۶۷ مطلب با موضوع «دلنبشته» ثبت شده است

خونه تکونی

بالاخره یه دستی به سر و روی اینجا کشیدم...

اون اتفاق خوبه که پست قبلی گفتم هنوز نیفتاده، باید همینجور که به اینجا رسیدگی کردم یه دستی هم به سر و روی زندگیم بکشم! برای اولین قدم ریشامو تراشیدم! خواستم تفاوت حتی اگه ظاهریه نمود عینی داشته باشه!!!! نمیخوام منتظر اتفاقای خوب باشم، می خوام خودم همون اتفاق خوب باشم... به امید خدا...

 

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

                                          سهراب سپهری
 

  • دوشنبه ۱۵ شهریور ۹۵

مشتی که باز شد...

شهریور، داغ و سوزان در حال قدرت نمایی است. انگار نه انگار که کمر تابستان شکسته است. با این که آفتاب پایین آمده ولی هنوز دانه های عرق روی پیشانی ات سر می خورند! تک و تنها توی کوچه باغ ها قدم می زنی و گاهی از دیوارهای کاهگلی جستی میزنی و سرخوشانه از باغی به باغ دیگر می پری... گاهی هم، ناگهان، با صدای عو عوی سگهای روستا تیز می شوی و چشم می دوانی که نکند سر و کله شان پیدا شود!؟!
فصل بادام گذشته، همه را یا چیده اند یا رهگذرها و باغ دزدها خالی اش کرده اند. انگار هیچوقت کسی به فکر کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند، نبوده است...
زیر یک درخت بادام می چرخی، حسابی روی زمین را می گردی بلکه چیزی عایدت شود. زیر سایه درخت می روی و چشمت را به آسمان می دوزی شاید درخت اندوخته ای برای تو کنار گذاشته باشد. چشم چشم می کنی. مگر می شود دست طبیعت بخشنده نباشد؟ مگر می شود تو را فراموش کرده باشد؟ دوتا بادام به هم چسبیده، دوقلو... تپل! مثل صورت خودت و خواهرت! و چه زیبا لبخندی روی لبانت می آورد خداوند شکوفه های بادام...
سنگ می زنی! با چوب به جان درخت بخشنده می افتی و عاقبت به حقت می رسی! همان بادامهایی که حق تو بود! همان بادام هایی که از گزند باغ دزدها و رهگذرها و صاحب باغ در امان مانده بود تا درخت، ببخشد آن را به تو! به کودکی که در یک عصر داغ شهریوری تک و تنها در کوچه باغ پرسه می زند...
برشان می داری و توی مشت های کوچکت می گیری و راه میوفتی... آفتاب خودش را تا کمرکش کوه پایین کشیده و انگار شب برای آمدن زیادی عجله دارد... صدای عو عوی سگها بیشتر به گوش می رسد و با هر صدا ریتم قدم های تو نا خواسته تندتر می شود.
مشتت را محکم بسته ای، بادامها توی مشتت به زور جا می شوند و تو آنها را محکم، با امید و پر از شوق می فشاری.
کنار نهر راه میوفتی تا مسیر را گم نکنی...
عام حسن نشسته روی سکوی کنار نهر و تسبیح می اندازد... سبحان الله... سبحان الله... تو را که می بیند چشمانش تیز می شود و با صدای آرام و خفه، قه قه قه می خندد. نزدیکتر که می شوی از نگاهش حس می کنی که تو را مسخره می کند. احساس می کنی از دور تو را می پاییده... انگار که از همان اول که بادامها را دیده بودی، زود تر از تو چشمش به آنها افتاده بود! انگار که سهم او را از درخت دزدیده ای و او از همانجا تو را نگاه می کرده تا وقتی به اینجا می رسی خفتگیرت کند!
آخ که چه حس بدی است اگر بفهمد که توی مشتت پنهانشان کرده ای...
عام حسن ذکر می گوید: الله اکبر...
الله اکبر...
اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
ریش های سپید عام حسن با سبیلهایی که زیر دماغش پر رنگتر می شود چقدر چندشناک به چشمت می آید! فکر می کنی که از دندانهای زردش ترشح کرده و وقت خندیدن این رنگی شده است...
عام حسن ذکر می گوید: الحمدلله...
چپقش را روشن می کند و کلاه نمدی را روی سرش عقب جلو می کند. به نظرت می رسد که باید کچل باشد! با پک عمیقی کام می گیرد و تسبیح را می چرخاند. آرام قدم بر می داری که شاید بتوانی از کنارش به سلامت رد شوی... اما لامصب زمان اینجور وقتها نمی گذرد... چشمهایت را از چشمانش بر نمی داری، احساس می کنی دیگر مهربان نگاهت نمی کند... انگار که خنده کنج لبش ماسیده و نمی خواهد پاک شود. چشمانش درشت می شوند و لپهایش را باد می کند و حالت قبلی بر میگردد!
سست می شوی، دستت می لرزد... مثل پاها...
می دانی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست داده ای... همه چیز را...
پک عمیق تری به چپقش می زند و از پشت ابری از دود قهقهه سر می دهد. بلند و کشیده می گوید: می ترسی؟
و تو می ترسی...
با همه وجود به سمت بالای نهر فرار می کنی...
بعد ازتاریکی هوا، زوزه ی سگها و خنده های عام حسن... باد هم توی گوش درخت ها هو هو می کند و تو می دوی و بادامها رقصان رقصان همراه آب می روند....
و تو می دانستی اگر مشتت باز شود همه چیز را از دست خواهی داد... همه چیز را...

 

 

***

شکل کاترین دو نوو می خندی
تا نذاری تموم بشه فیلمی که تهش قهرمانا می میرن
دنیای بوف کوریمو دریاب!
سایه هامون تماشایی می شن
وقتی که دست هم رو می گیرن...

یغما گلرویی

 

 

 

پی نوشت1: این نوشته مربوطه به شهریورهای گذشته است ولی در این وبلاگ منتشر نشده بود، 

پ.ن2: دوستی تذکر داده بود که شعرهایت را توی وبلاگ نذار... شاید راست می گفت هرچند من شاعر نیستم...

پ.ن3: چندتا نوشته درباره تاریخ معاصر و المپیک از دیدگاه متفاوت شروع به نوشتن کردم و فایل ووردشان همینجور ماند و تکمیل نشد... نمیدونم، هیچ انگیزه ای ندارم... اصلا... 

 

  • پنجشنبه ۴ شهریور ۹۵

تسلیم

به سانِ تخته ای در دستِ نجّاری زِبَردستم که باید تن دهم بر ارّه ی تیزش

اگر تن نسپرم بر چکّش و میخش شَوَم هیزم برای آن اجاقِ آتش انگیزش

به هر ترتیب و هر صورت که خواهد می‌تراشد جسم و جانم را که من تندیسِ تقدیرم

مگر باشد رضای سالک اندر پیشگاهِ خالقِ قادر، به جز تسلیمِ مهمیزش؟

 

                                                                                                                                  آرش وکیلی


منبت کاری 

  • جمعه ۱۵ مرداد ۹۵

وقتی که دل پر می‌زند

با بوسه هایت سر خوشم
وفتی تو را در بر کشم
  لبخند تو جام می است
  آوایِ تو نایِ نی است
خوشحالم ازخوشحالیَت
من، تار و پود قالیَت


شانه بزن بر دارِ من
مویِ تو اندر کارِ من
برخیز و لبخندی بزن
چرخی بزن چنگی بزن

با دیو غم پیکارکن

آینده را پندارکن


آغازِ فردا را ببین
گلهایِ ایمان را بچین
غم را رها کن جانِ من
لبخند زن جانانِ من
برخیز و غوغا کن صَنَم
نازل شو بر جان و تنم


این زندگی از خود بدان
لبخند هایت جاوِدان
تو عمرِ من، تو هم نفس
من چون قناری در قفس
دیدارِ تو آزادی ام
تو مایه ی دل شادی ام


ای جانِ من جانانِ من
روشنگرِ شبهایِ من
پرواز معنا می‌دهد
وقتی که دل پر می‌زند



آرش وکیلی

 

  • دوشنبه ۴ مرداد ۹۵

برای همه ی سربازانِ میهنم

در سوگِ سربازانِ وطن غمگینم. پشت کامپیوتر نشستم و سعی کردم دلخوریهایم را مکتوب کنم.
می توانید حاصلش را در ادامه مطلب بخوانید. سه متن کاملا مجزاست. 1 را دیشب نوشتم. 2 مربوط به وقتی است که اولین بار از آموزشی به مرخصی آمدم، و چقدر متناسب است با حال و روز این سربازان... فقط جمله ی آخرش را دیشب اضافه کردم. بخش 3 هم که قدری متفاوت است را چند سال پیش که بعد از کارشناسی بار اول به سربازی رفتم نوشته بودم. بی مناسبت ندیدم که با خواندنش یاد سربازانِ فاجعه ی نی ریز را گرامی بدارم.

دوستان امشب در سراسر ایران برای سربازانِ پر پر شده شام غریبان برگزار می شود. در این شبهای قدر با مادران این عزیزان همراه شوید.


  • جمعه ۴ تیر ۹۵

ملودیِ بهار در سمفونی زندگی

فردا بهار می رسد، حال هر فصلی که باشد. تو می آیی و من می آیم و بهار می رسد، که بهار فصلِ ماست. فصلِ با هم بودن، دست در دست هم، خندیدن و تا آسمان پرواز کردن. فصل بوسه های یواشکی، فصلِ شکلات تلخ های لواشکی...

فصلِ چایِ تازه دم برای صبحانه، فصل نیمکتهای پارکِ لاله...

فصلِ خریدهای یهویی، فصلِ گردش های هول هولی!

فصلِ باران های پاییزی، خیس شدن و شعر عاشقانه خواندن

فصلِ برفهای زمستانی، آدم برفی شدنِ من، شال شُدنِ تو، آب شدنِ من

فصلِ جوانه زدن، شکوفه شدن، بهار شدن... توی حَرَم ، زیرِ باران، کنارِ هم، نماز شدن...

فصلِ گرمای عرق ریزان، وسط تابستان، هندوانه شدن... پا برهنه دویدن روی علف ها، تماشای والسِ پروانه ها... پروانه شدن... از عطرِ گل ها مست شدن...

صبح از خواب بیدار شدن، سرِ کار رفتن و منتظرِ زنگِ تلفنِ تو نشستن، عصر بعد از تعطیلی ، با عجله سوار مترو شدن و رسیدن...

شوقِ انتظارِ رسیدنِ پنج شنبه ها، پنج شنبه شدن...

رفتن تا کرانه ی طبیعت، بی کرانه ی زندگی... زندگی شدن...


کانال تلگرامی خمار مستی  شامل نوشته های کوتاه، خلاصه اخبار، شعر، عکس، ترانه و کلا هرچه که شما بخواهید!!!

  • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۹۵

سقاخانه

سقاخانه ها یکی از جالب ترین مکان‌هایی هستند که با بومی سازی عقاید مذهبی، از دل فرهنگ و رسوم ما ایرانی‌ها متولد شده‌اند. جایی برای روشن کردن شمع برای در تاریکی مانده های شبان تار و سیراب شدن تشنگانِ درمانده در کوچه و بازار در ظهرهای گرم تابستان.
عجیب مهربان و دلنشینند این سقاخانه ها، حتی اگر سال‌ها باشد که آدم‌ها فراموششان کرده باشند.

#اراک #بازار
#بازار_تاریخی_اراک
#سقاخانه

 

  • يكشنبه ۵ ارديبهشت ۹۵

راه

بعضی راه ها را باید تنها رفت، بعضی‌ها پیاده، بعضی‌ها سواره، به هرحال باید بروی! هرچقدر هم برای سواره ها دست تکان دهی کسی نگه نمی‌دارد تا حتی لحظه‌ای همراهت شود، یا بپرسد مقصدت کجاست؟ به سایه ات نگاه کن و به بلندای پاهایت اعتماد کن! 
بعضی راه ها را باید تنها رفت
ولی باید رفت

 

‫#‏اراک‬
‫#‏شهرصنعتی‬

  • شنبه ۴ ارديبهشت ۹۵

خاطرات خوشمزه 94 - اندر حکایت ادارات

ممکنه سال 94 اصلا سال خوب و خوشی نبوده باشه براتون ولی برای رفع تلخیها و گذشتن از بدیهای زندگی و امید به زیباییهایی که در سال 95 میتونه انتظارمون رو بکشه، دعوت میکنم خاطرات خوش 94 را با هم و در گروه به اشتراک بگذاریم. در این چالش سعی کنیم زیبا ترین خاطرات 94 را با زبانی طنزآمیز و پر از اغراق های با مزه در گروه به اشتراک بگذاریم.
روش کار: خاطرات را در یک پست مستقل در وبلاگتون و یا با هشتک #خاطرات_خوشمزه_94 در فیسیوک، اینستاگرام یا تلگرام به اشتراک بگذارید. سعی کنید از تمام بامزگیها و خوش زبانیهایتان در تعریف خاطرات استفاده کنید.

پی نوشت: این مربوط به گروه تلگرامیمون بود که اینجا هم به اشتراکش گذاشتم، همراه شدن دوستان وبلاگی هم خیلی خوشحالم میکنه. خاطره ای که من به اشتراک گذاشتم رو میتونید در ادامه مطلب بخونید. اگه فرصت کنم خاطرات بیشتری می نویسم حتما. :)

 

زندگی کارمندی

 

  • پنجشنبه ۱۲ فروردين ۹۵

دل تکانی پیشرفته

ما ایرانی ها هرجای دنیا که باشیم ، دَمِ عید که می شود باید خانه هایمان را حسابی بتکانیم! روزهای آخر اسفند همزمان با موسِمِ خانه تکانی انگار که نیرویی ماورایی ما را مجبور کرده پرده ها را باز کنیم و بشوییم و روی بند پهن کنیم، دیوارها را دستمال بکشیم و به جانِ کفِ اتاق و فرش و شیشه ی پنجره بیفتیم! این رسمِ لذت بخشِ ایرانی راستی راستی حالیمان می کند که عید شده و باید از همه چیز گرد و دود بگیریم!! اما دوست من وقتی که محکم فرش ها را می تکانی تا گرد و خاک از وَجَناتش بزدایی، مواظب باش به ریزگردهای هوا اضافه نکنی چون هواشناسی هوای سال آینده را صاف تا قسمتی ابری همراه با امید رقیق صبحگاهی پیش بینی کرده است که توسط عوامل خود سر تهدید می شود!!! نکته دیگر اینکه یادتان باشد همیشه وقتِ خانه تکانی بی شک کسی هست که گوشی اش زنگ بخورد یا دیگران کارش داشته باشند و تا وقتی همه ی کارها تمام نشده پیدایش نشود! پس حتما کمی لطافت طبع و سعه ی صدر را در هم آمیخته همراه با یک لیوانِ گُنده گل گاو زبان نوش جان بفرمایید تا هم خستگی از تنتان رخت بر بندد هم اینکه دَمِ عیدی که وقتِ آشتی کنان است تلفات روی دست هم نگذارید، چرا که اینجور قهرها نمی صرفد که مجبور باشی فقط با چند روز سر و تهش را به هم بیاوری!!! اگر قرار است دعوا کنی بهتر است چنان کنی که جز با شکستن دماغِ طرفین، ماجرا حل و فصل نشود!!!!
یکی دیگر از نکات مهمِ این ایام خاموش بودن رادیو، تلویزیون، مودمِ اینترنت و ترجیحاً تلفنِ همراه در هنگام خانه تکانی است!!! چرا که از آن کلیشه هایی که دستاویزِ همیشگیِ مجری های لوس و شیرین زبانِ تلویزیونی و البته SMS های تاریخ مصرف گذشته ی سال های دور و پیام های تلگرامی این سالها می شود این است که: در آستانه ی نوروزِ سعیدِ باستانی، ای کاش که خانه های دلمان را هم بتکانیم و گرد و غبار از منزِلِ دل بزداییم و فلان... یکی هم پیدا نمی شود به آقای مجری بگوید: امثالِ ما که هشت امسالمان در گروِ نُهِ سالِ گذشته مانده چطور باید دفترچه اقساطمان را خانه تکانی کنیم؟ بی زحمت با رسم شکل توضیح دهید که چنین دلی قابلیت زدوده شدن دارد یا خیر؟ در این حالت تصور بفرمایید اگر جمله های مزبور را بالای نردبان شنیده بودید آیا به کمتر از سقوط آزاد رضایت می دادید؟؟؟؟؟ پس خاموش بودن ابزار آلات ارتباطی علاوه بر حفظ تمرکز شما و صرفه جویی در زمان، امنیت جانی شما را هم تضمین می نماید!!!!
اما پیشنهاد نهایی بنده برای لذت بردن از این ایامِ مصیبت بار این است که : وقتی که در حال تکاندن خانه تشریف دارید یک آهنگ تکنوی ملو بگذارید و به طور همزمان با منزل، خودتان را هم خوب بتکانید تا هرچه هست بریزد روی زمین! غم ها، عشق ها، خاطره ها، بگذارید همه بریزند!!! الان فقط دل مانده است! این یکی را نگه دارید! نگذارید بیفتد و کار دستتان بدهد! همین یک قلم را نگه دارید و خوب دستمال بکشید و برقش بیندازید تا شاید سالِ آینده به دردتان بخورد!
همینقدر بس است دیگر!!! بهتر است بعد از لایک کردن نوشته های بنده بروید سراغ مبلها که برای بار دو هزار پانصد و شصت و سوم در بیست و چهار ساعت اخیر باید جابجا شود!!! زود باشید وگرنه امشب را همینجا روی کاناپه خواهید خوابید!


پی نوشت: خوب طبیعتا باید این پست را هفته پیش منتشر می کردم ولی نشد!!! چرا نشد؟ نمی دونم!!! تو کانال و فیسبوک گذاشته بودمش ولی تو وبلاگ گذاشتن مستلزم نشستن پشت کامپیوتره!!!


  • يكشنبه ۱ فروردين ۹۵
اینجا دغدغه های روزانه ی یکی از اهالی ایران زمین را می خوانید