر کشم
  لبخند تو جام می است
  آوایِ تو نایِ نی است
خوشحالم ازخوشحالیَت
من، تار و پود قالیَت


شانه بزن بر دارِ من
مویِ تو اندر کارِ من
برخیز و لبخندی بزن
چرخی بزن چنگی بزن

با دیو غم پیکارکن

آینده را پندارکن


آغازِ فردا را ببین
گلهایِ ایمان را بچین
غم را رها کن جانِ من
لبخند زن جانانِ من
برخیز و غوغا کن صَنَم
نازل شو بر جان و تنم


این زندگی از خود بدان
لبخند هایت جاوِدان
تو عمرِ من، تو هم نفس
من چون قناری در قفس
دیدارِ تو آزادی ام
تو مایه ی دل شادی ام


ای جانِ من جانانِ من
روشنگرِ شبهایِ من
پرواز معنا می‌دهد
وقتی که دل پر می‌زند



آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

برای همه ی سربازانِ میهنم

در سوگِ سربازانِ وطن غمگینم. پشت کامپیوتر نشستم و سعی کردم دلخوریهایم را مکتوب کنم.
می توانید حاصلش را در ادامه مطلب بخوانید. سه متن کاملا مجزاست. 1 را دیشب نوشتم. 2 مربوط به وقتی است که اولین بار از آموزشی به مرخصی آمدم، و چقدر متناسب است با حال و روز این سربازان... فقط جمله ی آخرش را دیشب اضافه کردم. بخش 3 هم که قدری متفاوت است را چند سال پیش که بعد از کارشناسی بار اول به سربازی رفتم نوشته بودم. بی مناسبت ندیدم که با خواندنش یاد سربازانِ فاجعه ی نی ریز را گرامی بدارم.

دوستان امشب در سراسر ایران برای سربازانِ پر پر شده شام غریبان برگزار می شود. در این شبهای قدر با مادران این عزیزان همراه شوید.


  • جمعه ۴ تیر ۹۵

ملودیِ بهار در سمفونی زندگی

فردا بهار می رسد، حال هر فصلی که باشد. تو می آیی و من می آیم و بهار می رسد، که بهار فصلِ ماست. فصلِ با هم بودن، دست در دست هم، خندیدن و تا آسمان پرواز کردن. فصل بوسه های یواشکی، فصلِ شکلات تلخ های لواشکی...

فصلِ چایِ تازه دم برای صبحانه، فصل نیمکتهای پارکِ لاله...

فصلِ خریدهای یهویی، فصلِ گردش های هول هولی!

فصلِ باران های پاییزی، خیس شدن و شعر عاشقانه خواندن

فصلِ برفهای زمستانی، آدم برفی شدنِ من، شال شُدنِ تو، آب شدنِ من

فصلِ جوانه زدن، شکوفه شدن، بهار شدن... توی حَرَم ، زیرِ باران، کنارِ هم، نماز شدن...

فصلِ گرمای عرق ریزان، وسط تابستان، هندوانه شدن... پا برهنه دویدن روی علف ها، تماشای والسِ پروانه ها... پروانه شدن... از عطرِ گل ها مست شدن...

صبح از خواب بیدار شدن، سرِ کار رفتن و منتظرِ زنگِ تلفنِ تو نشستن، عصر بعد از تعطیلی ، با عجله سوار مترو شدن و رسیدن...

شوقِ انتظارِ رسیدنِ پنج شنبه ها، پنج شنبه شدن...

رفتن تا کرانه ی طبیعت، بی کرانه ی زندگی... زندگی شدن...


کانال تلگرامی خمار مستی  شامل نوشته های کوتاه، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!!

  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

سقاخانه

سقاخانه ها یکی از جالب ترین مکان‌هایی هستند که با بومی سازی عقاید مذهبی، از دل فرهنگ و رسوم ما ایرانی‌ها متولد شده‌اند. جایی برای روشن کردن شمع برای در تاریکی مانده های شبان تار و سیراب شدن تشنگانِ درمانده در کوچه و بازار در ظهرهای گرم تابستان.
عجیب مهربان و دلنشینند این سقاخانه ها، حتی اگر سال‌ها باشد که آدم‌ها فراموششان کرده باشند.

#اراک #بازار
#بازار_تاریخی_اراک
#سقاخانه

 

  • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

راه

بعضی راه ها را باید تنها رفت، بعضی‌ها پیاده، بعضی‌ها سواره، به هرحال باید بروی! هرچقدر هم برای سواره ها دست تکان دهی کسی نگه نمی‌دارد تا حتی لحظه‌ای همراهت شود، یا بپرسد مقصدت کجاست؟ به سایه ات نگاه کن و به بلندای پاهایت اعتماد کن! 
بعضی راه ها را باید تنها رفت
ولی باید رفت

 

‫#‏اراک‬
‫#‏شهرصنعتی‬

  • شنبه ۴ ارديبهشت ۹۵

خاطرات خوشمزه 94 - اندر حکایت ادارات

ممکنه سال 94 اصلا سال خوب و خوشی نبوده باشه براتون ولی برای رفع تلخیها و گذشتن از بدیهای زندگی و امید به زیباییهایی که در سال 95 میتونه انتظارمون رو بکشه، دعوت میکنم خاطرات خوش 94 را با هم و در گروه به اشتراک بگذاریم. در این چالش سعی کنیم زیبا ترین خاطرات 94 را با زبانی طنزآمیز و پر از اغراق های با مزه در گروه به اشتراک بگذاریم.
روش کار: خاطرات را در یک پست مستقل در وبلاگتون و یا با هشتک #خاطرات_خوشمزه_94 در فیسیوک، اینستاگرام یا تلگرام به اشتراک بگذارید. سعی کنید از تمام بامزگیها و خوش زبانیهایتان در تعریف خاطرات استفاده کنید.

پی نوشت: این مربوط به گروه تلگرامیمون بود که اینجا هم به اشتراکش گذاشتم، همراه شدن دوستان وبلاگی هم خیلی خوشحالم میکنه. خاطره ای که من به اشتراک گذاشتم رو میتونید در ادامه مطلب بخونید. اگه فرصت کنم خاطرات بیشتری می نویسم حتما. :)

 

زندگی کارمندی

 

  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵

دل تکانی پیشرفته

ما ایرانی ها هرجای دنیا که باشیم ، دَمِ عید که می شود باید خانه هایمان را حسابی بتکانیم! روزهای آخر اسفند همزمان با موسِمِ خانه تکانی انگار که نیرویی ماورایی ما را مجبور کرده پرده ها را باز کنیم و بشوییم و روی بند پهن کنیم، دیوارها را دستمال بکشیم و به جانِ کفِ اتاق و فرش و شیشه ی پنجره بیفتیم! این رسمِ لذت بخشِ ایرانی راستی راستی حالیمان می کند که عید شده و باید از همه چیز گرد و دود بگیریم!! اما دوست من وقتی که محکم فرش ها را می تکانی تا گرد و خاک از وَجَناتش بزدایی، مواظب باش به ریزگردهای هوا اضافه نکنی چون هواشناسی هوای سال آینده را صاف تا قسمتی ابری همراه با امید رقیق صبحگاهی پیش بینی کرده است که توسط عوامل خود سر تهدید می شود!!! نکته دیگر اینکه یادتان باشد همیشه وقتِ خانه تکانی بی شک کسی هست که گوشی اش زنگ بخورد یا دیگران کارش داشته باشند و تا وقتی همه ی کارها تمام نشده پیدایش نشود! پس حتما کمی لطافت طبع و سعه ی صدر را در هم آمیخته همراه با یک لیوانِ گُنده گل گاو زبان نوش جان بفرمایید تا هم خستگی از تنتان رخت بر بندد هم اینکه دَمِ عیدی که وقتِ آشتی کنان است تلفات روی دست هم نگذارید، چرا که اینجور قهرها نمی صرفد که مجبور باشی فقط با چند روز سر و تهش را به هم بیاوری!!! اگر قرار است دعوا کنی بهتر است چنان کنی که جز با شکستن دماغِ طرفین، ماجرا حل و فصل نشود!!!!
یکی دیگر از نکات مهمِ این ایام خاموش بودن رادیو، تلویزیون، مودمِ اینترنت و ترجیحاً تلفنِ همراه در هنگام خانه تکانی است!!! چرا که از آن کلیشه هایی که دستاویزِ همیشگیِ مجری های لوس و شیرین زبانِ تلویزیونی و البته SMS های تاریخ مصرف گذشته ی سال های دور و پیام های تلگرامی این سالها می شود این است که: در آستانه ی نوروزِ سعیدِ باستانی، ای کاش که خانه های دلمان را هم بتکانیم و گرد و غبار از منزِلِ دل بزداییم و فلان... یکی هم پیدا نمی شود به آقای مجری بگوید: امثالِ ما که هشت امسالمان در گروِ نُهِ سالِ گذشته مانده چطور باید دفترچه اقساطمان را خانه تکانی کنیم؟ بی زحمت با رسم شکل توضیح دهید که چنین دلی قابلیت زدوده شدن دارد یا خیر؟ در این حالت تصور بفرمایید اگر جمله های مزبور را بالای نردبان شنیده بودید آیا به کمتر از سقوط آزاد رضایت می دادید؟؟؟؟؟ پس خاموش بودن ابزار آلات ارتباطی علاوه بر حفظ تمرکز شما و صرفه جویی در زمان، امنیت جانی شما را هم تضمین می نماید!!!!
اما پیشنهاد نهایی بنده برای لذت بردن از این ایامِ مصیبت بار این است که : وقتی که در حال تکاندن خانه تشریف دارید یک آهنگ تکنوی ملو بگذارید و به طور همزمان با منزل، خودتان را هم خوب بتکانید تا هرچه هست بریزد روی زمین! غم ها، عشق ها، خاطره ها، بگذارید همه بریزند!!! الان فقط دل مانده است! این یکی را نگه دارید! نگذارید بیفتد و کار دستتان بدهد! همین یک قلم را نگه دارید و خوب دستمال بکشید و برقش بیندازید تا شاید سالِ آینده به دردتان بخورد!
همینقدر بس است دیگر!!! بهتر است بعد از لایک کردن نوشته های بنده بروید سراغ مبلها که برای بار دو هزار پانصد و شصت و سوم در بیست و چهار ساعت اخیر باید جابجا شود!!! زود باشید وگرنه امشب را همینجا روی کاناپه خواهید خوابید!


پی نوشت: خوب طبیعتا باید این پست را هفته پیش منتشر می کردم ولی نشد!!! چرا نشد؟ نمی دونم!!! تو کانال و فیسبوک گذاشته بودمش ولی تو وبلاگ گذاشتن مستلزم نشستن پشت کامپیوتره!!!


  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵

کبوترهای سقاخانه ی «اسمال طلا»

هنوز مشق های مدرسه‌اش تمام نشده که مادر، چادرِ سپیدِ گلداری که برای جشن تکلیفش دوخته را می‌دهد دستش و دوتایی راه می‌افتند به سمت حرم تا از امام رضا بخواهند کمکشان کند.
وقتی به صحن «اسمال طلا» می‌رسند اشک در چشم‌های مادر جمع می‌شود و می‌نشیند روبروی «پنجره فولاد» و با خدا درددل می‌کند؛ از پول کرایه خانه می‌گوید که چند ماهیست عقب افتاده و از ماشین اصغرآقا _پدر دخترش_ که به روغن سوزی افتاده و نمی‌شود دیگر با آن مسافرکشی کرد... از دست‌های خالی یک مرد که وقتی شرمنده ی زن و بچه اش می‌شود جز به کمربند و سیگارهای شبانه برای تسکین حس شرمساری نمی‌رود...
از پول خرج عملی که مدتهاست نادیده گرفته شده حتی اگر به قیمت جان مادر تمام شود و آینده ی دختر...
از دختر همساده بالاییشان که بچه اش نمی‌شود و آمیزقاسم بنا می‌خواهد سرش هوو بیاورد! ... می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید...
چشم‌های مادرش خیره به پنجره فولاد پر از اشک شده و مرواریدهایش می‌پاشد روی صورت او، ولی چشم‌های او دنبال کبوترهای صحن ازین سو به آن سو می‌دود. یکی از خدام شروع می‌کند به پاشیدنِ گندم برای کبوترها، همه شان دور او جمع می‌شوند و مردم هم دور آن‌ها حلقه می‌زنند. او هم دست مادر را رها می‌کند و کنار آن‌ها می‌رود. خط نگاهش کبوتر طوقداری را دنبال می‌کند که تا نوک گنبد می‌پرید و حالا کنار بقیه نشسته و دارد از زمین دانه می‌چیند، چقدر دوست داشت که او هم پر داشت تا کبوترها او را هم بین خودشان راه می دادند، آن وقت می‌توانست تا پیش خدا پرواز کند و غم‌های مادرش را به او بگوید. با هر دانه که طوقی برمیدارد حرف‌های مادر در ذهنش مرور می‌شود و با خودش فکر می‌کند: کاش خدا هم برای ما دانه بپاشد تا مادر دیگر گریه نکند...
 
 
مشهد - حرم رضوی - زمستان 94
عکس هم از خودم ;-)
 
  • شنبه ۱ اسفند ۹۴

طلا در مس

رضا براهنی

رضا براهنی را نمی شناسم!
تصور کن رضا براهنی هنوز هم همانند روزهای گذار از کودکی به نوجوانی، برایم یک اسم است روی جلد یک کتاب فیروزه ای، کنج کتابخانه ی بزرگ خانه ی کوچکمان، که نامش هیچ ربطی به قیافه اش ندارد! "طلا در مس" آن وقت زیرش هم نوشته «در شعر و شاعری»! 
شاید در روزهای نوجوانی تصورم مثل همه ی آدمها این بود که کیمیاگری یعنی جادوی تبدیل مس به طلا! همین کافی بود تا حس کنجکاوی مرا بر آن دارد تا ببینم این براهنی چطور کیمیاگری به راه انداخته است در این صحیفه ی غریبه، و دیری نپایید که هنگام ورق زدن این کتاب، براهنی جادویش را عیان کرد و اکسیری از کیمیای شعر معاصر بر وجودم پاشید تا این مس ناسره رنگ طلا بگیرد.
من که تا پیش ازین کل شعرهای خوانده و ناخوانده ام بین صفحات کتاب فارسی مدرسه جاخوش کرده بود و حالم از هرچه شعر معاصر به هم می خورد به یکباره افتادم در میانه ی دنیایی نو با یک عالمه کلمه و واژه و اسمهای ناشنیده...
طلا در مس با «شعر» شروع می شد و با بررسی «شاعر» ها ختم می شد: 
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید همیشه جنازه ی فردوسی، آن دهقان طوس را که هزار سال پیش، از دروازه ی «رزان» به بیرون برده می شد در پیش چشم داشته باشد؛ و باید در سال هفتم پس از خبه شدن و سنگسار شدن و حلق آویز شدن «حسنک» پاهای پوسیده ی او را که هنوز پس از ده قرن بر روی صفحات تاریخ آویزان است، زیارت کند؛ و در هزاره ی حلق آویز شدن او شرکت کند و از زبان تبعیدی «یمگان» بشنود که چگونه بر رَهش غولان نشسته اند و دهان باز کرده و چگونه معدلان، خود دشمنان زبان عدل و حکمت اند و چگونه انگشتان را قلاب کرده اند تا خون ماهیان ضعیف را بمکند؛ و باید از سوراخ کفتر پران «حصار نای»، از روزن قصاید «مسعود سعد»، نگاهی به درون حصار نای بیفکند و ببیند چگونه روحی چون نای در حصار نای می نالد و چگونه «در آتش شکیب چون گل فروچکان» شده است...
شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید شهادت بدهد که چگونه «ابونصر کندی»، در خوارزم خصی شد و در «مرو» خونش ریخت، تنش در زادگاهش«کندر» به خاک رفت ، سرش به «نیشابور» مدفون گشت و پاره ای از جمجمه اش به «کرمان» به نزد «نظام الملک» برده شد، و باید شهادت دهد که چگونه نظام الملک وزیرکشی را بنیان نهاد و اصولا روشنفکر کشی در طول تاریخ دچار چه تحولی شد؛ و شاعر روزگار من و شما خانم ها و آقایان معاصر، باید بداند چگونه در «حمام فین» تاریخ رگ بران روشنفکران آغاز گردید و دور شو، کور شوها، آدم بر روی لوله ی توپ گذاشتنها، چشم بندی های سیاسی، طنابهای دار و بارانهای گلوله و تیرباران های سپیده دم آغاز شد...
«چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟» و چرا من باید این کتاب را زمین می گذاشتم با این مقدمه ی طوفانی؟
شعری که برایم پیش از این تبلورش در غزل بود، و کلافگی از حفظ کردن مضامین قطعه و قصیده، حالا پر شده بود از مضامین بدیع! شاید نمی فهمیدم آن زمانها (و شاید هم تا همین اکنون) که شکل ذهنی و تصویر و الهام و اشیاء در شعر و شاعری یعنی چه! ولی می فهمیدم که شعر خوب با شعر بد چه فرقی دارد! می فهمیدم که ادبیات ناب را باید در جایی به جز کتاب فارسی مدرسه جست.
 نیما را در «ماخ اولا»یش یافتم و انقلاب ادبی و زبان سمبلیکش را فهمیدم، توللی خواندم و با عاشقانه های ش.هو.تنا.کش ضربان قلبم تند شد و با «فردای انقلابش» همان قلب برای وطن تپیدن آغاز کرد...
شاملو برایم اسطوره ی ادبیات شد و نوجوانی ام به فروغ خوانی گذشت و غرق در صلابت کلام اخوان، چه حس عجیبی داشتم وقتی می دیدم براهنی بی رحم و منصف بر طلایه داران شعر نو تاخته و سیاوش کسرایی، منوچهر آتشی، فریدون مشیری، یدالله رویایی، م آزاد، سپانلو، احمد رضا احمدی، را کلمه به کلمه بر بوته ی نقد نهاده بود. 
حال سالها گذشته است و من هنوز رضا براهنی را نمی شناسم! ولی به واسطه ی «طلا در مس»ش با نسل طلایی شاعران زمانه ام آشنا شده ام.
در پسِ سالها تحصیلات عالی و متعالی، که حاصلش پشت کردن به بسیاری از علایق جوانی بود، دریافته ام که رگه های طلا در معادن مس یافت می شود و فراتر از تصور کیمیای جوانی، رسالت رضا براهنی نمایاندن رگه های گرانبهای طلای شعر با صلابت بود، در حجم انبوه شعرگونه های بی اصالت در دوره ای که همگان را سرِ سرودن بود و تب این طلای ناب همه گیر...
آقای براهنی، برای این لطف بزرگ از شما ممنونم...
 
طلا در مس
 
https://telegram.me/khomaremasti
 
    به مناسبت زادروز براهنی...
  • يكشنبه ۸ آذر ۹۴
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید